5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 چه تعالیمی در آخرالزمان ضرورت بیشتری دارند؟
#حاج_آقا_پناهیان
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ #هشدار_صریح_رهبر_انقلاب
| آمریکا متهم به تولید ویروس کروناست هیچ اعتمادی به کمک آمریکا نداریم |
#دشمن_شناسی
@seyyedebrahim
🔰سلام بر آنانی که رفتند تا برای همیشه در دلهایمان بمانند. رفتند تا همانند مولایشان #حسین سفیر عشق باشند، که چون اربابشان دلبستگی های این دنیا💞 دست و پاگیرشان نبود. چرا که عقلشان عاشق شده بود و وقتی عقل #عاشق شود عشق عاقل میشود و اینجاست که رسیدن به بلندی های آسمان معنا می یابد🕊(پیدا میکند.)
🔰امروز میخواهم از عقلی بگویم که عاشق شد♥️ و عیار ناچیز #دنیا دست و پایش را نبست، شاید هم از دلی که عاقل شد...!😌
🔰شهیدی که کوچه پس کوچه های #بوکمال تا دنیا دنیا هست نامش را به فراموشی نخواهد سپرد. شهید عبدالکریم پرهیزگار🌷 که تنهایی با چهل تن از نظامیان دشمن جنگیدند و سنگر های شهر بوکمال را حفظ کردند، که اگر نبودند معلوم نبود چه بر سر شهر می آمد😓
🔰در طول زندگی خود #شهیدانه زیستند. عاشق #شهادت بودند و برای رسیدن به شهادت این دو روز دنیا را سر می کردند، بار آخری که عازم🚌 سفر بودند انگار میدانستند که پایان خوشی در انتظارشان است
🔰به #فرزندشان یاد داده بودند بخواند"کاروان داره میره،حسینیا جا نمونن" حسینی بود و همسفر قافله عشق شد و جانماند☝️ ما ماندیم و دنیایی که رنگ بوی مردانی چون او را کم دار
✍نویسنده: #فاطمه_زهرا_نقوی
#شهید_عبدالکریم_پرهیزگار
🌹🍃🌹🍃
rec46917.mp3
2.12M
🎙صوت بخشهای بسیار مهم لایو #پروفسورکرمی با حسن شمشادی خبرنگار فرامرزی صداوسیما
#پروفسورکرمی: من امیدم به واکسن ایرانیست
#کمیته_علمی_ستاد_کرونا_باید_اصلاح_شود
@seyyedebrahim
#دلتنگی_شهدایی 💔
به زيرِ دست و پايم گر بريزی كل دنيا را
نگاهت گر نباشد یڪ سرِ سوزن نمیارزد
#شهید_مصطفی_صدرزاده♥️
@seyyedebrahim
#رفیقشهیدم 🙂🌿
عاشق"خدا" شدن سخت نيسٺ،
مقدمہۍآندشواراسٺ.
مقدمہۍعشقبھخدا،
دلبريدنازدنياوديگراناست.
مقدمہۍعشقبھ خدا،
گذشتنازخودوسپردناموربھ اوست.
#بهخودمونبیایم🌸
+دلبسپاریمبھش:)♥️
#مثلشهدا ✨
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
آخر ای جان جهان خسرو خوبان بازآ
ای یکی گوهر حق حجت یزدان بازآ
صبح رخشنده من جلوه کن و رخ بنما
مهر تابنده من زین شب هجران بازآ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
@seyyedebrahim
#حرف_قشنگ 🌱
"با خانواده ات مهربان تر باش"
اگر عروج می خواهی ، می خواهی به جایی برسی از خانه خودتان شروع کن! دل خواهرت را شکستی ، برو درستش کن . دل مادر و پدر را شکستی برو درستش کن. از خانه شروع کنید.
•استاد فاطمی نیا
محمد على زم در بدرقه #روح_اله_زم: بقدرى نور وجود روح الله را گرفته بود كه خجالت كشيدم...
هاشمى رفسنجانى در بدرقه #مهدى_هاشمى: خداوند اجر زحمات طولانى تو را فراموش نخواهد كرد...
پى نوشت: جماعت هميشه طلبكار!!
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل یازدهم ..( قسمت ۱)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم. اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دور تا دور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سرجایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد خم می شدم و آن را بر می داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم. عصر صمد آمد با دو حلقه چسب برق سیاه. چهار پایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم دیدم روی تمام شیشه ها با چسب ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: چرا شیشه ها را این طوری کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم. گفت: جنگ شده عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها خرده شیشه رویتان نریزد. چاره ای نداشتم شیشه ها را این طوری قبول کردم هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند صمد می رفت و می آمد خبرهای بد می آورد یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید. گفتم: چه خبر است؟! گفت: فردا می روم خرمشهر. شاید وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت بر نگردم. بغض ته گلویم نشسته بود مقدار پول به من داد ناهارش را خورد بچه ها را بوسید ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند چند دست لباس نشسته داشتیم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم. کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتما می دانست ناراحتم می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند بیا برویم بگیریم. حوصله نداشتم بهانه آوردم بچه ها خواب اند. منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه بر سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند. زن گفت: می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند بیایم دنبالت. گفتم: نه شما بروید مزاحم نمی شوم. آن روز نرفتم هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و توی کم چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم. شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد وضعیت سفید شد و برق ها آمد. اوایل مردم می ترسیدند اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد. چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم ناراحت می شود تصمیمم عوض می شد هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: بی خبر نیستیم. اللحمدلله حالش خوب است. با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم تر و خشکش کردم. شیرش دادم خواباندمش بعد نوبت خدیجه شد پاهایش را توی آب گرم شستم غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودندکه تا عصر خوابیدند.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ..