امشب شب اول صفره ...
میگن یکی از سخت ترین روز هایی که بر اهل بیت {علیهم السلام} گذشت اول صفر بوده 💔
آخ ....
با غیرتا ...
غیرتی ها ...
حضرت زینب {سلام الله علیها} وقتی میخواستن از خونه برن بیرون امیرالمومنین {علیه السلام} پیش روشون، امام حسن و امام حسین {علیهماالسلام} اطراف شون می ایستادند که چشم نامحرم به حضرت زینب {سلام الله علیها} نیافته !!!!
ولی حالا ....
دیگه نه امیرالمومنین {علیه السلام} هست !
نه امام حسن {علیه السلام} ...!
سر بریده امام حسین {علیه السلام} هم که بالای نیزه هاست ....!
آخ ...
سری به نیزه بلند است دربرابر زینب ... خدا کند که نباشد سر برادر زینب ...!
میگن نزدیکای شام اهل بیت {علیهم السلام} به شمر ملعون گفتن ما رو از یه دروازه خلوت بیر که چشم نامحرم بهمون نیافته !!
آخه اینان خاندان پیامبر خدا هستن !
ناموس خدا هستن !
تا حالا نگاه کسی بهشون نیافته بود !
تا حالا ... از این خونواده زنی رو نبردن اسارت ....
آخ ...
ولی ....
ولی شمر ملعون دقیقا برعکس عمل کرد !
از شلوغ ترین دروازه شهر اهل بیت علیهم السلام رو وارد کرد !!
آخ ....
بمیرم الهی ...
همه با سنگ اومدن به استقبال ....
زن ها هلهله میکردن ...
الهی میمردم نمیدیدم انقدر جسارت !!!
یــــــــــــا حســــــــــــــــــــــــین
میگم
ای کاش روضه ها دروغ باشه ...
ای کاش همه روضه هایی که شنیدیم دروغ باشه
از همه بد تر هم روضه حضرت زینب {سلام الله علیها} ...
ای کاش همه روضه های حضرت زینب دروغ باشه ...
آخه خیلی سخته باورش ...
که حضرت زینبی که تا همین حالا کابوسش مادرش میون خیل عظیمی از نامحرم ها بوده
حالا خودش همه رو تجربه میکنه ...
خیلی سخته ...
اونقدر سخت که امام زمان {ارواحنا له الفدا} خون گریه می کنند بر این مصیبت 😭
آخه بازار شام که جای فرزندان رسول خدا نیست !!
ان شاء الله که تونسته باشیم ذره ای حال دلتون رو عوض کرده باشیم 💔
خیلییییییییییییییییییییییی التماس دعای فرج 🙏🏻
حتماً نظرات، انتقادات و پیشنهادات تون رو راجع به هیئت مجازی بهمون بگید و بگید که همچنان هیئت مجازی ها رو ادامه بدیم یا نه ... 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16104799782245
التماس دعای فرج 🌹
یاعلی مدد 🖐🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانی
#استاد_عالی
‼️ غیرت ناموسی
•═•••◈🌸◈•••═•
@sh_hadadian74
•═•••◈🌸◈•••═•
#نماز❤️
🌸امامخامنهایمدظلهالعالی🌸
❉ نمازی که انسان میخواند،
↫ اگر به قصد تقرب به خدا بخواند،
↫ توجهش به خدا باشد،
↫ با اخلاص نماز بخواند،
↫ این بالاترین عبادتهاست؛
❉ اگر همین نماز را برای ریا بخواند،
↫ این نماز میشود معصیت و خود آن نماز، میشود گناه.
❉ ریا، گناه کبیره است؛
↫ مصداقش هم میشود همان نمازی که از روی ریا خوانده شد.
@sh_hadadian74
| #پروفایل✨ | #امامحسینے♥️
حالـٰاتَمـآمِدَغدَغِہۍِمَـناِیـنشُـدِھحُـسِین
اِیـناَربَعِیـنڪَربَلآمِیبَـرۍمَرا💔 . . ؟(:
️❥︎• ↷
@sh_hadadian74
༻﷽༺
آقای سید علی غروی مدیر کتابخانه بیمارستان آیت الله گلپایگانی می نویسد :
یک نوبت آیت الله مرعشی نجفی به من چنین گفتند:
هر وقت با مشکل بزرگی مواجه می شوم، یا گرفتاری بزرگی به من رو میآورد مدت چهل روز به طور پیوسته متوسل به #زيـارت_عاشـورا می شوم، هنوز چهل روز تمام نشده، اثرات جالب و دلنشین مداومت بر آن زیارت برایم آشکار می شود.
و مشکلم با لطف خداوند و عنایت اباعبدالله الحسین {علیه السلام} برطرف می گردد.
📚 زیارت عاشورا و آثار شگفت آن صفحه ۱۰۶
متن زیارت عاشورا 🖤🌿
صوت زیارت عاشورا 🖤🌿
روز بیستویکم چله به یاد شهید مدافع امنیت ایرج جواهری🕊
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۴۳❣
انگار او از حال منقلبم با خبر شده بود که گفت:
-میخواد شما رو ببینه.
بی اختیار گفتم :
-نه!
-اما اون از وقتی شما رو دیده حالش خوب نیست . تازه با اصرار به من قضیه رو گفته وگرنه توی دلش خاکش می کرد!
-من نمیتونم. اصلا شما کی هستین؟
-من عرشیا دوست مهرادم.
-چطور منو پیدا کردین؟
گوشه ی چادرم را به بازی گرفته بودم و منتظر جوابش بودم.
-کار راحتی بود. فکر کنم مهراد شما و دوستتون رو توی بیمارستان می بینه. بعدش هم دوستتون دیروز اومد بیمارستان و منم تعقیبشون کردم.
از پرویی و رک بودنش بدم آمد برای همین گفتم:
-کارتون خیلی اشتباه بوده .بعد هم به آقا مهراد بگید صلاح نیست.
نمیدانم چرا بر خلاف دلم عمل کردم و چه بی پروا جواب هایی می دادم که قلبم را ریز ریز می کرد.
به هر حال در آن موقعیت نباید کار اشتباهی می کردم چون به پیامدهای بدش نمی ارزید.
-ازتون خواهش میکنم. حالش خوب نیست.
-بهشون بگید بعدا.
بدون اینکه منتظر حرفی از او باشم سریع بلند شدم و ازش دور شدم.
به ماشین که رسیدم بغضم ترکید و گریه ام گرفت.
مهدیه سریع به راه افتاد. هیچ کس حرفی نمی زد و تنها صدا، صدای خورد شدن قلب و بغضم بود .
سارا که حالم رو دید به اولین آبمیوه فروشی رفت و برای همه ی مان آب هویج خرید.
نمی توانستم چیزی بخورم ، سارا به زور نیمی از آبمیوه را به خوردم داد.
تقویمم را از کیفم بیرون کشیدم .
امروز آخرین روز محرمیت من و مهراد بود! از فردا ما برای همیشه به هم نامحرم بودیم.
دل لعنتی ام لحظه ای نبود که عقلم را سرزنش نکند.
یک طرف دلم را می دیدم با تمام عشق و علاقه ام به مهراد و از طرفی عقلم را...
هر چند ستاره کار هایی بدی می کرد اما انگار او هم عاشقانه مهراد را دوست داشت.
عقلم وقتی جوانب را می دید توی سری به دلم می زد.
خدایا چرا همچین امتحان بزرگی را سر راهم گذاشتی؟
خیلی خوابم گرفته بود. نمی دانستم چرا تازگی ها خواب زیادی به سراغم می آمد.
مهدیه خواست ما را بیشتر در شهر بگرداند اما حالم را که دید حرفش را پس گرفت.
من و سارا را به هتل رساند خودش هم رفت.
اشک هایم را با دستمال پاک کردم.
روی تخت دراز کشیدم که حالت تهوع بهم دست داد .
سریع خودم را به دستشویی رساندم و هر چه توان داشتم عق زدم.
صورتم را آب زدم و در را باز کردم که چهره ی نگران سارا نمایان شد.
-چی شد؟ خوبی؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم که گفت:
-چرا با خودت همچین می کنی؟ خب برو ببینش.
دستم را بالا آوردم و گفتم:
-نه! اصلا!
-وا چرا؟
-من و مهراد فردا نامحرم میشیم . دوست ندارم با نامحرم در مورد عشقو عاشقی حرف بزنم.
چیزی نگفت و به طرف یخچال رفت. لیوان آب را به دستم داد .
ذره ای از آن را نوشیدم و سلامی به اباعبدالله (ع) دادم.
بعد هم قرص آرامبخش را از کیفم در آوردم و بدون آب خوردم.
صدای اذان را که شنیدم وضو گرفتم . بعد از نماز هم با خدا درد و دل کردم و حرفم را در مورد امتحانش پس گرفتم . استغفار حالم را به جا آورده بود.
جا نماز را جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم و کم کم خوابم گرفت.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۴۴❣
صدای آلارم گوشی خواب را ازم ربود. هشدار برای اذان صبح!
یعنی من از ساعت ۵ و ۶ خواب بودم تا الان؟
بیدار شدم و آبی به صورتم زدم. یک ربعی به اذان بود.
سریع حاضر شدم و از هتل بیرون آمدم برای سارا هم یادداشت گذاشتم که به حرم رفته ام.
افراد کمی در خیابان بودند.
خوب بود که هتل نزدیکی های حرم قرار داشت.
موقع اذان به حرم رسیدم.
چه کیفی دارد که اذان صبح را در حرم ضامن آهو بشنوی.
اذان به تنهایی بهترین موسیقی برای روح بی نهایت انسان است .
اصلا اذان دعوت نامه به سوی حق است . مهمانی که میزبانش انسانها هستند دعوت نامه دارد آن وقت لحظه ی عاشقانه ی راز و نیاز نداشته باشد!
گاهی اوقات که با خودم فکر میکنم و تاسف می خورم برای کسی که دعوت غیر خدا را قبول میکند و برایش مهم است که به مهمانی برود یا به موقع برود که صاحب خانه ناراحت نشود.
آن وقت دعوت غیر خدا را رد می کند، وقتی هم گره ای در کارش می افتد از خدا طلب کار است.
نماز صبح را که خواندم کمی ماندم تا هوا روشن شود و بروم.
خورشید بالا آمد و سفره ی نورانی اش را پهن کرد.
از حرم بیرون آمدم. قدم زنان به هتل رسیدم. به سارا خبر دادم که به هتل نزدیک ام.
در را باز کردم تا به داخل بروم که با صدای آشنایی خون در رگ هایم متوقف شد.
اراده ی اینکه برگشتم را نداشتم .
دستش را به طرفم دراز کرد که با شدت برگشتم و دستش را جمع کرد.
نگاهی به وضعش انداختم. دمپایی سبز، لباس های آبی بیمارستان با همان چهره ی مظلوم و نجیبش.
او اینجا چه می کرد؟
خواستم به او بی محلی کنم که دلم نیامد.
چشمان سرخش خود حکایت دردناکی را بازگو می کرد.
صدای سارا را از پشت سرم شنیدم اما برنگشتم.
سارا کنارم آمد که با دیدن مهراد چشمانش چندتا شد!
چند دقیقه ای که گذشت سلام داد.
مهراد بی حال تر از آن بود که بخواهد حرفی بزند.
سارا که سر و وضعش را دید سریع به طرف اتاق او را برد.
دست منم با خودش کشید.
به طرف اتاق هر سه یمان به راه افتادیم.
وقتی به اتاق رسیدیم مهراد روی زمین افتاد و بیهوش شد.
استرس به جانم افتاد و مثل مرغ سرکنده به این طرف و آن طرف می دویدم.
سارا از اتاق بیرون رفت . نیم ساعتی گذشت که با سرم برگشت.
از من میخواست به او سرم بزنم اما من نمیتوانستم.
سرم داد کشید تا خودم را پیدا کنم.
سرم را برداشتم ؛ استینش را بالا زدم و به سختی رگش را پیدا کردم.
سرم را بهش زدم و به لوله ای وصل کردم.
بعد هم هر دو به او نگاه می کردیم. نگران بودم حالش خوب نشود.
یک ساعت بعد با صدای سرفه ای سرم را از روی میز برداشتم.
