eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
789 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂
"•🍃📸" • آنگاھ‌ڪہ‌ دوست‌دا‌ر؎ڪسے‌بہ‌يادتـــ‌باشہ . بہ‌یــاد‌ِ‌ مݩـ‌ باش ڪہ هموارھ‌بہ‌يادتـــــم ^^ <ــسوڔھ‌بقـــڔھ> ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •❥ @sh_hadadian74🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سیم‌خاردارِنفس‌‌می‌دونی‌ینی‌چی؟🍂 یعنی‌: واردِهرکانالی‌نشی‌/ واردِهرگپی‌نشی!! واردِهرپیوی‌نشی‌ / واردِهربحثی‌نشی!! هر=فضایی‌که‌ازخدادورت‌کنه‌آره‌توی فضای‌مجازی‌هم‌می‌تونی‌‌جلوی‌نفست‌ رو بگیری!!🚶🏿‍♂🙂 ‎‌‌‌‎ ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ @sh_hadadian74 ]❀
ما و قبیله‌مان مسلمان می‌شویم! ولی چند تا شرط داریم 😬 چند نفری از بزرگان قبیله‌ی «ثقیف» 😎 با کلی دبدبه و کبکبه پیش پیامبر(ص) آمدند یکی از شرط هاشان 🌿 این بود که پیامبر(ص)، درمورد آنها، بی خیال نماز شود! همه‌ی اسلام قبول، ولی... ما را از نماز معاف کن.... 😶 💚 پیامبر(ص) تمام حرف هایشان را شنیدند و سپس فرمودند: دینی که در آن نماز نباشد، خیری ندارد . . . 🌸🍃 📗 دو رکعت قصه. انتشارات ستاد اقامه نماز @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۲❣ بالاخره بعد از کلی خواندن پیام دلم رضایت داد گوشی را خاموش کنم. دلم خواب نمی خواست، قلمی برداشم و قصد نوشتن کردم. قلم در دستانم می چرخید و روی کاغذ نقش می بست. "عشق کلمه ی کوچک اما پر رمز و راز است که کلید اش دست معشوقیست که طعم عشق را به ما چشانده. وقتی در کنار او هستی، زمان و مکان متوقف می شوند و به تماشای شما می نشینند. برای همین است همنشینی با معشوق اگر هزار بار تکرار شود باز هم هزار و یکمین بار طعم دیگری دارد. عشق تنها حسی است که با افتادن فاصله از بین نمی رود، شاید کم رنگ شود اما همیشه مثل خاکستر زیر آتش است. کافیست یک تلنگر، یک حرف، یک نگاه تو را سال ها به عقب ببرد و کنار لحظات بنشینی و با زخم روی قلبت لذت ببری. آفت عشق، دلتنگیست. امان از دلی که برای کسی تنگ شود. گاهی آنقدر تنگ که شاید نفس کشیدن را هم فراموش کنی! وقتی که دلتنگی بیشتر حضورش را احساس می کنی. شاید کنارت نباشد اما در جایی به نام قلب لانه کرده و با هر تپش فکرش مجنون ترت می کند. کاش هیچ وقت، هیچ کس در دنیا دلتنگ کسی نباشد. الهی آمین..." قلم را روی کاغذ رها کردم، پرده ی اشک چشمم را کور کرد! بغض گلویم را محاصره کرده بود و هر لحظه به قطره اشکی تبدیل می شد. سرم درد گرفته بود و تیر می کشید، با دو دستم سرم را نگه داشتم و فشار می دادم تا دردش کم شود. اما این سر، دردش چیزی بود که درمانی نداشت. وقتی قلب در آزار است دیگر عضو ها هم نماند قرار... دوباره قفل گوشی را باز کردم . عکسی از حلقه هایمان در گالری بود. چند باری زوم کردم و خیره ماندم. به پیام ها سری زدم. از اولین تا آخرین پیام را بارها و بارها خواندم. وقتی که خسته شدم سرم را روی میز گذاشتم و کم کم خوابم برد. با خستگی از خواب بیدار شدم‌. چشمانم خیره خیره اطراف را می پایید. به طرف بالکن رفتم تا هوایی به سرم بخورد. شعاع آسمان رو به تاریکی بود و تنها چند خط سفید بین آسمان و زمین حائل شده بود. صدای ماشین و بوق گوش خراش ترین صدا بود. از رفتن به بالکن پشیمان شدم و به هال برگشتم. یاد حرف های مادر افتادم. یاد قولی که به او دادم. تصمیم گرفتم از پدر بپرسم تا جوابم را بدهد؛ من که نمی‌دانستم از کجا باید شروع به گشتن بکنم. تقی به در اتاقش زدم. جوابی نیامد... در را باز کردم و سرکی به داخل اتاق زدم. پدر در حال نماز خواندن بود! چشمانم را مالشت دادم تا مطمئن شوم درست می بینم! آیا او واقعا پدر است؟ من خواب نبودم و پدر هم واقعا داشت نماز می خواند. وقتی نمازش تمام شد به پشت سر نگاهی انداخت . کمی دست پاچه شد اما گفت: -توی زهرا؟ بیا داخل... گام های کوتاه ام مرا به پدر رساند. کنارش نشستم و دستم را به طرفش دراز کردم .گفتم: -قبول باشه... سرش پایین بود، کمی بالا آورد و به من دست داد. -قبول حق... با دیدن پدر آن هم در حالت نماز تعجب کرده بودم و هر چه رشته بافته بودم پنبه شد! اصلا یادم رفت برای چه آمده بودم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۳❣ خودش متوجه تعجبم شد و گفت: -تعجب نکن. حُر هم یزیدی بود اما حسینیش کردن. "حُر؟ حسینی؟ پدر؟ خدای من خواب می بینم؟ آخه چطوری؟" زبانم در دهان نمی چرخید. به سختی گفتم: -کار مهراد بوده نه؟ سری تکان داد و گفت: -نه کار خدای مهراد بوده. -چطوری؟ چطور اینقدر مجذوبش شدین؟ بابا! چطور ازش خوشتون اومد؟ لبخندی زد و گفت: -ماجراش طولانیه... با صراحت تمام گفتم: -تا قیام قیامتم طول بکشه من میشنوم. دستش را بالا آورد و گفت: -باشه باشه، میگم. بعد هم شروع به شرح دادن ماجرا کرد. -من و مهراد اون روزی که قرار بود برای اولین بار هم رو ببینیم، اتفاقی برامون افتاد. راستش اون روز من قرار بود از ترس آبرو و اجبار تو رو به مهراد بدم و برای خودم خط و نشون میکشیدم که تا آخر عمر نه به تو نه به مهراد روی خوش نشون ندم. مکثی کرد و ادامه داد: -ولی اون روز تموم فرضیه هام بهم ریخت. باهم توی یه پارک قرار گذاشتیم که هم رو ببینیم. یکهو دیدم یکی داره با چند نفر دعوا می کنه. جلو رفتم. دیدم مهسا، دختر عموت یک طرف وایستاده و گریه میکنه. پیشش رفتم و پرسیدم:" عمو جون چرا گریه می کنی؟ با گریه گفت:"عمو اینا میخواستن ... ادامه ی حرفش رو نگفت ولی من تا تهش رو خوندم. یکهو دیدم چهار پسری که وسط معرکه بودن فرار کردن. یه پسر جوون خونی روی زمین افتاده بود. همگی دورش جمع بودن و حالش رو می پرسیدن. یکی زنگ زد آمبولانس و خلاصه وضعیتی بود. آمبولانس اومد و گفتن چند تا شکستگی جزئی داره و حالش خوب میشه. من و مهسا با اون پسر رفتیم بیمارستان. اون پسرِ جوون گفت کسی رو توی تهران نداره و برای دیدن یه نفر اومده ‌. وقتی اسم و فامیلش رو پرسیدم دیدم اون همون مهراد علویه! بغلش کردم و بخاطر کاری که برای مهسا کرده بود تشکر کردم. اون هم فقط گفت:" ناموس شیعه ناموس منم هست. پس اگه بی حرمتی بهش بشه وظیفه ی منه که با حرمت شکن برخورد کنم." از همون جا شیفته ی اخلاق و مرامش شدم‌. اگه اون نبود معلوم نیست چه اتفاقی برای مهسا پیش میوفتاد. ما باهم کلی حرف زدیم. چون حالش خوب نبود تصمیم گرفت تو رو نبینه و بره. به منم گفت نگم چه کمکی در حق ما کرده. به لب های پدر چشم دوخته بودم که چه زیبا از مهراد و مرامش حرف می زد. رابطه ی من با عموهایم فقط در حد یکی یا دو مهمانی در سال بود. خیلی با مهسا رفت و آمد نمی کردم که چیزی از او بشنوم. خدا خوب مهراد را یاری کرده بود که در چنین موقعیتی برسد و چنین مهرش به دل پدر بنشیند. بالاخره مردان از غیرت خوششان می آید و از غیرتمند هم همچنین. وقتی حرف های پدر تمام شد از جا برخاستم و رفتم تا نماز بخوانم. تصویر مهراد لحظه از پیش چشمانم محو نشد. چادر نماز را سر کردم و رو به قبله ایستادم؛ نیت کردم و عاشقانه ای نو شروع شد. بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا(س) را به جای آوردم. سعی کردم با ذکر، فکر مهراد را دور کنم تا حواسم فقط به خدا باشد خدا... دلم نمی خواست در نماز غیر از خدا به کسی فکر کنم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۴❣ نماز عشا را خواندم و جا نماز را جمع کردم. وقتی شنیدم پدر چه گفت و چطور شیفته مهراد شد، یادم رفت حرفی از نیکان یا همان بچه ی مرده بزنم. صدای زنگ گوشی مرا به خود خواند. تماس را که وصل کردم؛ صدای نازنین اش در گوشم پیچید. -سلام بانو . خوب هستی؟ خیلی ناگهانی بود! عشق مرا لال کرده بود و از شدت علاقه زبان در دهانم نمی چرخید. -زهرا ! خودتی؟ -آره، مَ... منم -خب خدا رو شکر. هنوز زبونت کار می کنه. صدای خنده اش گوشم را نوازش می داد و پرسیدم : -رسیدین؟ -نزدیکای زاهدانم. ان شاالله فردا دیگه سرکارم . بعدشم مگه نگفتم فعلو جمع نبند! همین الان بگو رسیدی! از خجالت کم مانده بود آب شوم و در زمین فرو بروم. کمی مکث کردم. دوباره گفت: -بگو رسیدی! کار سختی نیستا. -اممم. رِ... رسیدی؟ -وای خوب شد! همین طوری ادامه بدی زودتر شاید بیام دیدنت. باورم نشد و پرسیدم: -راست میگین؟ متوجه سوتی ام شدم و سریع گفتم: -چیزه... یعنی راست میگی؟ باز هم خنده... دلم می خواست او فقط بخندد و من کیف دنیا را ببرم. -آفرین... بله معلومه که زود تر میام .راستی دانشگاه خواستی بری یه شیرینی بخر. همه باید بدونن تو یه آقا مثل من داری! این بار هر دو خندیدم. چه کیفی می دهد خنده هایی دو نفری... -حتما. -خیلی خب من باید برم. به پدر و مادر و نیما سلام برسون... اسم پدر و مادر را که آورد ناخودآگاه ذهنم به طرف نیکان سوق خورد. خواستم به او قضیه اش را بگویم شاید کمکی کند اما دلیلی نداشت او را قاطی مشکلاتم بکنم. -باشه. ممنون که زنگ زدی. -خواهش می کنم این چه حرفیه. دلم طاقت نیاورد یک روز صداتو نشنوه. او خیلی راحت عشق اش را ابراز می کرد اما من نه! خیلی از خودم بدم می آمد. دوست داشتم مثل او باشم و این حجم از علاقه که در قلبم تلنبار شده را بیرون بریزم. نمی دانستم باید در جواب حرفش چه چیز بگویم . در ذهنم دنبال کلمه و حرفی می گشتم که پاسخش را بدهد اما با شنیدن خداحافظی از زبانش دست کشیدم. -پس خداحافظت. یا علی. -خداحافظ. تماس را قطع کردم و دوباره دلتنگ اش شدم. قلبم خودش را مچاله کرده بود و هر لحظه امکان داشت فوران کند. زانوی غم بغل گرفتم و کم کم اشک هایم سرازیر شد. با خودم می گفتم:"کاش زنگ نمی زد! " بعد پشیمان شدم و خودم را از حرفی که زدم سرزنش کردم. کتابی را از قفسه برداشتم. خواستم خودم را با کتاب سرگرم کنم. کتاب سلام بر ابراهیم را در دست گرفتم‌. هر چند، دو یا سه باری می شد که این کتاب را می خواندم اما باز هم داستانِ این پهلوان گمنام برایم شیرین بود. صفحه ای از آن باز کردم و قسمتی از زندگی ابراهیم هادی را خواندم. سعی کردم غرق در کتاب شوم تا هم لذت بیشتری ببرم و هم حس دلتنگی دست از سرم بردارد. کم کم چشمانم درد گرفت و کتاب را بستم. لامپ را خاموش کردم و روی تخت ولو شدم. آداب خواب را ادا کردم و خوابیدم. صبح با صدای اذان که از بادصبای گوشی بلند می شد، بیدار شدم. رفتم دستشویی تا وضو بگیرم اما قبل من پدر رفته بود، وضو بگیرد. وقتی بیرون آمد؛ حوله را به دستش دادم و بعد وضو گرفتم. وقتی برای نماز به اتاق برگشتم. صدای پدر را که در حال مناجات بود می شنیدم. ادامه دارد... @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۵❣ نمازم را که خواندم وقت را غنیمت شمردم و رفتم با پدر در مورد نیکان حرف بزنم. در را باز کردم و بیرون رفتم؛ پدر هنوز روی جا نماز نشسته بود. آهسته کنارش نشستم و گفتم: -قبول باشه. نگاهم کرد و گفت: -قبول حق. نگاه عمیقی به صورتش کردم و گفتم: -بابا نیکان کجاست؟ چرا به مامان نمیگید کجا دفن شده؟ سرش را پایین انداخت و با کمی مکث گفت: -نمیدونم زهرا... -یعنی چی؟ مگه مامان نمیگه شما جاش رو میدونید؟ سرش را به راست و چپ تکان داد و گفت: -نه منم نمیدونم کجاست. باور کن این زخم چندین و چند ساله داره از درون منو میخوره. -بابا جونم. به من بگید لطفا! -باشه میگم. فقط به یک شرط! -چی؟ -اینکه پیداش کنی و قبرشو به مادرت نشون بدی. -باشه حتما! -راستش اون زمانی که نیکان فوت شد. من رفتم دیدمش... دستای کوچولوش یخ زده بود. بیمارستان گفت باید سریع دفن بشه، اون زمان حال روحی منم اصلا خوب نبود. بالاخره نیکان بچه ای بود که بعد کلی نذر خدا به ما دادش. تحمل دیدنش توی سردخونه یا قبرو نداشتم. فقط امضا کردم و شهرداری و غیره رفتن یه جایی دفنش کردن. همان طور که گوش می دادم. گفتم: -خب بعدش چی شد؟ -بعدش دیگه تا چند ماه حال روحی خوبی نداشتیم. مامانت که افسرده شده بود و گاهی توهم می زد. منم اونقدر به کار چسبیدم تا داغ این غم رو فراموش کنم. هیچ وقت هم پیگیر نشدم بچه رو کجا دفن کردن. اولا چون دکتر مادرت گفت استرس و... براش سمه، دوما هم چون من تحمل دیدنش رو نداشتم. ولی همیشه براش خیرات میدادم. بعد از گذشت این همه سال مادرت با داشتن تو و نیما حالش بهتر شده میترسم با دیدن قبر بچه دوباره خاطرات آوار شه رو سرش و برگرده به همون شرایط... سری تکان دادم و گفتم: -پس شما خبری از نیکان ندارین؟ -نه! -کجا میتونم پیداش کنم؟ -برای چی پیداش کنی؟میخوای داغ دل منو و مامانتو تازه کنی؟ سرم را پایین انداختم و با شرمساری گفتم: -معلومه که نه! -پس بیخیال اون بچه ی مرده بشو. مامانتم باید فراموش کنه. چیزی نگفتم و از جایم بلند شدم. این بار توی اتاق برای مادر گریه می کردم. مادری که قریب به ۳۷ سال چشم انتظار دیدن قبر پسر شش ماهش است. تا صبح پلک روی پلک نگذاشتم و به حرف های پدر و ناله های مادر فکر می کردم. یک لحظه به ذهنم رسید از مهراد کمک بخواهم و او راه درست را نشانم دهد. همان موقع هم ماجرا را به صورت پیام برایش ارسال کردم و درخواستم را گفتم‌. همان موقع پیام داد: -خب با اینایی که گفتی منم شک دارم چیزی بگم. بهترین راه اینه بری پیش یه روان شناس و ببینی واقعا برای مامانت خوبه یا ضرر داره. خیلی خوشحال شدم . او بهترین راه را جلوی پایم گذاشت و ازش تشکر کردم. وقتی هوا روشن شد به سارا پیام دادم تا ببینم روان شناس سراغ ندارد. حدودا چهار ساعت بعد جواب داد: -سلام. مامانم یه دوستی داره که روان شناسه، میخوای بهش بگم هماهنگ کنه؟ برایش نوشتم: -سلام‌. آره خیلی ممنون، اگه امروز باشه که خیلی خوبه. بلافاصه صدای درینگ پیام به گوشم خورد. -باشه. برای چی روان شناس میخوای؟ -میگم بهت. تو وقتو بگیر . بعد از ناهار سارا پیام داد که وقت گرفته و ساعت ۵ به مطب اش برویم. ادامه دارد... @sh_hadadian74
✍ خوب که فکر میکنم، فاطمیه از همین امروز آغاز می‌شود! از لحظه‌ای که دیگر نیستی... و عاشورا نیــز... چهارده قرن است کام تاریخ تلخ است، و منتظر رؤیت جلوه‌ی شیرین شما...! پیچ آخر تاریخ است ... همان بین‌الطلوعینی که وعده‌ی فجرش را چهارده قرن پیش داده بودی.... @sh_hadadian74
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂
❤️ 🔻مانده ام در نمازتان با خدا چه گفتید و چگونه عشق بازی کردید که اینگونه زبیا خریدند شمارا؟؟! ما حتی در خواندن نمازمان هم مانده ایم چه برسد رسیدن به شما!! 📍ای عاشقان نماز و خدا مارا در نزد معشوق تان دعا کنید تا بقول شهید حججی ؛ خداخودش خریدار دلهای بی قرار و بی تاب این روزهایمان شود...... @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۶❣ روی صندلی نشستم؛ یاد حرفهای سحر من و پدر افتادم. چرا حرف های پدر دوتا شد؟ اصراری که برای پیدا کردن نیکان داشت یک سو، اصراری که برای پیدا نکردن نیکان داشت یک سوی دیگر... مردد بودم به کدام حرف پدر گوش دهم؟ به حرف اولش که برخواسته از قلب و احساسات خودش بود یا به حرف دومش که برخواسته از تامل و فکر کردن به شرایط مادر بود... کتاب سلام بر ابراهیم را برداشتم و بیشتر خواندم. نکاتی که برایم جالب بود را توی دفترچه یادداشت می نوشتم تا بیشتر بخوانم و به کار ببندم. تا ساعت ۴ مشغول بودم که زنگ سارا مرا از بین کلمات کتاب بیرون کشید. تماس را وصل کردم که گفت: -زیر پام علف سبز شد! بیا دیگه. مثل برق گرفته ها از جا پریدم و لباس پوشیدم. تا به حال اینقدر سریع حاضر نشده بودم. کیفم را برداشتم و پله ها را دوتا دوتا پایین آمدم. در را که باز کردم قیافه ی کلافه ی سارا جلوی چشمانم آمد. سلام کرد و با دلخوری گفت: -از وقتی عروس شدی حواس پرتم شدی! خندیدم و گفتم: -عروس نه عاشق! -اه اه، بسه حالم بد شد. پشت چشمی برایم نازک کردم و با ناز گفتم: -بزار وقتی عاشق شدی میفهمی. سارا به راه افتاد. مطب دکتر از خانه مان خیلی دور بود؛ اما به لطف سارا که از کوچه ها می رفت ساعت ۵ و دو دقیقه به آنجا رسیدیم. توی راه قصدم را از رفتن به پیش روان شناس برای سارا توضیح دادم. وقتی وارد مطب شدیم، منشی ما را به داخل راهنمایی کرد. خانم ریاحی دکتر روان شناس بود. با دیدنمان از پشت میز بلند شد و ما را در آغوش گرفت. از سارا احوالات مادرش پرسید و بعد هم تعارف کرد روی صندلی بشینیم. کم کم بحث به حرفهای من رسید. مشکلم را توضیح دادم و خانم ریاحی با دقت به حرف هایم گوش می داد. بعد هم سری تکان داد و گفت: -اولا باید بگم احسنت گفت به شما که اینقدر به فکر مادرتون هستین. از نظر من پیدا کردن و نشون دادن قبر اون بچه به مادرتون کار درستیه، چون نباید گذاشت این مشکل تبدیل به یه دغدغه ی بزرگ بشه که بعد هم تبدیل به یه مریضی روحی بشه. شاید اولش با گریه و ناله همراه باشه اما بعدش آدم به آرامش و سبکی میرسه. مثل اینکه شما منتظر کسی باشی و یه غم توی دلت سنگینی کنه اما وقتی اون کسی که منتظرش بودی از راه برسه خستگی هات بر طرف میشه و میتونی یه نفس راحت بکشی. بعدش هم اگه تبدیل به مریضی روحی این مشکل نشه حداقلش باعث یه اختلال روانی میشه که روی جسم تاثیر میزاره و خب اون هم مشکلات خودش رو به همراه میاره. گاهی اشک و گریه آدم رو سبک می‌کنه و لازمه... اگه مادرتون به آرزوش که دیدن قبر اون بچس نرسه و خدایی نکرده بمیره . برای شما هم بده چون باعث عذاب وجدان میشه . من نمیگم کاری که میخواین شروع کنین تلفات نداره، بله حتما داره اما از ندیدن و انجام ندادنش بهتره. از بین بد و بدتر، قطعا اگه بد رو انتخاب کنید بیشتر به نفعتونه. حرف های خانم دکتر وقتی به اینجا رسید تمام شد. خدا را شکر کردم که از سردرگمی بین انجام دادن یا ندادن نجات یافتم ‌. تشکر کردیم و از مطب بیرون آمدیم. موقعی که سوار ماشین شدیم به سارا گفتم به اولین شیرینی فروشی که رسید نگه دارد. سارا هم حرفم را اجرا کرد و ایستاد. با هم به داخل شیرینی فروشی رفتیم و یک نوع رولت خامه ای انتخاب کردیم و به اندازه ی بچه های کلاس فردا سفارش دادیم البته چندتایی هم سارا گفت اضافه بگیریم و منم تایید کردم‌. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۷❣ جعبه بزرگ شیرینی را به دست گرفتم و بعد از حساب کردن بیرون آمدیم. به ماشین که رسیدیم سارا یکی از شیرینی ها را برداشت و خورد. از شکمو بودن اش خنده ام گرفت. مرا به خانه رساند و گفت: -فردا خودم میام دنبالت ها! خوب نیست با یه جعبه شیرینی تاکسی بگیری. -آره میدونم چقدر به فکر شیرینی هایی... خندید و گفت: -ای کلک درسمو خوندی! بغلش گرفتم و از هم خداحافظی کردیم. وقتی به خانه رسیدم، مادر جلوی در ایستاده بود و گفت: -کجا بودی؟ -رفتم شیرینی بگیرم برای فردا. -فردا چه خبره؟ -هیچی، دانشگاه که میخوام برم گفتم به مناسبت عقدم شیرینی بخرم. بعد به طرف آشپزخانه به راه افتادم. جعبه شیرینی را توی یخچال گذاشتم. به اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم. چادرم را تا کردم و آویزان کردم. از مادر پرسیدم: -راستی نیما کجاست؟ داخل اتاق آمد و گفت: -به من گفت میره و میاد. -همین؟ -آره... اون که به من نمیگه چه غلطی میکنه. هی ای گفتم و بغلش کردم. بعد هم دستش را گرفتم و به آشپزخانه بردمش. چند نوع میوه را پوست گرفتم و جلوش گذاشتم. تنها نمی خورد و مجبور شدم من هم کمی بخورم. بعد هم راجب نیکان با او حرف زدم و گفتم که پیدایش می کنم. او هم به حرف هایم دل بست و امیدوار شد. شب پدر و نیما برگشتند؛ نیما شام را با کلافگی می خورد و زیاد هم حرف نمی زد. مادر به پدر هم گفت زیاد دم پَرش نشود و اعصابش را از این بدتر نکند. شب طبق معمول به رختخواب رفتم و صبح هم بیدار شدم. گوشی را که کوک کرده بودم روشن کردم تا از روی هشدار بردارم. مهراد دوباره پیام فرستاده بود. "مھربان‌که‌باشی خورشیدازسمت قلب تو طلو‌ع‌خواهدکرد..؛ و صبح مگرچیست؟! جزلبخند مھربانت " با خواندن این پیام جلوی آیینه ایستادم و لبخند زدم. از کارم خنده ام گرفت! "اون یه چیزی گفته و تو باور می کنی؟" خواستم من هم پیام زیبایی بنویسم. دنبال پیامک صبح بخیر به اینترنت پناه بردم و سرچ کردم. چیز جالبی پیدا نکردم. یک متن دیگر پیدا کردم و برایش فرستادم. "مهربانی صفت بارز عشّاق خداست.. مهربان ترینم صبحت بخیر" کمی دست و دلم می لرزید که این را برایش بفرستم. آخر سر چشمم را بستم و دکلمه ارسال را زدم. وقتی چشم باز کردم دیدم پیام رفته؛ بعد برای اینکه خودم را متقاعد کنم گفتم:" کاری که شده نمیشه حدفش کرد!" شروع کردم به حاضر شدن. روسری کالباسی با طرح بته جقه با گیره ی همسان... مانتو ام کرمی و کالباسی بود. چادرم را پوشیدم و بعد از برداشتن شیرینی ها و خداحافظی راهی دانشگاه شدم. برخلاف عقیده ام سارا پشت در بود! سلام دادم و سوار شدم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۸❣ چند کلمه ای تا دانشگاه بین مان رد و بدل شد. وقتی به دانشگاه رسیدیم حلقه ام را در دستم محکم تر کردم و به راه افتادم‌. به کلاسمان رسیدم و جعبه شیرینی را از دست سارا گرفتم و تعارفش کردم. سارا تشکر کرد و به طرف کلاس خودش رفت. با کمی استرس وارد کلاس شدم و آخرین صندلی نشستم. همگی با چشمان شان به من و جعبه شیرینی چشم دوخته بودند. یکی از دخترها متوجه شد؛ بغلم کرد و تبریک گفت. شیرینی ها را بین دختران پخش کردم، دوست نداشتم به پسر ها هم من تعارف کنم. یکی از پسرهای مذهبی کلاس جلو آمد و گفت: -خانم صادقی میخواین بدین من تعارف کنم؟ با کمال میل قبول کردم و جعبه را به او دادم. همه تشکر کردن و تبریک گفتن. بعضی از دخترا سر به سرم میگذاشتن. لیلا، تنها دختر چادری جز من بود. کنارم نشست و در آغوشم گرفت. با اینکه زیاد صمیمی نبودیم اما آن روز بیشتر باهم گپ زدیم. حلقه ام را می گرفت و در دستش می گذاشت و می گفت: -زهرا! میگم شئون داره یه مجرد حلقه ی متاهل رو دستش کنه. بنظرت بختم باز میشه؟ خندیدم و گفتم: -نمیدونم. امتحانش که ضرر نداره. وقتی استاد آمد. بلند شدیم، بچه ها نتونستن دهانشان را ببندند و ماجرا را لو دادند. همان پسر مذهبی به استاد شیرینی تعارف کرد و استاد تبریک گفت. خجالت کشیدم اما خوددار بودم. بعد از اذان کلاس هایم تمام شد. سارا یک ساعت دیگری کلاس داشت برای همین با تاکسی به خانه برگشتم. در را با کلید باز کردم و وارد شدم. مادر در خانه بود. بوی قرمه سبزی همه جا را پر کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم. لباس هایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. در قابلمه را برداشتم و بوی قرمه سبزی را وارد ریه هایم کردم. با صدای زنگ آیفون، در قابلمه را گذاشتم. مادر صدایم زد و گفت: -نیلا! دوستته. تعجب کردم این کدام دوستم است؟ سارا تنها دوستم بود که آدرس خانه مان را داشت و الان کلاس بود. پشت آیفون دختری ایستاده بود که من او را نمی شناختم. رو به مادر گفتم: -من نمیشناسمش! -پس کیه؟ -نمیدونم. گوشی آیفون را برداشتم و پرسیدم: -بله؟ با کی کار داشتین؟ دختر کمی از در فاصله گرفت و گفت: -منزل آقای صادقی؟ -بله! -من با شما کار دارم. میشه بیام بالا؟ متعجب به مادر نگاه کردم و آرام گفتم: -میخواد بیاد داخل! مادر هم گفت: -کیه خب؟ -نمیدونم. فقط گفت کارتون دارم. -کلید رو بزن بیاد بالا. باشه ای گفتم و در را باز کردم. لباس آستین بلندی پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. دختر از پله ها بالا آمد و گفت: -میشه بیام تو؟ مادر هم در رودبایستی گیر کرد و گفت: -بله بفرمایید. لباس هایش برایم زجر آور بود. فوق العاده بدحجاب! شلوار زاپ دار پوشیده بود و مانتوی کوتاهی داشت. به او سلام دادم و همگی توی هال نشستیم. مادر سکوت را شکست و گفت: -خب دخترم چیکار داشتی؟ کمی من من کرد و گفت: -راستش من دوست دختر نیمام. من و مادر بیشتر از این که از نیما تعجب کنیم؛ از وقاحت این دختر متعجب شدیم. دختر سریع گفت: -البته فکر بد نکنیدا. ما قصد ازدواج داریم، یعنی داشتیم... من گفتم: -نیما چیزی به ما نگفته! پوزخندی زد و گفت: -حدس می زدم. به هر حال پسرتون همه چیزو بهم ریخت و گفت نمیخواد با من ازدواج کنه. رو به مادرم گفت: -خانم صادقی! من علاف پسرتون نیستم که من رو مسخره میکنه و قول ازدواج بهم میده و بعد زیرش میزنه. بهش هم گفتم اگه من رو نخواد، ازش شکایت میکنم. مادرم گفت: -به چه جرمی؟ -اغفال، مزاحمت... چمیدونم خیلی چیزا! -دلیلش چیه؟ خب چرا نمیخواد؟ -چمیدونم خانم صادقی. اولش که اُلدُرَم بُلدُرَم می کرد، میگفت به خانوادم میگم و فلان. بعد یه مدت اخلاقش عوض شد و بعدشم گفت نمیخوامت . نمی دانستیم چه بگویم که خودش ادامه داد: -من اینجا نیومدم که بگم پسرتونو راضی کنین دوباره باهام باشه. خواستم بهتون بگم چه چیزی تربیت کردین. الانم میخوام برم پیش پلیس. به یکباره استرس در وجودمان نهادینه شد. مادر گفت: -نه دختر! این کارو نکن. حالا اون یه کاری کرده؛ عشقای امروزم که همش کشکه ولش کن. تو هم فراموشش کن! -متاسفم. من اگه این کارو نکنم پسرتون این بلا رو سر یه نفر دیگه میاره. مادر ملتمسانه گفت: -دخترم! ببخشش. جوونه خب، من قول میدم حواسم بهش باشه. دختر بلند شد و به طرف در رفت. گفت: -جوون باشه! مگه هر کسی که جوون هست حق داره با دل مردم بازی کنه؟ من این حرفا سرم نمیشه. مادر جلوی در ایستاد و گفت: -تو رو خدا! من فقط ایستاده بودم و نگاه می کردم. نگاه می کردم به حماقت نیما... به وقاحت یک دختر که خودش را دستاویز دیگران می کرد... به احمقی دختر و پسرهایی از این جنس که فکر می کنند آخر رابطه شان گل و بلبل است... ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۲۹❣ دختر به زور در را باز کرد و دوان دوان از پله ها پایین رفت. چند پله ای که رفت گفت: -میدونید مشکل پسرتون چیه؟ اینکه فکر کرده خیلی زرنگه. مادر هم به دنبالش دوید. چادرم را پوشیدم و دنبالشان رفت. یکهو در باز شد و نیما وارد شد. مثل برق گرفته ها نگاهمان می کرد. -دیدی گفتم میام؟ باور نکردی! نیما به حالت داد گفت: -چه غلطی کردی ساناز؟ پوزخندی زد و گفت: -همین که میبینی. دفعه بعد با پلیس میام جمعت میکنم. -ما یه کات ساده کردیم. توی همه رابطه ها این شکلیه، نزار بزرگتر بشه وگرنه برای خودتم بده. -دو ساله منو علاف خودت کردی، بعد میگی کات ساده؟ نیما جلوی در ایستاده و گفت: -حق نداری از این در بیرون بری. -برو اونور نیما! همین موقع مادر روی زمین افتاد و پای ساناز را گرفت. التماس می کرد و گفت: -تو رو خدا. جوون عزیزت نکن. ساناز پایش را به شدت از مادر جدا کرد و گفت: -خوش ندارم یکی به پام بیوفته! با صدای جیغ جیغی گفت: -نیماا برو اونور. نیما مصمم ایستاده بود و کنار نمی رفت. ساناز جیغ بنفشی کشید. آنقدر بلند که گوش هایمان را گرفتیم. مادر، خاک آلود بلند شد و گفت: -نیما بزار بره. آبرومون رفت. نیما کمی سست شد و یک قدم از در فاصله گرفت. ساناز در را باز کرد و محکم کوبید. نیما روی زمین افتاد و سرش را پایین انداخت . زیر لب می گفت: -خواستم همه چیزو از نو بسازم... نشد! صدایش را از نجوا خارج کرد و داد زد: -خدایااا چرا کمکم نکردی؟ مادر بی حال شد و روی زمین افتاد. دستانش را گرفتم و کشان کشان به خانه رساندم‌. روی مبل رهایش کردم و آب قندی برایش بردم. با قاشق به خوردش دادم و به سراغ نیما رفتم. همان جا روی زمین نشسته بود. بازو اش را گرفتم و گفتم: -بلند شو داداش. آرام گفت: -ولم کن زهرا. بزار به درد خودم بمیرم. -این چه حرفیه! مگه من مردم که تو اینجوری کنی با خودت؟ -میبینی که! -چرا باهاش بهم زدی؟ خندید و گفت: -همه ی رابطه ها همینند. -دختر خوبی نیست؟ مثلا برای ازدواج؟ -نه بابا! نه اینکه دختر خوبی نباشه نه. این رابطه داشتنا خود به خود آدمو به بقیه بد معرفی می کنه. مثلا من از کجا بدونم این دختر با کس دیگه ای نبوده؟ خب باید بهم حق بدی. کسی که با یه دوست دارم، خام میشه لایق همسریه؟ درست می گفت. کمی سکوت کردم و گفتم: -خب جز این دلیلت چیه؟ سرش را پایین انداخت و گفت: -من میخوام زندگی جدیدی رو شروع کنم. اون منو یاد گذشتم میندازه. -چه زندگی؟ -اون روزی که باهات اومدم بیرون رو یادته؟ گفتم میخوام یه امشبو بچه حزب اللهی باشم؟ -آره... یادمه. -اون شروعش بود. حس آرامشی که اون موقع داشتم منو وسوسه کرد بدونم اون آرامش از چیه؟ خلاصه چند وقتی هم هست میرم مسجد. خیلی خوشحال شدم و با ذوق گفتم: -راست میگی؟ چه عالی! -آره... خیلی چیزا یاد گرفتم. یکی از دلایل اینکه دوست نداشتم با ساناز باشم همین بود. دوست دارم مثل بچه مذهبیا باشم، دوست ندارم نیمایی باشم که هیچ آرامشی توی زندگیش نداره. دوست دارم کسی که باهاش زندگیم رو تقسیم می کنم از جنس کسایی باشه که دوستشون دارم. سرش را بالا آورد . پرده ی اشک جلوی چشمانش را گرفته بود و گفت: -دوست دارم مثل تو باشه... این نیمایی که من دیدم با نیمایی که همیشه با من زندگی می کرد و اوایل چادری شدنم مرا مسخره می کرد نبود! دستان بزرگ مردانه اش را گرفتم و گفتم: -خوشحالم ازت... خودش را از روی زمین جمع کرد و لنگان لنگان به طرف خانه رفت. نیما خیلی احساسی تر شده بود! قلبش صاف بود و سادگی در کلام داشت. ادامه دارد... @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ سلام که من هواتو کردم ...💔 السلام علی الحسین 🖐🏻 نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️ هر شب هستم حرم تو 😍 ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞 وای از تکرار… 😭 شب به خیر ای حرمت شرح پریشانی ما🌙 🌟 التماس دعای فرج 🌟 •┄═•✨🌙•═┄• @sh_hadadian74 •┄═•✨🌙•═┄•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🖤🍂
🌸✨ : نه چپ، نه راست، صراطِ مستقیم... بی‌تفاوت نباشیم... به قولِ : آن که ادعای شیعه بودن دارد! قطعا امتحان کربلا را پس خواهد داد... 🌈🌱 💫 ❤️🍃★| @sh_hadadian74
🌸 🎙حجت‌الاسلام‌قرائتی: وقتے‌پلیـس‌به‌شمامیگه‌لطفا‌ گـواهینامه! شمااگه‌پاسپورت,شناسنامه,کارت‌ ملےیاحتےکارت‌نمایندگےمجلس‌روهم‌نشون بدی‌بازم‌میگه‌گواهینامه...! وقتی‌اون‌دنیاگفتن‌نماز؛ هرچےدم‌ازانسانیت,معرفتو...بزنی بهت‌میگن‌همه‌اینهاخوبه‌شمااصل‌کاری رونشون‌بده..نماز...:)🖇 @sh_hadadian74
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
✨| #کلیپ شهید ...🕊🌸 #باران رحمت الهی است ☁️💦 که به زمین خشک جانها ... حیات دوباره می دهد 😍 🌧| @sh_
مقام معظم رهبری به ما فرمودند: ریختن خون محمدحسین دارای برکاتی است که در آینده معلوم می شود. چند وقت بعد به برکت خون محمدحسین بود که انتشارات و خانقاه های اغتشاشگران بسته شد. ✨| به نقل از پدر شهید •|🌹 @sh_hadadian74 🌹|•