eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
789 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۷۴❣ هضم حرف های مهراد خیلی سنگین بود، اینقدر باور نکردنی بود که میشد یک معجزه خواندش. با به یاد آوردن روحیه مادر و کارهایی که اواخر انجام داده بود با خودم گفتم حتما دست پشت پرده یا امداد غیبی در کار بوده. امداد غیبی که آرام آرام قلب مادر را رام کرد و مراد دلش را به او داد. امداد غیبی که برای نجاتش آمده بود و همه چیز را اینگونه چیده بود. توی همین افکار بودم که نفمیدم کی به بهشت زهرا رسیدیم! مهراد ماشین را نگه داشت و گفت: -پیاده شو. دستم را به طرف دستگیره بردم و در را باز کردم. گل را به مهراد دادم و به جلو پیش رفتم. با دیدن پدر که بالای قبری ایستاده بود، قلبم به تالاپ و تلوپ افتاد. مادر را دیدم که روی زمین نشسته بود آن هم با چادر مشکی! یکهو تنم سست شد و خواستم روی زمین بیوفتم که مهراد دستم را گرفت . توی چشمانم نگاه کرد و گفت: -حالت خوبه؟ با باز و بسته کردن چشمانم جوابش را دادم‌. فاصله ی زیادی از ماشین تا محل ایستادن پدر و مادر نبود اما خیلی به کندی میگذشت. وقتی رسیدیم پدر را در آغوش گرفتم اما نمی دانستم چه بگویم؟ به او تسلیت بگویم یا تبریک؟ نیما کنار پدر ایستاده بود و با دیدن من مادر را نشان داد. مادر اشک نمی ریخت و فقط به نقطه نامعلومی خیره شده بود. کنارش نشستم و بازویش را گرفتم‌. سرش را به آرامی بالا آورد و نگاهم کرد. بغض نشسته در گلویم را به سختی پایین دادم و گفتم: -مامان جان! گریه کن. بزار سبک بشی. همان موقع مهراد دسته گل را روی قبر گذاشت. مادر لبانش تکان میخورد اما صدایی از حنجره اش خارج نمی شد. خیلی آرام گفت: -مثل معجزه میمونه. مادر موشکافانه نگاهم کرد و گفت: -میای بریم جایی؟ سرم را تکان دادم و گفتم: -آره! هرجا که بخوای باهات میام. دسته گل را برداشت و بلند شد. چادر را از خاک پاک کردم و دستش را گرفتم. مادر به پدر گفت: -منو زهرا میرم یه جایی. شما خسته شدین برین خونه. پدر گفت: -آخه تنهایی... با چشمانم به پدر اطمینان خاطر دادم و با چشمانم گفتم که مراقبش هستم. پدر حرفش را خورد و دیگر چیزی نگفت. با سرم از مهراد و بقیه خداحافظی کردم و دنبال مادر به راه افتادم. نمی دانستم کجا میرویم و هر چه می رفتیم قبر بود و قبر... انسان هایی که اسیر خاک شده بودند و تنها از آنها نام روی سنگ قبرشان باقی مانده بود. کم کم به جایی رسیدیم که برایم آشنا بود. نخواستم از مادر چیزی بپرسم و حس کنجکاوی ام را سرکوب می کردم. وقتی به مزار شهدا رسیدیم تمام تصوراتم بهم ریخت. مادر یک راست به طرف مزار شهدای گمنام رفت. از توی دسته گل تک تک شاخه هایش را در آورد و خم میشد و روی قبر ها می گذاشت. خواستم کمکش کنم که خودش گفت: -دوست دارم خودم انجام بدم. من تنها یک گوشه نشسته بودم و به حرکات مادر فکر میکردم. بعد که همه ی گلها تمام شد، کنار قبری نشست. فاصله ی من و مادر خیلی زیاد بود و متوجه نمی شدم چه میگوید. فقط لرزش شانه هایش را می دیدم که تمامی نداشت. یک ربعی می شد که مادر سر آن قبر نشسته بود. سرش را روی سنگ قبر گذاشته بود و گریه می کرد. حس کردم دارد زیاده روی میکند برای همین به طرفش رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم. به سختی راضی کردم سرش را بلند کند. دستمالی را به دستش دادم و گفتم: -مامان خودتو اذیت نکن. بسه گریه کردی. با صدای خش دار اش گفت: -برای این جهالت اگه خون گریه کنم بازم کمه. من کل عمر و جوونیم رو از دست دادم. روزایی رو که میتونستم با خدا طی کنم، با شیطون طی کردم. یکبار به حرف خدا گوش ندادم و حرف هر کسی رو جز خدا قبول داشتم. چطوری این ننگو از دامنم پاک کنم؟ حرف هایش که تمام شد دوباره سیلی از اشک بر گونه هایش جاری شد. بغلش کردم و گفتم: -هنوز هم دیر نشده مامان! تو میتونی از اول شروع کنی. مثل منکه سه سالم شده! بعدشم مطمئن باش خدا بخشیدتت که توفیق توبه و اشک رو بهت داده پس خدا رو شکر کن عزیز دلم. سرش را از روی شانه ام برداشت و گفت: -واقعا خدا منو میبخشه؟ -میگم خدا تو رو خیلی وقته بخشیده. خدا بنده هاش رو قبل اینکه توبه کنن میبخشه چون میدونه اینا میخوان برگردن. -امیدوارم همینطور باشه که میگی. دست را بوسیدم و گفتم: -شک نکن. کمکش کردم بلند شود. گوشی ام را در آوردم و به مهراد پیام دادم که به دنبالمان بیاید. بطری آبی از کیفم بیرون کشیدم و به دست مادر دادم. بطری را گرفت و تشکر کرد. خیلی طول نکشید که مهراد آمد. من و مادر سوار شدیم و به راه افتادیم. تا خود خانه سکوت بود و سکوت... ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۷۵❣ وقتی رسیدیم؛ مادر جلو تر از من و مهراد از ماشین پیاده شد. وقتی که مادر رفت من هم خواستم به دنبالش بروم که مهراد دستم را گرفت و گفت چند لحظه ای توی ماشین بنشینم. به ماشین برگشتم و نشستم. مهراد هم نشست و اولش مِن و مِن کنان گفت: -امروز که رفتم دکتر، دکتر گفت حالم خوب شده. فقط کارایی که سنگینه رو نباید انجام بدم. وسط صحبتش پریدم و گفتم: -میخوای بری مرز؟ خندید و گفت: -از کجا فهمیدی؟ چقدر اسمارتی تو! -اولا اسمارت چیه؟ فارسی رو پاس بداریم. بگو باهوش! دوما من، تو رو مثل کف دستم میشناسم. وقتی یه چیزی میگی من تا ته شو خوندم. -چشم خانم باهووش. پس وای به حالم شده. با اینکه از رفتنش ناراحت بودم اما گفتم: -ببین مهراد! من درکت میکنم. دلتنگی خیلی سخته اما سخت تر از اون، جلوی معشوقت ایستادنه. من علایقتو میشناسم پس نمیخوام پا پیچت بشم؛ ان شاالله میری ولی سلامت برگرد. بخدا وقتی روی تخت بیمارستان میبینمت انگار لحظه ی مرگمه. اشک توی چشمانم جمع شده بود. سرم را پایین بردم تا متوجه ناراحتی ام نشود‌. جنگیدن با بغض خیلی سخت بود. اون لحظه ای که میخوای کسی گریه ات رو نبینه اما نمیشه انکارش کرد یا اون لحظه ای که بغض توی گلوت نشسته و میخوای با باعث و بانی بغض حرف بزنی و بگی اصلا ناراحت نیستی. ادامه دادم: -من صبر میکنم. من به انتظارت میشینم تا برگردی، فقط منو از حال خودت بی خبر نزار. خواستم در را باز کنم که مهراد اسمم را صدا زد و گفت: -زهرا جان! بمون تا منم حرفامو بزنم. سر جایم نشستم و با دستانم اشک هایم را پاک کردم. -من بهت افتخار میکنم. از خدا خیلی ممنونم که تو رو سر راهم گذاشت، من از تو خیلی چیزا رو یاد گرفتم. خودگذشتگی که تو داری باعث میشه من بهت غبطه بخورم. -من همه چیزو مدیون توعم. این حرفا چیه؟ -من تعارف نمیکنم. تو لایق بهترینا هستی امیدوارم بتونم حقت رو ادا کنم. اگر بیشتر در ماشین می بودم اشکم در می آمد برای همین سریع از ماشین پیاده شدم و خودم را به خانه رساندم. اول از همه به دستشویی رفتم و چند مشتی آب روی صورتم پاشیدم. قطرات آب، آینه را آذین بسته بود. به خودم در آینه نگاه انداختم. چشمانم پف کرده بود و مشخص بود گریه کرده ام. مهراد توی هال با مادر و پدر حرف می زد. وقتی که داشتم صورتم را با حوله خشک می کردم شنیدم که قضیه رفتن اش را برای آنها توضیح می دهد. پدر را هم خاطر جمع میکرد که برای عروسی کار ها را انجام می دهد. کیفم را از روی زمین برداشتم و توی اتاق رفتم. کمی بعد در باز شد و قامت مهراد توی چارچوب در نمایان شد. -من برای عروسی همه ی کارا رو انجام میدم تازه تا اون موقع چند باری هم مرخصی میام. -اها. منم کارایی که میتونمو انجام میدم. روی میز نشست و دستانش را بهم گره زد. -تو دوست داری کجا زندگی کنی؟ توی چشمانش نگاه کردم و با قاطعیت گفتم: -هر جا که تو باشی. -من شاید جایی باشم که تو دوست نداشته باشی یا برات سخت باشه. -من خودم توی دل سختیا بزرگ شدم. هر جا باشی رو دوست دارم. -خاش خونه بگیرم یا زاهدان یا زابل؟ -نزدیک ترین جا به تو کجاست؟ کمی فکر کرد و گفت: -خاش هم خوبه. -نزدیک ترینه؟ -تقریبا نزدیک ترین شهره. -نه! من میخوام نزدیک ترین جا باشم. یعنی روستا و شهر برام فرقی نداره. تعجب کرد و گفت: -روستا؟ -خب آره... -تو فکر میکنی روستا های سیستان و بلوچستان مثل خیلی از مناطق کشوره که امکانات داشته باشه؟ اونجا مناطق محرومه! بعضی جا ها برق و گاز که هیچ حتی آب هم ندارن. -خب منم میشم یکی ازون روستاییا. -تو نمیتونی. همون خاش خونه میگیرم. فقط بگو راضی هستی؟ اذیت نمیشی؟ -نه اصلا! لبخندی تحویلم داد و گفت: -خیلی ممنونم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۷۶❣ -حالا کی میخوای بری؟ -بابا میگفتن که میخوان برای نیکان جلسه بگیرن بعد اون جلسه میرم. -خب کی میخوان مراسم بگیرن؟ -نمیدونم. از اتاق بیرون آمدیم. همگی جز من و مهراد جمع بودند و برای مراسم نیکان حرف میزدند. پدر اصرار داشت مراسم بگیریم اما مادر علاقه ی زیادی نداشت. مادر می گفت: -من نمیخوام مراسم بگیرم. به جاش یک هزار غذا سفارش بده. پدر با تعجب پرسید: -خب وقتی مراسم نگیریم چرا غذا بدیم؟ -اولا که مراسم واسه بچه ای که خیلی ساله فوت شده یکم نامعقوله. دوما به جای اینکار میتونیم هزار غذا سفارش بدیم برای فقرا، این خیلی بهتره! مهراد خیلی از نظر مادر خوشش آمد و برای حمایت مادر گفت: -این خیلی فکر خوبیه! بیشتر هم فایده داره. پدر در رو دربایستی قرار گرفته بود اما وقتی دلایل مهراد را شنید قانع شد. نیما فقط یک گوشه ایستاده بود و نظاره گر معرکه بود. میتوانستم حدس بزنم چرا اینقدر گوشه گیر شده؛ من هم درد این زخم را چشیده بودم و به لطف خدا زخم التیام یافته بود. همان شب پدر سفارش غذا داد تا برای فردا شب آماده شود. آن شب دریای دلم مواج بود، آشوب ساناز و حال نبود مهراد هم به آن اضافه شده بود. سعی می کردم با ذکر خودم را آرام کنم اما ذکر هم آرامم نمی کرد. بلند شدم و سجاده ای در هال پهن کردم. رو به قبله ایستادم و نیت کردم، دو رکعت نماز شفع را خواندم. بین دو نماز آنقدر بغض در گلویم جمع شده بود که نتوانستم در گلویم حبسش کنم و تبدیل به اشک شد. به خدا گفتم که من بخاطر تو از او گذشتم. از عشق برای عشق گذشتم... به یاد حضرت زینب(س) افتادم. عشق سرشار بین خواهر و برادری که طاقت یک روز ندیدن هم را نداشتند. وقتی که عبدالله بن جعفر طیار برای خواستگاری حضرت زینب(س) آمد. ایشان گفتند به شرطی با شما ازدواج میکنم که هر جا بردارم رفت من هم با او بروم. عشق حضرت زینب(س) نسبت به برادرش آنقدر زیاد بود که وقتی حضرت زینب(س) ازدواج کردند، رسم بود عروس سه روز خانواده اش را نبیند. ایشان آن سه روز را با اشک گذراندند و بعد از آن سه روز، امام حسین (ع) به دیدن حضرت زینب(س) آمدند و این خواهر و برادر چندی از درد دوری گریه می کردند. زمان به جلو می آید و به کربلا می رسیم. عصر عاشورا که زینب (س) از بالای تل زینبیه پایین می آید و بین کشته ها دنبال برادرش می گردد. هر چه چشم می چرخاند برادری نمی بیند. چشمش به پیکر بی سری می افتد که به برادر شبیه است. کنار بدن می نشیند، دلش میخواهد سر برادر را ببوسد و برای اخرین بار ببیند اما نامردها نه تنها سر را برده بودند بلکه انگشت و انگشتر را هم باهم برده بودند. لب هایش را روی رگ های بریده ی برادر میگذارد. فقط خدا میداند آن لحظه چه حرفهایی زینب (س) با پیکر بی سر زد. زینب (س) با اینکه عشق برادر او را مست وجودش کرده بود اما عشق به خدا را از علی (ع) آموخته بود. کسی که عشق را از امیر المومنین یاد بگیرد حتما رسم عاشقی که گذشت و فدا کردن است را میداند. زینب (س) از عشق برای عشق گذشت. اشک هایم را پاک کردم و نماز وتر را خواندم. سجاده را جمع کردم اما همین که به عقب برگشتم، با دیدن مهراد خشکم زد. با چشمان اشک آلود نگاهم می کرد. با قدم های کوتاه به طرفم آمد و وقتی به من رسید . دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت: -منم بیدار میکردی عزیزم. انگار به دهانم قفل زده بودند و زبانم تکان نمی خورد. حس خجالت بهم دست داد و سرم را پایین انداختم. با دستش چانه ام را گرفت و توی چشمانم نگاه کرد. -میدونی من آرزوم چی بود؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم که گفت: -من دوتا آرزو داشتم. اولی اینکه خانمم اسمش زهرا باشه و دوم اینکه نماز شب خون باشه. دستانش را از شانه هایم جدا کرد، سجاده را از دستم گرفت و پهن کرد. به حالت سجده افتاد و ذکر الحمدالله را مدام تکرار می کرد تا اینکه سر بلند کرد بعد هم شروع به خواندن نماز شب کرد‌. آنقدر به تماشایش ایستادم که همان جا خوابم برد. کمی بعد با صدای مهراد از خواب بیدار شدم و به طرف اتاق رفتم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابم نمی‌بره ! تا ندم آقا بهت سلام ...