eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
747 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
64 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
°• دوریت خواست به ما خوب بفهماند که جز غم فاصله از یار مگر غم داریم نم باران بزند در کف بین الحرمین عاشقانه تر از این لحظه مگر هم داریم🌧 . . . 💚 صبتون حسینی
ای‌شهید توراچگونه‌شد که‌فکر‌فرورفته‌ای🗯 به‌فکر‌ما‌هم‌باش‌و‌مارا‌ ازیادت‌فراموش‌مکن‌که‌ما هر‌لحظه‌در‌اینجا‌به‌فکر‌تو‌هستیم.♥️ ✨🌸 @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🖇 دمے با دوست بہ سࢪ بࢪدن ، دو صد دنیا بھا داࢪد :) ♥️  ✨
فرزند حاج قاسم سلیمانی خطاب به ترامپ: با ترس از دشمنان زندگی خواهی کرد زینب سلیمانی در توییتر نوشت: 🔸️ ترامپ، تو پدرم را به قتل رساندی-ژنرالی که ضد داعش/القاعده پیروزمندانه جنگید- با این امید باطل که به شکلی تو را قهرمان ببینند. اما در عوض شکست خوردی و منزوی و در هم شکسته شدی. کسی تو را قهرمان نمی بیند بلکه به عنوان کسی می بینند که با ترس از دشمنانش زندگی خواهد کرد. 🔸️این توییت توسط محمدجواد ظریف در توییتر بازنشر شده است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️شهید مصطفی کاظم زاده❤️ ✅پیشنهاد دانلود
❤️شهید مصطفی کاظم زاده❤️ ✅پیشنهاد دانلود @seyyedebrahim
به در خواست یکی از اعضای محترم کانال: ❤️امروز روز شهید مصطفی کاظم زاده است❤️ ⏳زندگی نامه این شهید 🏞عکس و والیپر این شهید 📕معرفی کتاب های این شهید 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6⃣ دوستیش و علاقش به خیلی زیاد بود هر دو سخت کوش و با معنویت بودند ، از ویژگی این دو شهید میشه تلاش فراوانشون در قبل از ورود به سوریه یاد کرد که مثلا : هر دو ‌با اینکه شغل آزاد داشتند و به قول بعضیا وصل به بچه های بالا نبودند اما خودشونو سرباز رهبری و انقلاب می دونستند، سید ابراهیم توی بسیج فرمانده بود و مربی حلقه های صالحین و توی تربیت نوجوانان تبحر خاصی داشت . بنظر بنده دو تا از عواملی که باعث عاقبت به خیری و شهادت و شد همین خدماتی بود که در حد و اندازه خودشون قبل از جنگ در سوریه به هم وطنان خودشون کردند، چیزی که ما متاسفانه ازش غفلت می کنیم و دومی انتخاب یکدیگر به عنوان دوست و همراه که واقعا هر دو کوهی از محبت و صفای باطنی بودند و آخر هم هر دو همنشین امام حسین علیه السلام شدند. @seyyedebrahim
❤️شهید مصطفی کاظم زاده❤️ ✅پیشنهاد دانلود
❤️شهید مصطفی کاظم زاده❤️ ✅پیشنهاد دانلود
❤️سال 44 بود که خانواده ی کاظم زاده منتظر یک فرزند بود،دم دمای ظهر سه شنبه چند روزقبل از عید های قربان و غدیر پسری خوشگل به دنیا آمد اسم او را مصطفی گذاشتند. پدرو مادر مصطفی به علت حساسیت های اخلاقی از بازی کردن مصطفی در کوچه خودداری می کردند.❤️
💚در زمان جنگ تحمیلی بمباران ها خون مصطفی رابه جوش آورده بود ولی باپاسخ های مشابه مثل هنوز بچه ای ... روبرو می شد. انقلاب باعث شد که بچه ها از درس و مشق فاصله بگیرند مصطفی که در کلاس سوم راهنمایی بود اکثرروزها ازمدرسه جیم می شد و به دانشگاه می رفت برای خنثی کردن حرکات گروهک هایی که از آنجا به عنوان پایگاه استفاده می کردند.💚
💜مصطفی که با حمید(حمید داوودآبادی از دوست های مدرسه) رفاقت داشت از او می خواست که اورا به جبهه ببردالبته بدون آموزش،حمید قبلا به گیلان غرب بوده و مصطفی می خواست برگه ی حضور اودر گیلان غرب را جعل کند و توانست با این راه بدون آموزشی به جبهه رود💜
💛بلاخره مصطفی توانست همراه با حمید به جبهه برود، در زمان بمباران سومار هردو آن ها به طرز عجیبی زنده ماندند. فردای آن روزمصطفی پیش حمید آمد و با خوشحالی گفت من امروز شهید می شم و مصطفی چند ساعتی  بعد از نماز ظهر به دیدار حق تعالی شتافت.💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل چهاردهم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 صداهای مبهم و جور وا جوری از بیرون می آمد. یکی از خانم ها گفت: بیایید بیرون اینجا امن نیست. بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمی مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم یکی از خانم ها گفت: چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد حاج آقای ما خانه بود گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد توی خانه نمانید. بروید دره های اطراف. بعد از خانه های سازمانی سیم خار دارهای پادگان بود اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی از آنجا عبور می کردیم اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله گذشتن از لای سیم خار دار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند .نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود‌ ما کاملا از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آنقدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود می گفت: اگر خلبان ها ما را ببینند همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند. هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیماها نمی تواند فرود بیاید قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود سعی می کردیم از خاطراتمان بگوئیم یا تعریف های بکنیم تا او کمتر بترسد اما هواپیماها ول کن نبودند تقریبا هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود نه آبی همراه خودمان آورده بودیم نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها که دعاهای زیادی را از حفظ بود شروع کرد به خواندن دعای توسل ما هم با او تکرار می کردیم بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید بلند شد و گفت: این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان من می روم چیزی می آورم بخوریم. دو سه نفر دیگرهم بلند شدند و گفتند: ما هم با تو می آییم. می دانستم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتم اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند. با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند می دویدند.و زیگزاگی می آمدند بالاخره رسیدند با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند با خوردن خوارکی ها سیر شوند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد. هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم نگرانی ما هم بیشتر می شد نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند وضو گرفتیم و نماز خواندیم لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹?
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا