eitaa logo
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
661 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
109 فایل
♦️شهید مدافع حرم عباس دانشگر سردار اباذری: شهید عباس دانشگر نمونه بارز یک جوان مومن انقلابی بود👌🏻♥️ #نشر مطالب کانال باعث زنده نگهداشتن یاد شهدا می شود فوروارد زیباتره♡ ¹³⁹⁸.⁹.²⁴ (: ✨🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ صفحہ۲۲قرآن‌ڪریم‌هدیہ‌بہ‌پیشگاه‌مقدس‌‌(ع)‌و(س)🌺♥️ 🌿 ♡ [@sh_danesgar]
⭕️ اگه به گناهے مبتلا شدے؛ نذار قلبت بهش عادٺ ڪنه...!🔥 _عادت بہ گناه اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبٺ میگیره...! +اونوقٺ به جاے لذت بردن از خــــــدا، دیگه از گناه لذٺ میبرے...!🍃 به‌دادِ‌دل‌برسیم و نفس‌را‌بر‌زمین‌بزنیم!💪 ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |•@sh_danesgar•|
خــــدایا از جــمع یــارانم جــدایم مڪــن ... و در مــــقابل "شــهدا" شرمنــده ام مــساز زیــرا بــه عشــق شهادتــــ بــه در خانــه اتــــــ مے آیــم ...💔✨ 〖 @sh_danesgar
–نمیفهمی، یا خودت رو زدی به اون راه؟ –به کدوم راه؟ کامل نشست و تکیه داد به تاج کوتاه و اسپرت تخت و گفت: –به من میگه اگه نری لباست روعوض کنی نمی برمت. مثل بچه ها باهام رفتار می کنه، فکر میکنه همه باید مثل تو باشن. اونقدر که تو از این حرفها کردی توی مخش...اصلا آرش اینجوری نبود. وقتی تعجب مرا دید ادامه داد: – اون چیکار به پوشش من داره، خود کیارش اون تونیک سفیده رو برام از ترکیه خریده، خب اگه دلش نمی خواست بپوشم که نمی خرید. نگاهم را پایین انداختم و حرفی نزدم. بینمان کمی به سکوت گذشت. –از وقتی تو امدی زندگی من به هم ریخته، رفتار همه تغییر کرده، هی میری پیش مامان توی آشپز خونه، خود شیرینی می کنی، اون روز عمه نشسته من رو نصیحت می کنه، که مثل راحیل به مادر شوهرت کمک کن، اون که خدمتکارت نیست که هی بزاره برداره واست. زیادی استراحت کنی چاق میشی زایمانت سخت میشه. بعد با حرص بیشتری ادامه داد: –تو که اینقدر ادعای مریم مقدسیت میشه، این رو نمی دونی که نباید زیرآب کسی رو بزنی؟ الانم که با فاطمه جیک تو جیک شدید، می شینید پشت من حرف می زنیدکه چی بشه؟ فکر می کنید شماها بنده های خالص خدا هستید بقیه کافرن. با هر جمله ایی که می گفت قلبم فشرده میشد، من چه‌کار کرده‌ام که مژگان در موردم این‌طور فکر می کند. بغض داشتم ولی سعی کردم قورتش بدهم. –باور کن ما اصلا در مورد تو حرفی نزدیم. نگاهش را به تندی از من گرفت و گفت: –پس چرا هر کی به تو می رسه رفتارش با من تغییر می کنه؟ همین آرش، قبل از تو، روزی نبود که باهم شوخی و خنده نداشته باشیم. با هم خیلی راحت بودیم. ولی الان تا باهاش شوخی می کنم میگه راحیل حساسه ها ملاحظه کن. اصلا انگار از تو می ترسه، زندگی اینجوری به چه دردی می خوره، عشق و عاشقی که از سرش بپره اون روش رو خواهی دید، الان داغه حرف حرف توئه. همان لحظه فاطمه داخل اتاق شد. وقتی جو را دید آرام گفت: –راحیل جان یه دقیقه بیا. با تردید بلند شدم ورو به مژگان گفتم: –الان برمی گردم. فاطمه به طرف اتاق مادر آرش رفت، من هم به دنبالش رفتم. –چی میگه اونجا؟ قیافت چرا اینقدر داغونه؟ –هیچی بابا، دردو دل می‌کرد. –راحیل ما دو سه ساعت دیگه میریم. حالا نمیشه بعدا دردو دل کنید. این جاریت که همش ور دلته، تقریبا هر روز هم رو می بینید دیگه. بیا این آخریه پیش ما دیگه، زن دایی هم سراغت رو می گرفت. –باشه چند دقیقه دیگه میام. همین که خواستم پیش مژگان برگردم، دیدم از اتاق بیرون امد و به طرف آشپزخانه رفت. چون میز غذا خوری هشت نفره بود همه جا نمی شدیم، برای همین سفره انداختند. سر سفره نشسته بودیم. کیارش مدام از سفرش تعریف می کرد، از این که چقدر در آن کشور آزادی هست و مردم آنجا مدام در حال شادی و خوش گذرانی هستند و مردم ما چقدر افسرده‌اند. بعد نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و رو به عمو رسول گفت: –دنیا داره به سرعت پیشرفت می کنه و هنوز خیلی ها دنبال خرافات هستن. «چی میگه این، امشب زن و شوهر یه چیزیشون میشه ها، بابا حالا یه ترکیه رفتیا» به روی خودم نیاوردم. فاطمه که دست راستم نشسته بود زیرگوشم گفت: –چرا اینجوری نگاهت کرد؟ به آرامی گفتم: –آخه نگذاشتم تو ایرانم مثل تر کیه آزادی باشه، الان ازم شاکیه. فاطمه پوزخندی زد و گفت: –واقعا که، دیگه آزادی از این بیشتر؟ والا اون اروپاییشم غلط بکنه مثل بعضی از خانم‌های ایرانی آزاد بیرون بیاد. بعد از سکوت کوتاهی کیارش حرفش را از سر گرفت. اسم یک سیاست مدار را آورد و گفت: –با یه مَن ریش اونجا بود و می‌خواست اقامت بگیره. بعد دوباره نگاهی به من کردو ادامه داد: –اینجارو جمع می کنه ببره اونجا خرج کنه. کاری هم به تورم و این چیزها نداره. مژگان که تا آن موقع خیلی با دقت به حرف های شوهرش گوش می کرد رو به من گفت: –ظاهرشون مذهبیه، خدا میدونه زیر زیرکی چه کارها که نمی کنن اینا...باید از این جور آدمها ترسید. آرش تیز نگاهش کرد و مژگان سعی کرد به روی خودش نیاورد. دوباره فاطمه زیر گوشم گفت: –منظورش به ما بود؟ –نه بابا، داعشی‌ها رو میگه. فاطمه خندید و گفت: –حالا اون چرا مثل این بچه سوسولا رفته اقامت ترکیه رو بگیره، یه اروپایی، آمریکایی، جایی می رفت. کی؟ –همون یارو که ریش داشته دیگه. –لابد کم ملت رو چاپیده، پولش تا ترکیه می رسیده ... فاطمه اشاره‌ایی به کیارش و مژگان کردو گفت: اینا فکر کنم تازه فهمیدن با اون رای که دادن، چه فاجعه‌ایی به بار آوردن، با این حرفهاشون دنبال مقصرن. خب اگه تورم داره میشه خودتون کردید دیگه. جمله‌ی آخرش را کمی بلند گفت. سکوتی جمع را فرا گرفت. آرش که طرف چپم نشسته بود زیر گوشم گفت: –حالا ما یه غلطی کردیم رای دادیم. شما هی بکوبید ها. زمزمه‌وار پرسیدم: –توام؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. نفسم را بیرون دادم. –باید خوش بین بود. ان‌شالله که همه چی درست میشه. ✍‌لیلا‌‌فتحی‌پور
