eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
751 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
64 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
﷽ ✅ ✍شهید مصطفی صدرزاده: ✅ که شد از رمق افتادم ➖🔸➖🔷➖🔸➖🔷➖🔸➖ 🔷اولین و آخرین دیدارمان با سید ابراهیم در پارک کهنز بود آن روز 2 شهید گمنام در آن پارک به خاک سپرده میشدند 🔶پس از مراسم خاکسپاری گوشه ای از پارک نشستیم وگفتوگویمان را آغاز کردیم،سید ابراهیم از سختیهای حضورش درسوریه گفت ازاینکه تغییر چهره داد و لهجه اش را شبیه کرد و با ویزای افغانستانی وارد سوریه شد و بالاخره ابوحامد اجازه داد تا در کنار فاطمیون باشد 🔷در حال گپ و گفتمان مهمان سید ابراهیم که یک افغانستانی خوش رو با لهجه مشهدی بود به جمع ما پیوست 🔶هر دو ساده و ازفاطمیون و شهدای مدافع حرم گفتند. سیدابراهیم از دوست صمیمیش شهید حسن دانا گفت وقتی که از او میگفت آه حسرتش شنیده میشد 🔷آن مدافع حرم افغانستانی که حجت نام داشت بسیار خوش خنده بود روایت جنگ در برای او همچون روایت یک بازی بود 🔶اما وقتی به نام ابوحامد رسید دلش گرفت و گفت: ابوحامد که شهید شد و را به بردند دیگر از رمق افتادم و مصرع ای ساربان آهسته ران کارام جان میرود را با تمام وجودم درک کردم 🔷حدود دو سه ساعتی با این مدافعان گفت و گو کردیم درحالی که خیال میکردیم اینان 2 عادی لشکر هستند،یعنی جوری سخن گفتند که من در جمالت نبود و همه آنها بود 🔶در هوای ابری آن روز گفتگویی راتجربه کردم که برایم یک گفتوگویی و متفاوت را رقم زد 🔷پیش از آنکه به جمع ما بپیوندد سید ابراهیم وقت نماز و در بین مصاحبه دمپاییش را بیرون آورد و روی چمن های پارک خواند 🔶آن روز پس از مصاحبه باسید ابراهیم و در کنار هم مهمان سفره شهدای گمنام تازه دفن شده،شدیم ودر کنار هم روی چمن های پارک نشستیم و ناهار خوردیم 🔷آن روز که به دیدن این بزرگواران رفتیم همین لباسها را برتن داشتند شاید هم همان روز پس از رفتن ما عکس گرفتند 🔶به قدری آن گفت و گو برایم شیرین بود و مرا به حس و حال خودشان برده بودند که در راه برگشت به تهران در نوشتم 🔷برخی باور دارند که امروز است و وعده ای همچون من بی خیالیم که جنگ است وغفلت من نتیجه هاش شکست است و اینان پیروزند 🔶هرگاه که نشانی از وخانواده همرزم شهیدی میخواستیم، به سراغ سید ابراهیم میرفتیم 🔷چند روز قبل از به او پیغام دادم سیدجان می خواهم خودت از حاج حسین همدانی برایم بگویی گفت: چند روز دیگر میایم 🔶مانده بودم در اوج عملیات و در سوریه چگونه میخواهد به ایران برگردد،پیش خودم گفتم شاید شده است و به اجبار باید برگردد 🔷هر دو سه روز یکبار به سید یادآوری میکردم اگر آمدی ایران ما را فراموش نکنی عادت داشت همیشه همه را خطاب میکرد:نوشت چشم چند روز دیگر میایم 🔶شما دارید راه آوینی رو ادامه می دید،محکم کارتان را ادامه بدهید ثواب شمادر جبهه رسانه کمتر از ما نیست 🔷دلخوش بودم که روزی،سید ابراهیم میاید و از حاج حسین میگوید اما غافل از اینکه خبر داده بود،پیکرش میاید و او که هر روزجمعه به یاد شهید قاسمی دانا بود در روز جمعه ای آسمانی شد 🔶درست چند روز بعد از شهادت ،حجتی که خدا لبخندها و خنده هایش راخرید ✅کانال مدافع حرم شهید صدرزاده @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، بر عکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تند تند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم اما دوباره که خوابم برد همان خواب را دیدم. بارآخری که با هول از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دویدن خواب های وحشتناک است. این بار سرو صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم، آدم هایی با صورت های بزرگ با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دو طرفم خوابیده بودند انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم هر کاری می کردم، خوابم نمی برد نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید سایه ای بالای سرم ایستاده بود با ریش و سبیل سیاه چراغ که روشن شد دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: