کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل دوازدهم..( قسمت ۵ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
گفتم: ترکش نارنجک است. گفت: برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور. گفتم: چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. گفت: به خاطر این ترکش ناقابل برویم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری در آورده ام. چیزی نمی شود برو سنجاق داغ بیاور. گفتم: پشتت عفونت کرده. گفت: قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعله گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: حالا بزن زیر آن سیاهی. طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی. سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.
سنجاق را به پوستش نزدیک کردم اما دلم نیامد گفتم: بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور. با اوقات تلخی گفت: من درد می کشم تو تحمل نداری؟! جان من قدم زود باش دارم از درد می میرم. دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما بازهم طاقت نیاوردم. گفتم: نمی توانم دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و رو به روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش در هم بود و لبش را می گزید معلوم بود درد می کشد یک دفعه ناله ای کرد و گفت: فکر کنم در آمد. قدم بیا ببین. خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: ایناهاش. گفت: خودش است. لعنتی. دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: چرا رنگ و رویت پریده؟! بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند. کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید. بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد انگار گرسنه بود به صمد نگاه کردم به همین زودی خوابش برده بود. راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش ستار را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود اما با این حال دست از جبهه بر نمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید ساکش را برداشت. گفتم: کجا؟! گفت: منطقه. از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹
🌿
تب فـراق تو بیچاره کرده دنیارا
بدون تو به دل ما قــرار ، بیمعناست!
#اللهمعجللولیکالفرج 💕
@seyyedebrahim
#خاطره
راهیان نور
توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج یداله کلهر، یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی راهیان نور....
روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن تصمیم میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو برقرار کنن.
اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان دوتا بلندگو بوقی بوده، باهمکاری یکی از بچه ها میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان میکروفون میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش باشه.
اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده بودن.
مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقامصطفی و بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن بلندگوها رو بذارن سرجاش.
صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه میاد ومیبینه بلندگوها نیست. عصبانی میشه😡...... رو به سید و دوستش میکنه و میگه شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه جا پایگاهه که سرسری بگیرید😠
هیچی دیگه.... سید وبچه ها میخندیدن🤣 و اون فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده😖 طرف زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده هاشون پدر منو درآوردن😣،وای به حال نیروهاشون.
سید هم میخندیده🤣 البته بعدش عذرخواهی میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن....
@seyyedebrahim
🌀#گفت_و_شنود..
آقا مصطفی! برای چی اینقدر دنبال شهادتی؟!!
مصطفی:ما دنبال شهادت نیستیم داداش ،ما برای رضای خدا می جنگیم ،اگر شهادت رو داد که شکر اگر نداد هم نداد، بازم شكر.
افوض امری الی الله...
اگه اینطوره پس چرا این همه برای شهادت دعا می کنی؟!!
مصطفی:آدم وقتی عاشق کسی باشه دوست داره بهترین داراییش رو بهش بده و بهش بگه عاشقانه دوستش داره...
@seyyedebrahim
❤️شهید محمدتقی سالخورده❤️
✅پیشنهاد دانلود
#شهید_سالخورده
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
امروز ساعت۲۱امشب
کانالمون دعوتید ازطرف شهید بزرگوار
🙏🙏🙏🙏🙏👆👆👆👆👆👆
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🔺الاخبار منتشر کرد؛ 🔴از فاطمه مغنیه به قاسم سلیمانی مردی خارج از این زمانه+ عکس ✍️«دخترت زینب چند
روزنامه الاخبار مطلبی با عنوان «از فاطمه عماد مغنیه به قاسم سلیمانی: مردی خارج از این زمانه» را منتشر کرد که در آن به بیان دلنوشته های فاطمه مغنیه دختر عماد مغنیه فرمانده مقاومت حزب الله لبنان اشاره دارد.
به گزارش مهر، فاطمه عماد مغنیه خطاب به حاج قاسم نوشته است: «دخترت زینب چند ماه پس از شهادت شما از من پرسید که کدام جدایی و فراق برای شما سخت تر بود؟ من کمی گیج شدم که بگویم جدایی پدرم عماد یا برادرم جهاد یا دایی مصطفی یا شما. گفتم شما (حاج قاسم).
او تعجب کرد و از من دلیلش را پرسید.
دلیل این است که ای عمو شما پدرمن که مرا به دنیا آورده باشد نبودی و مجبور نبودی که همانطور که برای دو پسر و دخترت پدری می کنی برای من به تمام معنا پدری کنی. من شاهد بوده ام که رزمندگان وقت ندارند که به وظایف پدری خود برسند.