موقع جمع کردن سفره مژگان هم به آشپزخانه آمد و کمک کرد. این برای من وفاطمه عجیب بود. کارها که تمام شد، فاطمه گفت؛ –بیابریم توی اتاق. همین که خواستیم برویم باشنیدن صدای عمه مکث کردیم. –فاطمه، مادر حاضرشوکم‌کم بریم. –چشم. فاطمه زیپ چمدان را بست و روی تخت نشست. چادر تا شده اش را روی پاهایش گذاشت و با اکراه نگاهش کرد. –چیه؟ چراعین طلبکارها نگاش می کنی. مستاصل نگاهم کرد. –نمی دونم چیکار کنم. فهمیدم با چادرش درگیر است. –با نامزدت درموردش صحبت کردی؟ –اهوم، میگه حجاب برام مهمه، ولی حتما نباید چادر باشه. الان مشکل من مامانمه. –یعنی به زور مامانت چادر سر میکنی؟ –نمیشه گفت به زور، ولی اگه سر نکنم ناراحت میشه. یه مدت کوتاهی که حجاب نداشتم خیلی زجرش دادم. نمی خوام از دستم ناراحت بشه، اون زحمت من رو زیاد کشیده، همیشه احترامش رو داشتم. اون فکر می کنه اگه چادر سرم نکنم براش ارزش قائل نشدم. –خب باهاش صحبت کن، عمه، زن باتجربه و فهمیده‌اییه، من مطمئنم اگه باهاش منطقی صحبت کنی قبول می کنه. چادر را روی تخت پرت کرد. – باید بهش عادت کنم. چاره‌ایی ندارم. –نه فاطمه جان این کار رو نکن. –پس چیکار کنم؟ – به نظر من اگه نمی خوای دوباره اشتباه قبلت تکرار بشه بزارش کنار، اگه تو چادر بخوای باید خودت قبولش کنی باید حس کنی بخشی از وجودته، تا چیزی برات ارزش نشه ازش لذت نمیبری، اگه یه روز فقط به خاطر خدا دوسش داشتی سرت کن. اون وقته که توی گرمای چهل درجه‌ی شهرتونم راحت باهاش کنار میای. اینجوری زورکی سر کردن ممکنه باعث بشه از همه طلبکار بشی. یا شاید از بقیه که حجاب ندارن متنفر بشی. چون با خودت میگی من به خودم اینقدر سختی میدم ولی بقیه خوشن. عین خیالشونم نیست. –ولی اگه الان بدون چادر برم بیرون که مامانم جلوی دیگران احساس حقارت می کنه. –خب الان بپوش که اون بنده خدا هم شوکه نشه، بعد که رفتید شهرتون کم‌کم باهاش صحبت کن بهش آمادگی بده. خلاصه دل مادرتم به دست بیار دیگه... با صدای آرش بلند شدم و رفتم جلوی در اتاق. –می خوام عمه اینارو ببرم راه آهن، میای باهم بریم؟ –آره، فقط چند دقیقه صبرکن آماده بشم. همه ایستاده بودند. عمه یکی یکی از همه خداحافظی می‌کرد. من هم از همه خداحافظی کلی کردم که بروم. زن عموی آرش به طرفم امد و گفت: –راحیل جان تا شما برگردید ما رفتیم صبر کن ببوسمت و خداحافظی کنیم بعدبرو. زن عمو تیپش شبیهه مادر شوهرم بود. موهای یخی رنگش را از کنار شال مشگی‌اش بیرون گذاشته بود و این تضاد رنگ، و آرایش ملایمش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. زن با شخصیت و دوست داشتنی بود. مشتاقانه بغلم کرد و همانطور که می بوسیدم گفت: –دعا کن خدا به منم دوتا عروس، خانم مثل خودت بده. از حرفش خجالت کشیدم. گفتن این حرف بین این جمع، فقط آتش حسادت را شعله ور تر می‌کرد. بدون این که سرم را بالا بیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم. در سالن راه آهن موقع خداحافظی عمه رو به آرش کرد و گفت: –عمه جان، به ما سر بزنید، توام مثل اون داداش از دماغ فیل افتادت نباشیا، چند وقت دیگه مادر و نامزدتم بردار بیایید پیش ما. نگاهی به آرش کردم، از حرف عمه لبخند به لبش امد. –چشم عمه، مزاحم می شیم. آرش امروز برعکس روزهای قبل موهایش را بالا داده بود و شلوار و تیشرت جذب پوشیده بود. خیلی خوش تیپ شده بود. ولی من همان لباس پوشیدنهای ساده و مردانه اش را بیشتر می پسندیدم. بالاخره عمه و فاطمه راهی شدند و ما به طرف در خروجی راه افتادیم. احساس تشنگی کردم. چشم چرخاندم که ببینم آب سرد کن می‌توانم پیدا کنم. –دنبال چی می گردی؟ تشنمه، میخوام ببینم اینجا آب سرد کن هست. آرش هم نگاهی به اطراف انداخت و گفت: –ولش کن بریم آب معدنی بگیریم. در مسیر چشمم به یک آب سرد کنی افتاد. –ایناهاش، توام می‌خوری؟ –حالا تو بخور. لیوان مسی که همیشه توی کیفم داشتم را درآوردم و همانطور که از آب پرش می کردم فکر شیطنت باری از ذهنم گذشت. به اصرار زیاد من، اول آرش آب خورد و بعد من خوردم. دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم. آرش مشکوک به لیوان پر از آب نگاه کرد. –چرا نمی خوری؟ –از سالن بریم بیرون می خورم. زیر چشمی کنترلم می‌کرد. از سالن که خارج شدیم گفت: –بخور دیگه. نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم. –راحیل چه فکری تو سرته؟ جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی سرش بریزم و فرار کنم. از پشت صدایم کرد. –راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمی‌آمد، نکند فکرم را خوانده. ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید. صدای قدمهای بلندش می‌آمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم. ولی بادیدن مرد پشت سرم شوکه شدم وخنده ام محوشدو هین بلندی کشیدم. ✍
💭 رحمت‌الهی به‌گونه‌ای است که اگر کسی صادقانه از خدا توفیق راهنمایی بخواهد، آن‌چنان او را با وسایلی راهنمایی می‌کند که به فکر هیچ انسانی نمی‌رسد‌. 🌱 ↴ [@sh_danesgar]
'چ مثل چمران . . .🌱'
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
'چ مثل چمران . . .🌱'
از تو چگونھ یاد کنم وقتے امام برایت گفت: ″چمران، شرف را در دنیا بیمھ کرد مثل چمران بمیرید !″ @sh_danesgar
✨ صفحہ۲۳قرآن‌ڪریم‌هدیہ‌بہ‌پیشگاه‌مقدس‌‌(ع)‌و(ع)🌺♥️ 🌿 ♡ [@sh_danesgar]
🔘 :⇩ رزمنده ای كه در فضای سایبر میجنگی، برای فشردن كلید های كامپیوتر وضو بگیر و با نیت قربت الی الله مطلب بنویس✌️🏻. بدون كه تو مصداق و ما رمیت اذ رمیت ... هستی، شما در شبهای تاریك جبهه سایبری از میدان مین گناه عبور می كنید؛🌿 مراقب باشید، به شهدا تمسك كنید بصیرتتون را بالا ببرید كه تركش نخورید، رابطه خودتونو با خدا زیاد کنید، با اهل بیت یکی بشید و در این راه گوش به فرمان آنها باشید. 🖥📌 |°•@sh_danesgar°•|
❗️ ❗️ همونطور که یکسری سوال و ابهام درمورد وصیتنامه شهید دانشگر برای بعضی از دوستان بوجود اومده بود و نیاز به روشن سازی داشت دوست و همکار شهید آقای حمید درسی لطف کردند و توضیحات ارزشمند و مفیدی رو در این زمینه ارائه دادند🌱 جهت درک بهتر وصیتنامه شهید پیشنهاد میکنیم که این صوت رو حتما گوش کنید👇🏻🔰
987.5K
[🌿🔗] ″سکون‌ و حرکت″ شرحی‌بروصیت‌نامہ‌@sh_danesgar
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
اندکی نیز مراهم بنشان پیش خودت میزبان همدم مهمان بشود خوب تر است💔
باشنیدن صدای جرینگ جرینگ لیوان و گرفتن صورتش با دستش تازه فهمیدم چی شده. ای وای خدای من... لیوانم از دستم سر خورده بود و به صورت این آقا خورده بود. آب از صورتش می چکید و بهت زده به من خیره شده بود. صدای پای آرش را شنیدم که به دو خودش را به ما رساند و کف دستش را روی سینه‌اش گذاشت و تند و با عجله گفت: –داداش ببخشید، فکر کرده منم، متوجه نشده، بعد اشاره کرد به صورت آقا و گفت: –بزارید ببینم طوری نشده باشه. آن آقا با عصبانیت دستش را پس زد و گفت: –توی خیابون جای دعوای خانوادگیه؟ آرش دوباره عذر خواهی کرد و گفت: –خانمم مشکل اعصاب داره بعضی وقتها اینجوری میشه، بازم ببخشید. بعد رو به من کرد و با خشم مصنوعی گفت: –یه دستمال کاغذی بده زن، ببین چی کار کردی، وقتی حالت اینقدر بده چرا از خونه میای بیرون؟ همانطور که با حال خراب و استرس داخل کیفم دنبال دستمال می‌گشتم. گفتم: –من شرمنده ام آقا، ببخشید. آنچنان اخم هایش درهم بود که من جرات نگاه کردن به او را نداشتم. قدش از آرش بلندتر بود و هیکل خیلی درشتی داشت. ابروهای پهن و مشگی‌اش صورتش را خشن کرده بود. بالاخره دستمال را پیدا کردم و به آرش دادم. آرش خواست صورت مرد را پاک کند که او دستمال را با خشونت از آرش گرفت. –خودم پاک می کنم. بعد از این که صورتش را پاک کرد، دستمال را پرت کرد روی زمین و رو به من گفت: –دفعه‌ی بعد خواستید شوهرتون رو بزنید اول درست نگاه کنید. آخه خیابون جای این کارهاست؟ بعد هم رفت. از خجالت دلم می خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. حتی نمی‌توانستم به آرش هم نگاه کنم. همین که آن مرد به اندازه‌ی کافی از ما دور شد، انگار آرش کلی خنده در دلش انبار کرده بود، ناگهان منفجر شد. آنقدر خندید که صورتش قرمز شد. حالا خوب بود آنجا گوشه‌ایی از محوطه ی بعد از سالن بود و زیاد رفت و آمد نبود. بالاخره آرش به زور خنده‌اش را جمع کرد و لیوان را از روی زمین برداشت. دستم را گرفت و به طرف ماشین راه افتادیم. از خنده هایش حرصم گرفته بود. همین که استارت ماشین را زد سرش را روی فرمان گذاشت. شانه هایش از خنده می لرزید. نمی دانم چرا من اصلا خنده‌ام نمی‌آمد. بیشتر حس یک آدم ضایع شده‌ی سنگش به تیر خورده را داشتم. آرش سرش را بلند کرد. وقتی قیافه‌ی در هم مرا دید، دستم را گرفت و لبهایش را به هم چسباند تا دوباره خنده اش نگیرد و گفت: –باور کن قیافه‌ی مرده یادم میاد نمی تونم جلوی خندم رو بگیرم. فکر کن واسه خودت داری توی خیابون خوش و خرم راه میری یهو یه لیوان بکوبن توی سرت...خنده دارترش هیکل یارو بود، تو پیشش فنچ بودی. فکر کن با اون هیکل گُندش لیوان رو زدی توی صورتش و بدبخت مثل بچه ها فقط نگاهت می‌کرد. زیرلب گفتم: –بیچاره...