-زهرا ... زهرا خانم کجایی؟
سارا با دست بهم اشاره کرد تا به طرفش بروم.
از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم. از درد صورتش را مچاله کرده بود وقتی من را دید سر جایش نیم خیز شد و گفت:
-ببخش که سر زده اومدم . وقتی عرشیا گفت نمیای دلم طاقت نیاورد و اومدم تا حداقل ازت تشکر کنم که اومدی ملاقاتم .
زیر لب گفتم:
-ممنون.
از بس آرام گفتم فکر کردم نشنیده اما گفت:
- وظیفه ام بود .میخوام یه چیز دیگه ام بهت بگم .
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۴۵❣
نگاه متعجبم را مهمان صورتش کردم که ادامه داد:
-دلیل اومدنم فقط و فقط دیدنت بود که خدارو شکر انجام شد. ان شاالله که بتونم تو رو برای خودم داشته باشم . میخوام فقط برای خودم باشی.
نگاهش را به طرف دیگری چرخاند و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود اما تو انگار زیاد خوشحال نشدی.
او از حال من بی خبر بود ، نمیدانست در این چند وقت چه بلایی سر دلم آمده بود.
اشک در چشمانش حلقه زد. وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:
-بایدم از دستم دلخور باشی . حق داری، اما دله چیکارش کنم؟ بخدا دفعه اولمه توی این حس لعنتی دست و پا میزنم وگرنه کل دنیای من وظیفه و نظم و کارم بوده.
-نه مسئله این نیست . من و شما دیگه محرم نیستیم؛ شما هم با این شرایطتون فکر نکنم بتونین با من ازدواج کنین.
اصرار مادرتون و حرفشون رو نمیتونین زمین بذارین پس بیخیال بشید. هر کسی بره یه سمت. حرف زدن من و شما هم جز گناه چیزی نیست . سخته جدایی اما شدنی هست .
-مثل کوه یخ میمونی. قول میدی تا وقتی که شرایط رو درست نکردم به کسی بله رو نگی؟
از صداقتش و غیرتش خوشم آمد اما گفتم:
-مطمئن نیستم،فعلا تقدیر مون اینه . ان شاالله هر چی خیره اتفاق بیوفته.
انگار سطل آبی روی آتش قلبم خالی شد! اما بیشتر گر گرفت.
ولی خب واقعا باید تکلیف مان معلوم می شد و تا وقتی بقیه رضایت ندادن این وصلت صورت نمی گرفت.
اگر من قول می دادم او نهایت تلاشش را نمی کرد و خیالش از بابت من جمع بود.
سرم را از دستش کشید. خون از دستش می چکید .
عصبانی شدم و گفتم:
-دیونه شدی؟ دستتو چیکار داری؟
چند دستمال کاغذی آوردم و روی زخمش گذاشتم.
سوزن سرم که در رگش بود خدا را شکر از رگ در آمده بود ولی دستش را خراشیده بود.
حجم خون زیاد بود برای همین مجبور شدم پانسمانش کنم.
سارا لیوان آبی برایش آورد ولی او نخورد و گفت:
-دلم آتیش گرفته آب برای خوردن چیه؟ کاش یه آبی پیدا بشه که روی دلم بریزم تا آروم بشه.
فهمیدم منظورش منم. خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
مهراد با همان لباس ها از در بیرون زد.
سارا دنبالش کرد و گفت بماند اما او رفت.
از پنجره نگاهشان کردم. بیرون هتل بودند و مهراد با گوشی سارا صحبت می کرد.
چند دقیقه بعد ماشینی آمد. مرد جوانی پیاده شد و دست مهراد را گرفت و به طرف ماشین برد.
مهراد نگاهی به من انداخت و با کار او مرد جوان هم سرش را بالا آورد.
شناختمش! او عرشیا بود.
نگاه آخر مهراد هنوز توی ذهنم هک شده. نگاهی از روی دلخوری همراه با مهربانی!
پنجره را کشیدم تا رفتنش را تماشا نکنم.
چشمانم را بستم و به دیوار تکیه دادم. دستم را به پرده گرفتم و آرام آرام روی زمین ولو شدم.