ترسیدم چرا در نزدی؟! خندید و گفت: چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟! گفتم: یک اهمی، یک اوهومی چیزی زهره ترک شدم. گفت: خانم به در زدم نشنیدی. قفل در را باز کردم نشنیدی آمدم تو صدایت کردم جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای. رفت سراغ بچه ها خم شد و تا می توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: آبگرم کن روشن است؟! بلند شدم و گفتم: این وقت شب ؟! گفت: خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام. رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند خرمشهر سقوط کرده خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: شام خورده ای؟! گفت: نه، ولی اشتها ندارم. کمی از غذای ظهر مانده بود برایش گرم کردم سفره را انداختم یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود گذاشتم توی سره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود یکی دو قاشق که خورد چشم هایش قرمز شد گفتم: داغ است؟! با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد. گفتم: نصف جان شدم. بگو چی شده؟! گفت: چطور این غذا از گلویم پایین برود بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانک این بعثی ها از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن بد وضعی دارند طفلی ها. دستش را گرفتم و کشیدمش جلو گفتم: خودت می گویی جنگ است دیگر چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شود یا که درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور خیلی که اصرار کردم دوباره دست به غذا برد سعی کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم از دندان در آوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود کم کم اشتهایش سر جایش آمد هر چه بود خورد از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره . به خنده گفتم: واقعا که از جنگ بر گشته ای. از ته دل خندید گفت: اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت نمی شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سر کردم خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید سرم را پایین انداختم. گفت:خیلی خوشمزه دست و پنجه ات درد نکند. خندیدم و گفتم: نوش جانت خیلی هم تعریفی نبود تو خیلی گرسنه بودی. وقتی بلند شد به حمام برود تازه دست و حسابی دیدمش خیلی لاغر شده بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺روایت زینب سلیمانی از لحظه ای که خبر شهادت پدرش را شنید و اشاره وی به تفاوت ترامپ و بایدن فرزند شهید سلیمانی در مصاحبه با شبکه راشاتودی: 🔹ترامپ دستور داده سردار سلیمانی رو ترور کنند و رئیس‌جمهور آینده نیز از این اقدام حمایت کرده است. 🔹هیچ تفاوتی میان ترامپ و بایدن وجود ندارد و هردوی آن‌ها از یک سیاست مشخص پیروی می‌کنند. 🔹پدر من کار خود را آنقدر خوب انجام می‌داد که آنها را به‌شدت عصبانی کرده بود. 🔹 پدرم از همه مردم محافظت می کرد؛ نه تنها مردم کشور خود و خاورمیانه بلکه همه کشورها؛ او داعش را نابود کرد چون نمی‌خواست حتی مردم بی گناه در اروپا توسط چنین ویروس مهلکی کشته شوند؛ او به خاطر همه جنگید. @seyyedebrahim
یادامام زمان.mp3
2.89M
࿐❅᪥•﷽•᪥❅࿐ 🔰 تو زندگیت جایی برا امام زمانت وجود داره؟؟ دلیل این همه بلا و مصیبت چیه؟ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌸یابن الحسن(عج) 🍂می کنم با خودم این زمزمه برمی گردد 🌾بین دنیای پر از واهمه گردد 🍂شک به دل راہ ندہ در وسط بهت همه 🌾حتم دارم برمی گردد
💔 باید برای دیدنت هر شب به رویا رو کنم داری برای دیدنت درگیر خوابم می کنی ♥️ ❤️ ༺ @seyyedebrahim
ترجمه آیه نصب شده در حسینیه امام خمینی(ره) 🔸منَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا 🔹در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند. ------------------------------------------- 🔸دیدار دست‌اندرکاران مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و خانواده شهید سلیمانی با رهبر انقلاب. 🔸مجلسی که داغدار وداغدیده هردو یکی هستند....