من همواره جوانی ام را در حال انتظار سپری کردم. همواره منتظر بودم که پدرم یا از جلسه بازگردد یا اینکه منتظر پایان جنگ یا پایان آماده باش بودم یا منتظر وقتی بودم که متعلق به خودش یا من نبود بلکه همواره متعلق به امت اسلامی بود؛
اما شما ای حاج قاسم به سوی من آمدی اندکی از وقت گرانبها و مقدس قهرمانان را به من دادی و آنچه عماد مغنیه نتوانسته بود یا عمرش کفاف نداده بود که از پدری به من دهد به من دادی و در حق من پدری کردی.
هر آنچه که من از عماد نخواسته بودم از تو طلب کردم و هر آنچه که نتوانسته بودم که به عماد بگویم؛ درخواست ساده و اغلب کودکانه و مسخره به شما گفتم. شما هنگامی که انتظارش را داشتم یا نداشتم، حضور داشتی.
اینکه شما به عنوان فرمانده قاسم سلیمانی در سالگرد شهادت عماد به منزل ما بیایی و جویای احوال ما شوی، عادی است اما این انتظار که هرگاه به لبنان می آیی به منزل ما هم سری بزنی یا هنگامی که بیماری می شویم در بیمارستان به عیادت ما بیایی، عادی نبود.
انتظار نداشتم که هر گاه به ذهنم خطور می کند که صدای شما را بشنوم با شما تماس بگیرم و شما بدون انتظار پاسخ من را بدهید تا همواره آنچه دوست دارم یعنی «سلام عمو» را بشنوم.
فاطمه مغنیه در ادامه خطاب به حاج قاسم آورده است: من هرگز از شما نمی پرسم که چگونه برای جهاد و یاری مظلوم و جنگهایی که عامل تقویت و یاری ما شد وقت پیدا کردی؛ اما می پرسم که چگونه وقت برای جواب دادن همیشگی به تماس من و قرار دادن وقت گرانبهایت برای من داشتی و این وقت را در اختیار من گذاشتی و با عنوان «سلام عمو حال دختر ما چطور است؟» را در اختیار من گذاشتی؟
می دانم خیلی ها آرزو می کنند آنها جای من باشند. امروز، با این حال، من به شما می گویم که از دست دادن شخصی مانند قاسم سلیمانی سخت ترین چیزی است که هر کسی می تواند پشت سر بگذارد، شاید مانند خارج شدن روح از بدن است.
خداوند به قلب شما ای زینب، نرگس و فاطمه، خانواده دوم من، کمک کند. در تحقق عشق، محبت، انسانیت، مردانگی، دلاوری، پیروزی، زیبایی، دین و همه معانی و ارزشهای محمدی که پدر شما در عمل ثابت کرده است من چه به شما هدیه کنم.
من ایمان دارم که امثال حاج قاسم خود زمان شهادت و مرگ را انتخاب می کنند و این را ماهها قبل از شهادتش به ایشان گفتم و به او گفتم که احساسم به من زمان رفتن را می گوید و از او خواهش کردم که وقت بیشتری به من بدهد تا شاید بیشتر و با ژرفی تمام از معرفتش بهره گیرم و از زمان پیشه گیرم و از مهربانی او بهره مند شوم؛ به ویژه که زمانی که عماد را از دست دادم در مظهر عمو متجلی شد. من با عبارت سالی که گذشت به پایان نمی برم زیرا سال و زمان برای شما مفهوم پیدا نمی کند و شما مردی خارج از زمان هستی».
الاخبار در ادامه آورده است: در روز ۱۶ فوریه ۲۰۱۸ فاطمه مغنیه دلنوشته ای را هنگام رهسپار شدن با حاج قاسم سلیمانی به شهر مقدس مشهد ایران و پس از پایان مراسم دهمین سالگرد شهادت عماد مغنیه در تهران نوشت: بدون هماهنگی قبلی زیارت سرور و مولای ما علی بن موسی الرضا روزی ما شد به همراه یکی از اولیا و سرباز وفادار به رهبر سید علی خامنه ای. لحظه ای که قابل وصف نیست و آروز می کنی که به اندازه یک عمر طولانی شود. هواپیما میان زمین و آسمان با مخلص ترین مردمان در روی زمین و در دهمین سالگرد شهادت پدرم احساس تعلق داشتن به پدری مجاهد و قوی که از مقابل مردم می گذرد و محبت هایی که برخی از بندگان خدا داشتند. می ترسم که شما را از دست بدهم و هر آنچه از احساسات که جز با عماد نیافتم را از دست بدهم.
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
❤️شهید محمدتقی سالخورده❤️ ✅پیشنهاد دانلود #شهید_سالخورده
سلام خدمت شما بزرگواران
خوش آمدید به مهمانی من😊😊😊😊
❤️شهید محمدتقی سالخورده❤️
✅پیشنهاد دانلود
#شهید_سالخورده