بعد برگشتم طرفش. اصلا تو چرا نیومدی دنبالم؟ –چون بهت شک کردم و فاصله‌ام رو رعایت کردم. الان ناراحتی من جای یارو نبودم؟ می خواستی یه طرف صورت من کبود بشه؟ من زرنگم عزیزم. چشم هایم را ریز کردم و نگاهش کردم. –وایسا ببینم اونجا پیش اون آقاهه گفتی من مشکل اعصاب دارم؟ –ببخشید، ولی اگه نمی گفتم که یارو ولمون نمی کرد. –باید مجازات بشی، به خاطر این که از زیر تلافی کردن فرار کردی و یکی دیگه تاوان داد. با حرفم دوباره خنده‌اش شروع شد. ماشین را راه انداخت، ولی مدام می خندید. –راحیل من اصلا فکرش رو نمی کردم تو اینقدر با مزه باشی. –مجازات که شدی متوجه میشی چقدر بامزه‌ام. –وای خدا به دادم برسه، یادمه اون روز گفتی میخوای با پارچ روم آب بریزی، جون من پارچ رو محکم دستت بگیر، یه وقت نکوبیش توی سرم. ضربه مغزی میشما... از این حرفش خنده‌ام گرفت و یک مشت حواله ی بازویش کردم. ✍ ...
لیوانم را طرفم گرفت و به فرو رفتگی لبه‌ی لیوان اشاره کرد و گفت: –هر وقت ببینیش امروز برات یادآوری میشه و می‌خندی. پشت چشمی برایش نازک کردم و لیوان را داخل کیفم گذاشتم. –عوضش می کنم، چون هر دفعه نگاهش کنم خودم رو سرزنش می کنم. میشه من رو ببری خونمون؟ با تعجب نگاهم کرد. –چرا؟ تا ما بریم برسیم خونه، همه رفتن، نگران نباش... –خونه خودمون راحت ترم. توام راحت بگیر بخواب. –اگه توی اتاق مامان راحت نیستی، میریم اتاق من، دیگه ام مژگان نیست که... وقتی تردید مرا دید ادامه داد: –من روی زمین می‌خوابم تو روی تخت بخواب که راحت باشی. یا هر جور که تو بگی، فقط حرف از رفتن نزن. سرم پایین بود و حرفی نمی زدم. نفسش را بیرون داد و گفت: –من به مامانت قول دادم که فعلا دستم امانتی، خیالت راحت باشه عزیزم. از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه‌ی ماشین بیرون را نگاه کردم. بعد از چند دقیقه سکوت هیجان زده گفت: –راستی برات سورپرایز دارم بعد دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد، صدای موزیک ملایمی پخش شد که بعد از چند لحظه یک خواننده‌ی سنتی خوان شروع به خواندن کرد. لبخندی زدم و گفتم: – سلیقه ی موسیقیت تغییر کرده؟ چشمکی زد و صدای موسیقی را کمی پایین آورد. –فکر کردی فقط خودت بلدی تحقیق کنی؟ –هیجان زده گفتم: –واقعا؟ –البته نه مثل شما، ولی خب یه چیزایی مطالعه کردم. –خب نتیجه اش؟ سینه‌اش را صاف کرد و گردنش را جلو داد. صدایش را مثل اخبار گوها کرد و گفت: –طی تحقیقات من، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خوب می تونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده. اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده می خونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود واین چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی. طبق گفته‌ی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم یه جورایی آدم رو وابسته میکنه... بعد نفسش را بیرون داد و آرام‌تر ادامه داد: –البته من اینایی که میگم خوندم و جالبم بود و تا حدودی قبولشونم دارم ولی نمی تونم انجامش بدم. چون یه عمری موسیقی بد گوش کردم لذتم ازش بردم، الان به این راحتی‌ها نمی تونم این حرفها رو بپذیرم. بعدقیافه اش را مضحک کرد و کمی صدایش را نازک کرد. –معتادم اعیال معتاد می فهمی... پقی زدم زیر خنده. –نکن که اصلا بهت نمیاد، زشت میشی. از حرفهایش خوشحال شدم. تیکه‌ی آخرحرفش برایم مهم نبود، همین که رفته بود دنبالش و تحقیق کرده بود یعنی حرفهایم برایش مهم بوده، و این خیلی برایم اهمیت داشت. مهم تر از آن این که موسیقی طبق سلیقه‌ی من پیدا کرده بود. صدای موسیقی را زیاد کردم و دستش را گرفتم و چشم هایم را بستم و گوش سپردم به نوای زیبایی که پخش میشد. –من اکثر کارهای این خواننده رو شنیدم. برام جالب بوده. –حدس زدم خوشت بیاد. دستش را فشار دادم و گفتم: –ممنونم. –قابل شما رو نداشت. ولی من نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. –واقعا برام جالب بود. هم حرفهات، هم این کشفی که کردی. دستم را بوسید و همانطور که چشم به خیابان داشت گفت: –اصلا فکر نمی کردم در این حد خوشت بیاد. –فقط لبخند زدم و دل به صدای خواننده سپردم. "ای آتش پنهان در من، برخیز ای شسته به خون، پیراهن، برخیز برخیز با داغ نهان، برگیراین بار گران... آتش تنهایی در دل دارم... دست اگر از عشق تو بردارم.... آنقدر غرق بودم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدیم. ✍ ...
انقلابۍ مثبت حتۍ اگر هیچ کاره هم باشد، خودش را مسئول ترین افراد مۍداند و وارد میدان مۍشود. عزیزان من! جوانان، انقلابۍ مثبت باشید. - حضرت آقا🌱 〖 @sh_danesgar
پذیرش دین تاوان دارد. وقتی از خبرسوختن زنی درتاریخ میسوزی،وقتی ذوب میشوی درعلی،بایدمنتظرباشی مثل آنها غربتت به چشم بیاید. دیوانگی مجنون، سهم عشق به لیلی بود. محرومیت هم سهم عشق به علی است. شیعه بودن تاوان دارد.... شیعه تافته جدا بافته است.تقدیرش باهمه فرق میکند... -بخشے از کتاب حیدر📚 [@sh_danesgar]
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
پذیرش دین تاوان دارد. وقتی از خبرسوختن زنی درتاریخ میسوزی،وقتی ذوب میشوی درعلی،بایدمنتظرباشی مثل آنه
افتخارکنیم که شیعه زاده ایم.. شیعه ی حیدر... شیعه ی ابوتراب.. شیعه ی او.. او که دست بالای دستش نیست چون دست خداست حیدر... به به💚🌱 و بدونیم چه سختیها که شیعه کشیده تاامروز اینقدر ما راحت میتونیم افتخارکنیم به شیعه بودنمون...
💔بسم الله الرحمن الرحیم 💔
همه دلتنگیم محرم داره میرسه و همه منتظر یه پاسپورت 💔
چندتا الهی به رقیه واسه ماهم میگین مشکلمون حل شه ؟💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🍃 » اِی‌رِفیقی‌ڪه‌هَمه‌زَحمَتِ‌ما‌گَردَنِ‌توست ما‌مَحال‌اَست‌ڪه‌دَست‌اَزسَرِ‌تو‌بَرداریم! ♥️‌¦↫
بعضی شب ها دلم میخواد تو حرم بشینم بین دو راهی بین الحرمین باشم گریه کنم بگم اقای عزیزم ممنون که اومدم اینجا:))))
اقاجان امسال اربعین مارو راه بده:)