دلتنگ کہ باشے
بغض کہ داشتہ باشے
پناه میبرے بہ قاب عکسها..
حالا خدا نکند کہ دختر باشے و بابایے...
@seyyedebrahim
با سلام خدمت شما بزرگواران
#قصد داریم ان شالله از امروز #کتاب_دختر_شینا
را هر روز قسمتی از این کتاب را در کانال قرار دهیم.
#دختر_شینا
#خاطرات_قدم_خیر_محمدی_کنعانی روایتی از زندگی همسر #سردار_شهید_حاج_ستار_ابراهیمی_هژیر می باشد
#نویسنده این کتاب #بانو_بهناز_ضرابی می باشد.
نام: قدم خیر محمدی کنعانی
تولد: ۱۳۴۱/۰۲/۱۷ روستای قایش، رزن،همدان
ازدواج: ۱۳۵۶/۰۸/۱۳
وفات: ۱۳۸۸/۱۰/۱۷
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر
#تولد: ۱۳۳۵/۱۱/۱۰ روستای قایش، #رزن ،همدان
#شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ ، شلمچه
#الهی_به_امید_تو...🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ...🌹🍃
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل اول..( ۱ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم ، حالش خوب خوب شد. همه فامیل و دوست و اشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به جود آمده بود و می گفت: چه بچه خوش قدمی اصلا اسمش را بگذارید قدم خیر. آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیز کرده پدر و مادرم؛ مخصوصا پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبایی قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی از زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قد همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دیدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دم غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتیم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه آسمان را پر می کردند. بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند ، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت. برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت شراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه چایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستاهای اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه در آمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تند تند می بوسیدم و می گفت: اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.
با این وعده و وعیدها ،خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد: می گفتم: حاج آقا عروسک می خواهم از آن عروسک هایی که موهای بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمه اسباب بازی هم می خواهم. پدر مرا می بوسید و می گفت: می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد. من گریه نمی کردم اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم ،ناراحت بودم. ازتنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم با خبر بودند. گاهی که با مادرم به سرچشمه می رفتیم تا آب بیارویم یا مادرم لباس ها را بشوید زن ها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند: قدم تو به کی شوهر می کنی؟ می گفتم: به حاج آقایم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
#یاصاحب_الزمان_عج❤️
جز رحمتِ چشمان تو،دنیا چه میخواهد
تشنه به غیرِ آب،از دریا چه میخواهد
حالا که موسایم شدی راهی نشانم ده
غیرازنجات،این قوم ازموسیٰ چه میخواهد
پیغام و پس پیغام یعنی یادِ ما هستی
مجنون جزاین پیغام از لیلا چه میخواهد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#دلتنگی_شهدایی 💔
دردیست در دلم ڪہ دوایش نگاه توست
دردا ڪہ درد هست و دوا نیست، بگذریم...
سجاد سامانی
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@seyyedebrahim
🏷اخرین باری که اومده بود شب ساعت ۱۱ شب بود که در خیابان قدم میزدیم .
یک مرد ناشناس بود که نه من او را می شناختم و نه مصطفی یکدفعه #سلام کرد که مرده جاخورد گفت علیک سلام
سریع جواب سلام داد و رفت
بهش گفتم مصطفی چرا سلام کردی ⁉️
برگشت گفت حدیث داریم در اخر الزمان مردمی که همدیگر را نمشناسند به هم سلام نمیکنند ، گفتم بزار سلام کنم تا جزو این مردم نباشم .😊
آن طور نبود که بخواهد کسی را تحویل نگیرد ، خود را بگیرد خاکی تر از این حرف ها بود ـ
#شهیدمصطفیصدرزاده
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ 20 ثانیه لبخند میزنیم به تماشاچی در منزل و رای میدیم ، یک ، دو ، سه ...
.
🎥 یکی از بی نظیر ترین لبخندهایی که دنیا به خودش دیده است .....❤️
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل اول (۲)...🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
گاهی که با مادرم به سرچشمه می رفتیم تا آب بیارویم یا مادرم لباس ها را بشوید زن ها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند: قدم تو به کی شوهر می کنی؟ می گفتم: به حاج آقایم.
می گفتند: حاج آقا که پدرت است. می گفتم: نه حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد. بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و در گوشی به چیزهایی به هم می گفتند. و به لباس های داخل تشک چنگ می زدند. تا پدرم برود و برگردد. روزهایم برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: به من کار بده. خسته شدم. مادرم هما طور که به کارهایش می رسید، می گفت: تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا در آمده بودند. می گفتند: مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پی دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: مدرسه به درد دخترها نمی خورد. معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدر طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: حاج آقا تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.
پدرم طاقت دیدن گریه مرا نداشت می گفت: باشد. تو گریه نکن من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی. من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم تا صبح خوابم نمی برد اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم اما فردا حتما می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا به برد به مغازه پسر عمویش که بقالی داشت بعد از سلام و احوال پرسی گفت: آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته است.
پسر عموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لا به لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: قدم جان از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان.