توصیه‌های مهم رهبر انقلاب به مردم و مسئولان 🔹باید در همه عرصه‌ها از جمله اقتصاد، علم و فناوری و دفاعی قوی شویم چون تا قوی نشویم دشمنان از طمع، تعرض و تجاوز دست بر نخواهند داشت. 🔹توصیه قطعی من این است که به دشمن اعتماد نکنید. 🔸برای رفع مشکلات مردم و درست شدن آینده کشور به وعده‌های این و آن اعتماد نکنید، زیرا این‌ها وعده‌های خوبان نیست بلکه وعده‌های اشرار است، ضمن آنکه دشمنی‌ها را نیز نباید از یاد ببرید. 🔹دیدید که آمریکای ترامپ و آمریکای اوباما با شما چه کرد؛ دشمنی‌ها فقط مخصوص آمریکای ترامپ نیست که با رفتن آن تمام شود، آمریکای اوباما نیز با شما و ملت ایران بدی کرد. 🔹سه کشور اروپایی نیز نهایت بدعملی، لئامت، دورویی و نفاق را از خود نشان دادند. 🔹مسئولان نباید اتحاد و هم‌صدایی مردم را از بین ببرند و ملت را تکه‌تکه کنند، بلکه باید هر سه قوه بویژه رؤسای آنها با هم‌افزایی و همکاری، اتحاد ملی را روز به‌روز تقویت کنند. 🔸ایشان با انتقاد از برخی سخنان اختلاف‌افکن، خطاب به مسئولان گفتند: اختلافات خود را با مذاکره با یکدیگر حل کنید؛ مگر نمی‌گویید باید با دنیا مذاکره کرد، آیا نمی‌شود با عنصر داخلی مذاکره و اختلافات را حل کرد؟ 🔹«رفع تحریم به دست دشمن است اما خنثی‌سازی آن به دست خودمان است» بنابراین باید بیش از آنکه به فکر رفع تحریم باشیم بر خنثی کردن آن تمرکز کنیم. 🔸البته نمی‌گوییم دنبال رفع تحریم نباشیم، چرا که اگر بتوان تحریم را رفع کرد، حتی یک ساعت هم نباید تأخیر کنیم، اگرچه اکنون چهار سال است که تأخیر شده و از سال ۹۵ که بنا بود همه تحریم‌ها یک‌باره برداشته شود، تا امروز نه تنها تحریم‌ها برداشته نشد بلکه زیادتر هم شد. 🔹رهبر انقلاب خطاب به مسئولان: اگر بتوان با روش درست، عاقلانه، ایرانی- اسلامی و عزتمندانه تحریم‌ها را برطرف کرد باید این کار را انجام داد اما تمرکز عمده باید بر خنثی‌سازی تحریم‌ها باشد که ابتکار آن به دست شما است. 🔸من از مسئولین کشور حمایت می‌کنم به شرطی که به اهداف ملت پایبند باشند. @seyyedebrahim
ازش پرسیدن چندسالته چرا اومدی سوریه؟ گفت ۱۸ سالمه بخاطر علاقه به اهل بیت، گفت مادرم فوت کرده اومدم پیش بی بی زینب(س)روسفیدش کنم فردای مصاحبه شهیدشد و پیکرش برنگشت💔🕊😔
💠امام خامنه‌ای خطاب به گروه های : 💢آن کسانی که میخواهند مسئله شهید و شهادت🌷 را زیر غبار ها پنهان کنند، نمیگذارید این کار انجام شود. 🕊۲۶ آذر ماه سالروز شهادت شهید تفحص ، " " و شهید علیرضا شهبازی گرامی باد 🌹🍃🌹🍃 @seyyedebrahim
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم ..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 از پشت خمیده به نظر می آمد با موهایی آشفته و خاکی وشانه هایی افتاده و تکیده زیر لب گفتم: خدایا یعنی این مرد من است این صمد است جنگ چه به سرش آورده آرزو کردم خدایا پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.کمی بعد صدای شرشر آب حمام و خرخر آبی که توی راه آب می رفت تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده روشن و گروم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید. فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: چقدر گوشت مهمان داریم؟! چه خبر است؟! گفت این بار که بروم اگر زنده بمانم دو سه ماهی بر نمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. گفتم اِ همین طوری می گویی ها. شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. گفت: نه خدا نکند به هر جهت آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود این چند روز هم نمی آمدم. گوشت را گذاشتم توی ظرفشویی شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذا خور نیستند می ماند من یک نفر خیلی زیاد است. رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: صمد! از توی هال گفت: جان صمد! خنده ام گرفت گفتم: می شود امروز عصر بروم یک جایی. خیلی دلتنگم دلم پوسید توی این خانه. زود گفت: می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش. شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم گفتم: نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا تو غیبت می زند. می خواهم بروم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم. آمد توی اشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! گفتم: برویم پارک. پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: هوا سرد است مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم بچه ها سرما می خوردند. گفتم: درست است نیمه آبان است اما هوا خوب است امسال خیلی سرد نشده است. گفت: قبول همین بعد از ظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهم یک تُک پا بروم سپاه و برگردم کار واجب دارم. خندیدم و گفتم: از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری ؟! خندید و گفت: آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم حق توست. اگر اجازه ندهی نمی روم. گفتم: بروم، فقط زود برگردی ها و گرنه حلال نیست. زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند بچه ها را گرفتم سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست. پرسیدم: ناهار چی درست کنم؟ بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت گفت: آبگوشت. آمدم اول به بچه ها رسیدم تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خردکردم آبگوش را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. ساعت دوازده و نیم بود همه کارهایم را انجام داده بودم غذا هم آماده بود. بوی گوشت لیمو عمانی خانه را پر کرده بود سفره را باز کردم ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم سیر شدند رفتند گوشه اتاق و سرگرم با اسباببازی هایشان شدند. کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با دای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعد از ظهر بود کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
🍃 *﷽ 🍃 ❤️ سلام امام زمانم❤️ ای کاش جهان برای ظهورتان بیتاب میشد ای کاش تمامی دل های دردمند و بیقرار، شما را از خدا می خواست ... ای کاش زمین و زمان، یکصدا دعای فرج می خواند ... ای کاش خدا شما را به ما بازرساند ... که غیر از حکومت عدل گستر شما امید نجاتی نیست ... 🤲             🌺ظهور امام زمان(عج) صلوات🌸 @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️حضرت امام خمینی(ره) : ❗️ما اگر یک رئیس جمهوری داشته باشیم که ناباب از کار در بیاید، همه چیزها از بین می‌رود. حالا هم ما مبتلا هستیم به تفاله هایش. برای هر فردی از افراد این ملت تکلیف است که حفظ کند اسلام را. مبادا مبتلا بشویم به یک نفر نابابی که ما را بخواهد ببرد طرف امریکا. صحیفه امام، ج ۵۱، ص ۷۱-۵۱ @seyyedebrahim
🔴 فضای مجازی، حقیقتا قتلگاه نوجوانان و جوانان شده است. منطقه عظیمی از این فضا اکنون در دست دشمن است. باید دشمن را از فضای مجازی برانید و بتارانید.  