دوباره بغض! دوباره اشک! دوباره حس پشیمانی!
دوباره عذاب وجدان لعنتی!
خسته شدم ! خسته ام از قرص آرامبخشی که هیچ آرامشی به آدم نمی دهد . خسته ام از دل شکستن ! از کل دنیا خسته ام.
فریادی در سکوت اتاق می کشم. از خدا کمک می خواهم تا صبر بدهد.
سارا بالا آمد. او هم از دستم دلخور بود.
-چرا اینجوری کردی؟ زهرا دردت چیه؟ نگو که دلت برای اون دختره میسوزه که مثلا عاشق مهراده؟
چشمانم می سوخت .
با صدای خفه ای گفتم:
-سارا من بهش نه نگفتم . اون باید تکلیف همه رو مشخص کنه بعد اسم رو من بزاره.
-خب چرا خیالشو راحت نکردی که با خاطره آسوده بره و تلاش کنه؟
-چون اون وقت خیالش راحت میشه. تلاشش به اندازه ی الان نیست . این به نفع خودمونه ، زود تر کارا پیش میره.
سارا دستی به موهای بلندش کشید و گفت:
-باشه .
-راستی بلیت تهرانو بگیر . بریم. فردا یک شنبه استا!
-عه آره...
-بابام میگه با هواپیما بیا .
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
- پولش چی؟
-بابام میده.
- نه شوخی کردم . دارم خودم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۴۶❣
سارا به طرف لپ تاپش رفت و روشنش کرد.
تا ویندوزش بالا بیاید من هم رفتم چیزی بخورم .
دلم بدجور ضعف کرده بود و استرس کشیده بودم.
سارا بعد از کلی گشتن دو بلیت پیدا کرد و کار هایش را انجام داد.
فردا ساعت نه صبح پرواز داشتیم به طرف تهران...
دلم میخواست با او زیر یک آسمان هم نفس باشم اما به مادر و پدر قول داده بودم یک شنبه برگردم!
شب به همراه مهدیه و سارا به رستورانی رفتیم.
مهدیه اصرار داشت باز هم بمانیم اما فرصتی نداشتیم.
دلداری اش دادم و تشویقش کردم به قضیه دایی اش پر قدرت ادامه دهد و به خدا توکل کند که توکل در کارها مُهر پایانی است که خدا بر سرنوشت بندگانش می زند.
از رستوران بیرون آمدیم و مهدیه را در آغوش گرفتم و خداحافظی کردیم.
فاصله ی رستوران تا خانه ی مهدیه زیاد بود اگر میخواست ما را برساند آن هم در ترافیک اطراف حرم به گمانم تا صبح هم نمی رسید!
سوار تاکسی شدیم و یک راست به هتل رفتیم.
وسایلمان را جمع کردیم تا صبح بعد از صبحانه برویم.
با تابش خورشید و ورود نورش به اتاق، گرمی آغاز یک روز دیگر را حس کردم.
مانتوی آبی کاربنی به همراه نقوش سنتی ام را پوشیدم و یک روسری که تقریبا با آن هم خوانی داشت .
روسری را هم لبنانی بستم به همراه یک گیره ی خیلی ساده...
سارا هم وقتی من حاضر شدم، آماده بود.
از در و دیوار اتاق خداحافظی می کرد !
بالاخره بعد از خداحافظی گرمش با تک تک وسایل اتاق راضی شد چمدانش را بردارد.
ساعت را که نگاه کردم، رنگ از رخسارم پرید!
ساعت شش و نیم بود! اگر قرار بود صبحانه بخوریم خیلی دیر می شد.
بنابراین به سختی سارا را راضی کردم؛ یک امروز قید شکمش را بزند تا به مقصدمان برسیم.
در راه برای هر دویمان کیک و آبمیوه گرفتم تا ضعف نکنیم.
بعد هم یک دربست که ما را به فرودگاه برساند.
ساعت حوالی هفت و نیم بود که به مشقت فراوان موفق شدیم به فرودگاه رسیدیم.
کارهای مربوط به پرواز را انجام دادیم .
هواپیما یک ساعتی با تاخیر به پرواز درآمد .