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد می دویدم و از مادرم می پرسیدم: این آقا محرم است یا نامحرم؟
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد می دویدم و چادرم را سر می کردم دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد.
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
_••🏴🌹 #یاحسین...🌹🏴••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور..🥀
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🥀
هدایت شده از گالری خاتم رضوی | انگشتر حرز جواهرات نقره
#چالش_سین با جایزه های ارزشمند مادی و معنوی به مناسبت #میلاد حضرت محمد(ص)😍✌️🏿
کلی #جایزه ارزشمند داریم فقط کافیه به کانال ما سر بزنید😍🤩 فرصت تا 3شنبه
#کد_شماره: 15
برای شرکت در چالش😍👇🏽👇🏽
🔐http://eitaa.com/joinchat/3067150339C605195d892
جا نمونید 🎁❤️
دوستانتون رو به چالش دعوت کنید💞
اســتاد فاطـــمی نـــیا:
#ذڪـــر «یا مُـــقیلَ العَـــــثَرات»
[ای خدایی ڪه لغزش ها را اقاله
میڪند] تـــوفیقات سلب شده را
باز می گـــــرداند.
🚫 #غـــفلت_نڪنیـــم
@seyyedebrahim
#دلتنگی_شهدایی 💔
من در این
خلوت خاموش سکوت...
اگر از یاد تو
یادی نکنم می شکنم
سهراب سپهری
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
به بهانه ی سالگرد شهادت حُر انقلاب
🔴 #سلطنت_طلبان_نخوانند‼️| جُرمش فقط دلدادگی به فرزند فاطمه (س) بود
🔻 #زمانـــه| ۱۱ آبان ماه سال ۱۳۴۲ ، طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی به جوخه اعدام رژیم مستبد و منحوس پهلوی سپرده شدند. طیب حاج رضایی که روزگاری از بزن بهادرهای تهران بود، شب هنگام در معرض تیر سربازان قرار می گیرد تا به خاطر حمایت از امام خمینی (ع) که آن سالها آرام آرام نهضت انقلابی خویش را گسترده می نمود، تیرباران شود!
🔻در خاطرات طیب به نقل از محمد باقری اینگونه آمده است که طیب ساعاتی قبل از شهادت به من گفت : «محمد آقا اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند ، ما ندیده شما رو خریدیم!»
🔻 امیر حاج رضایی که جوانان امروز او را بیشتر با نام کارشناس فوتبال میشناسند درباره نحوه ی اعدام و شهادت عمویش طیب حاج رضایی اینگونه روایت میکند:
🔹 صحنه خيلی بدی بود!. ما که در مراسم نبوديم اما آنها جسد را تحويل دادند. وقتی تحويل دادند و جسد را ديدم، بعد متوجه نشدم، چطور من را بلند کردند. چيزی حدود ۱۷، ۱۸ تا گلوله خورده بود و تمام رگ و پی اش زده بود بيرون. يعنی بدن تمامش شکافته شده بود و هنوز چشم هايش بسته بود. آن بنده خدا اسماعيل رضايی، افتاده بود و تير خلاص را توی دهانش زده بودند اما عموی من با صورت خورده بود زمين و صورتش هم خون آلود بود که آن تير را به شقيقه اش زدند و گفتند؛ تير خلاص...!
🔹 من خودم آن صحنه را ديدم تا جايی هم که يادم می آيد، غسال مدام پنبه توی اين سوراخ ها میکرد. يعنی همه جای بدن سوراخ سوراخ شده بود. يک شمايل شهيد گونه ای داشت. به هر حال من را بيرون آوردند و نفهميدم چه کسی من را بيرون برد. نشسته بودم و مي ديدم که دارند طبق وصيتش در شاه عبدالعظيم کنار مادرش، خاکش میکنند.
#روحش_شاد #صلوات
هدایت شده از گالری خاتم رضوی | انگشتر حرز جواهرات نقره
#چالش_سین با جایزه های ارزشمند مادی و معنوی به مناسبت #میلاد حضرت محمد(ص)😍✌️🏿
کلی #جایزه ارزشمند داریم فقط کافیه به کانال ما سر بزنید😍🤩 فرصت تا 3شنبه
#کد_شماره: 15
برای شرکت در چالش😍👇🏽👇🏽
🔐http://eitaa.com/joinchat/3067150339C605195d892
جا نمونید 🎁❤️
دوستانتون رو به چالش دعوت کنید💞
:
💚💫همیشہ از خدا مےخواست
#گمنــام بماند
خدا هم دعایش را مستجاب ڪرد
" ابراهیـم " سالهاست
کہ گمنام و غریب در #فڪہ مانده
تا خورشیدی باشد براے دلهای مشتاق نور...💫💚
#شهید_ابراهیم_هادی
#من_عاشق_محمد_ص_هستم
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
@seyyedebrahim
#دلتنگی_شهدایی 💔
•ما را بہ جز خیالت
•فکرے دگر نباشد
•در هیچ سرخیالے
•زینـ خوبتر نباشد...
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@seyyedebrahim