💠🔰💠🔰💠🔰💠 💠🔰💠🔰💠 💠🔰💠 💠 ❤️بسم رب الشهدا❤️ 🌹خاطره ای از ابراهیم 💠یک روز برای مسابقات کشتی بسیج با مجموعه ما اومده بود بهش گفتم این رفيقت تهرانیه دلم ميخواد روش کم کنی یک جوابی داد که صدتا پهلوان باید فکر میکرد تا جواب بده گفت دایی جمال شاید ظرفیت بردیه او را بیشتر داده باشه خدا کنه ظرفیت باخت و برد را داشته باشیم اگر نداشتیم و بردیم خطر داره.... 🔰مصطفی از همان نوجوانی روش و منش جوانمردانه داشت..😔😔 💠 💠🔰💠 💠🔰💠🔰💠 💠🔰💠🔰💠🔰💠 @seyyedebrahim
💔 دَر دِلَم جایی بَرای هیچ کس غِیر اَز تو نیست گاه یِک فَقَط با «یِک نَفَر پُر می شود» سید سعید صاحب علم ♥️ @seyyedebrahim
💠حاج قاسم سلیمانی: والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد. @seyyedebrahim
💔 ای‌ !!! بہ جای همہ مےشد ڪہ در این ... این حال بهم ریختہ‌ام را ببینی...!!! حسن‌حسن‌پور @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم ..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 از پشت خمیده به نظر می آمد با موهایی آشفته و خاکی وشانه هایی افتاده و تکیده زیر لب گفتم: خدایا یعنی این مرد من است این صمد است جنگ چه به سرش آورده آرزو کردم خدایا پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.کمی بعد صدای شرشر آب حمام و خرخر آبی که توی راه آب می رفت تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده روشن و گروم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید. فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: چقدر گوشت مهمان داریم؟! چه خبر است؟! گفت این بار که بروم اگر زنده بمانم دو سه ماهی بر نمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. گفتم اِ همین طوری می گویی ها. شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. گفت: نه خدا نکند به هر جهت آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود این چند روز هم نمی آمدم. گوشت را گذاشتم توی ظرفشویی شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذا خور نیستند می ماند من یک نفر خیلی زیاد است. رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: صمد! از توی هال گفت: جان صمد! خنده ام گرفت گفتم: می شود امروز عصر بروم یک جایی. خیلی دلتنگم دلم پوسید توی این خانه. زود گفت: می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش. شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم گفتم: نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا تو غیبت می زند. می خواهم بروم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم. آمد توی اشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! گفتم: برویم پارک. پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: هوا سرد است مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم بچه ها سرما می خوردند. گفتم: درست است نیمه آبان است اما هوا خوب است امسال خیلی سرد نشده است. گفت: قبول همین بعد از ظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهم یک تُک پا بروم سپاه و برگردم کار واجب دارم. خندیدم و گفتم: از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری ؟! خندید و گفت: آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم حق توست. اگر اجازه ندهی نمی روم. گفتم: بروم، فقط زود برگردی ها و گرنه حلال نیست. زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند بچه ها را گرفتم سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست. پرسیدم: ناهار چی درست کنم؟ بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت گفت: آبگوشت. آمدم اول به بچه ها رسیدم تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خردکردم آبگوش را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. ساعت دوازده و نیم بود همه کارهایم را انجام داده بودم غذا هم آماده بود. بوی گوشت لیمو عمانی خانه را پر کرده بود سفره را باز کردم ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم سیر شدند رفتند گوشه اتاق و سرگرم با اسباببازی هایشان شدند. کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با دای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعد از ظهر بود کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