صبحانه ی مختصری برایمان آوردند؛ سارا با ولع غذا میخورد طوری که انگار چندسالی است غذا نخورده!
من میلی به غذا نداشتم .
دنبال غذایی برای روحم بودم تا روحم آرامش بگیرد.
یاد حرف های مهدیه افتادم؛ زمانی که از دست خانواده ام کلافه بودم و همه مرا مسخره می کردند ؛او می گفت که قرآن بخوانم.
در واقع آشنا شدن من با قرآن از همان جا شروع شد!
ِآن زمان ما در خانه قرآن نداشتیم تنها کسی هم که قرآن می خواند مادرم بود که آن هم در نماز می خواند و باید این را هم اضافه کنم، از بس تند می خواند من تنها بسم الله هر دو سوره را فقط میشنیدم.
بعد ها مهدیه قرآنی را به من هدیه داد .
قرآن صورتی و جمع و جور که همه جا همراهم بود.
نگاهی به کیفم انداختم تا قرآن را پیدا کنم.
بعد از اکتشافی طولانی پیدایش کردم .
اتفاقی بازش کردم که سوره ی نسا آمد.
برایم خیلی جالب بود! خیلی ها که فکر میکنن دین از زندگی جداست طبق این سوره سخت در اشتباه هستند.
خدا به فکر دنیا ما هست که قانون ارث بر اساس یک روش طبیعى و عادلانه،
قوانین مربوط به ازدواج و برنامه هایى براى حفظ عفت عمومى و قوانین کلى براى حفظ اموال عمومى را در قرآن بیان کرده.
دو صفحه را به همراه معنایش خواندم.
آرامش مجانی را در دسترس داریم و سراغ خیلی چیزها مثل مواد مخدر و انواع قرص می رویم.
چرا من باید قرص آرامبخش بخورم وقتی که قرآن دارم؟
چرا باید نا امید بشم وقتی خدا بالای سرم است؟
خدا از سر معصیتم بگذرد که عشقی را جایگزینش کردم و غرق در آن شدم که آرامش حقیقی را ترک کردم.
سارا خواب بود، برای همین خیلی راحت با خودم کلنجار می رفتم و آرام آرام اشک می ریختم.
من باید توبه می کردم از این گناه، چه کسی بهتر است از اباعبدالله که او را واسطه قرار دهم؟
همان جا نذر کردم چله ی زیارت عاشورا را بگیرم تا عذاب وجدانم از بین برود.
ان شاالله که خدا مرا ببخشد به آبروی امام حسین (ع) ...
دو ساعت بعد در تهران بودیم.
به بابا پیامک دادم تا دنبالم بیاید؛ ساک ها را که تحویل گرفتیم به طرف در خروجی رفتیم.
پدر از دور برایم دست تکان داد؛ با لبخند به طرفش رفتم.
آغوش پدرانه اش را برایم گشود.
غرق در مهربانی اش شدم؛ گفتم که دلم برایش تنگ شده ...
دل او هم دست کمی از من نداشت اما به خاطر سارا چیزی نگفت.
خیلی به سارا اصرار کردم با ما بیاید اما قبول نکرد .
بیرون که آمدیم مادر و پدر او هم رسیده بودند.
بعد از احوال پرسی از هم جدا شدیم .
سوار ماشین پدر شدم و به راه افتادیم.
هوای تهران کلافه ام کرده بود، نفس راحت برایم آرزو شده بود.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
Dua Ahd - Ali Fani.mp3
21.06M
و ما مدت ها پیش در عالمی دیگر با امام زمانمان بیعت کردیم ...😍
امروز تجدید بیعت کنیم؟ 🖐🏻🍃
🎙| دعای عهد با صدای علی فانی
✨| متن دعای عهد
•|🥀 @sh_hadadian74 🥀|•
#حدیث
🌿 امام علی علیه السلام :
انسان بزرگوار، هرگز دشنام ندهد
(غررالحكم، حدیث 9478)
@sh_hadadian74 🏴
#نماز❤️
#شهیدانه🥀
روزی برای تحویل یک امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم ؛در راه برگشت صدای اذان آمد.
احمد گفت:(کجا نگه میداری تا نماز بخوانیم؟)
گفتم:(۲۰دقیقه ی دیگه به شهر میرسیم و همانجا نماز میخوانیم.)
از حرفم خوشش نیومد؛نگاه معنا داری کرد و گفت:
"مطمئن نیستم که تا ۲۰ دقیقه دیگه زنده باشم!و نمیخوام خدا رو در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم.دوست دارم نمازم با نماز امام زمان باشد و در همان موقع به سوی خدا برود."
شھیداحمدمشلب🌱
@sh_hadadian74
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#هر_پنجشنبه_با_یک_شهید🌸
شهید علی اکبر مکاری فرزند محمدرضا در سال 1337 در شهر سبزوار متولد شد.
تحصیلات ابتدایی را در دبستان آقاخانی با موفقیت به پایان رسانید و پس از گذراندن دوره راهنمایی از دبیرستان دکتر غنی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد.
اوقات فراغت خود را گاهی نیز در مغازه پدر می گذراند. جوانی مؤدب و مهربان بود.
به والدین خود احترام می گذاشت و بدون مشورت با آنها دست به کاری نمی زد. آرام، منضبط و منظم بود.
کمتر عصبانی می شد و در برابر سختی ها و مشکلات صبر و مقاومت داشت.
از دروغ گفتن و غیبت کردن پرهیز می کرد و دیگران را نیز از این کار نهی می کرد. راز کسی را فاش نمی کرد.
در کارهای خیر پیش قدم می شد. بسیار متواضع و فروتن بود و در همه کارها به خدا توکل می نمود. در انجام واجبات و فرائض دینی خصوصاً نماز و روزه دقیق بود. در نمازهای جماعت در مسجد محل شرکت می کرد.
به خواندن قرآن و دعاهای کمیل و توسل علاقه داشت.
به ائمه اطهار (ع) عشق می ورزید و در ماه محرم در مراسم سوگواری و عزاداری حاضر می شد.
کتابخانه مسجد را راه اندازی کرد و جوانان را به حضور در مسجد و مطالعه کتب مذهبی تشویق می کرد.
او در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی در تظاهرات و راهپیمایی های مردمی علیه نظام ستمشاهی شرکت می کرد. اعلامیه و تصاویر حضرت امام را بین مردم توزیع می نمود.
مدافع ارزشهای انقلاب بود و در برابر افراد منحرف و مغرض نسبت به انقلاب اسلامی می ایستاد.
وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در اغلب صحنه های انقلاب حضور داشت.
عضو فعال پایگاه بسیج بود. به روحانیت خصوصاً حضرت امام عشق می ورزید و پیرو ولایت فقیه بود.
آرزو داشت در جبهه های حق علیه باطل در راه دفاع از دین و میهن اسلامی به شهادت برسد.
ایشان در سال 1360 از طریق ارتش جمهوری اسلامی به خدمت سربازی اعزام شد و رزمنده لشکر 77 ثامن الائمه (ع) بود و سرانجام در تاریخ 1361/4/24 مصادف با شب قدر در عملیات رمضان و در سن 24 سالگی در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سینه اش به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
پیکر پاک و مطهر ایشان پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای شهر سبزوار به خاک سپرده شد.
روحش شاد و راهش پر رهرو🌸
@sh_hadadian74
#ارسالیخادم ✨
ساعاتی پیش امام زاده علی اکبر (ع) چیذر
نائب الزیاره اعضای خوب کانال بودم 🌹
@sh_hadadian74
༻﷽༺
روایت ابن سنان از حضرت امام صادق {علیهالسلام} :
خداوند به خواننده ی #زيـارت_عاشـورا دو چیز عطا میکند
۱- از مردن بد نگاه میدارد
۲- دشمن بر وی غلبه نکند
و از جنون، برص و جذام، خودش و اعقابش مصون باشد
و شیطان نیز بر آنها دست پیدا نکند
📚 الاقبال ف۱۳ و از باب ۱ و کنز مخفی صفحه ۳۲
متن زیارت عاشورا 🖤🌿
صوت زیارت عاشورا 🖤🌿
روز بیستودوم چله به یاد شهید مدافع امنیت مجید شیخی🕊