❤️🌱 ✨| سلام به امام حسین {علیه السلام} به نیابت همه شهدا و شهید مدافع حریم امنیت و ولایت محمدحسین حدادیان هر شب آقا ... به امید زیارت تو توی رویا هام می خوابم 😍💫 شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما ... 🌙✨ قبل خواب وضو یادتون نره 😉 التماس دعای فرج ✨ شبتون شهدایی ♥️
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🌱✨
❤️ یکی از خصوصیات بارز سید ابراهیم ادبش بود. یه روز که برای نماز صبح به مسجد رفتم، سید ابراهیم رو داخل مسجد دیدم،رفتم جلو که سلام کنم . این پسر به حدی باادب بود که انسان فکر میکرد هر لحظه امکان داره دستمو ببوسه.🙏🏻 با تعجب بهش گفتم سید ابراهیم اینجا چیکار میکنی ؟تو وضع جسمیت خیلی خرابه چندتا ترکش خوردی باید استراحت کنی . چه جوری خودتو رسوندی مسجد؟؟🌹😔 با این وضع جسمی.... سید ابراهیم گفت: حاجی خدا دوست داره من بنده ش رو اینجوری ببینه.🙏🏻 راوی ✍🏻 یکی از دوستان شهید @sh_hadadian74
💚 امام حسن مجتبی علیه السلام: خوشابه حال کسی که دوران، مهدی(عج)راببیند،وکلامش را بشنود. (الاحتجاج،ج۲،ص۲۹۰) @sh_hadadian74
نحوه شهادت یکی رو دیده بود؛ می گفت: مامان خوش به حالش ریش هاش غرق خون بود ! چه حالی میده آدم اینجوری ارباب اش رو ملاقات کنه ...🥺⁦♥️⁩ وقتی گذاشتن اش تو قبر دیدن از کنار صورت اش خون تازه جاری شد ! چند وقت بعد مامانش رازشو فهمید ! همون‌طور که دوست داشت ارباب اش رو ملاقات کرد 🙃💔 ʝøɪɴ ↯ ˹ https://eitaa.com/joinchat/1303904281Ce390bcf161 ˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۷۷❣ صبح، بعد از خوردن صبحانه به اصرار مهراد برای امتحانم می خواندم اما فکر و ذکرم را پشت در اتاق جا گذاشته بودم. وقتی دیدم خواندنم به درد نمیخورد از پشت میز بلند شدم و بیرون رفتم. طبق معمول نیما در خانه نبود. پدر هم دنبال کارهای غذا رفته بود، مهراد و مادر هم توی آشپزخانه باهم پچ پچ می کردند. به آشپزخانه نزدیک شدم و گوش هایم را خوب تیز کردم. مهراد از مادر اجازه می خواست که خانه یمان را در خاش انتخاب کنیم. مادر هم سری تکان داد و گفت: -به من ربطی نداره پسرم. اگه تو و زهرا دوست دارین، مشکلی نیست. یکهو صدایشان قطع شد. صدای پای کسی می آمد. خواستم به طرف اتاق بروم که دیر شده بود و مهراد مرا دید. -زهرا! با لبخند دندان نمایی به سمتش برگشتم و گفتم: -جانم! موشکافانه نگاهم کرد و گفت: -کاری داشتی؟ خودم را به در بیخیالی زدم و گفتم: -کار.... امم نه! منکه کاری نداشتم. -پس کجا میرفتی؟ -توی اتاق. -مگه توی اتاق نبودی؟ مردمک چشمم را در چشمانم چرخاندم و گفتم: -چرا بودم اما گفتم یه هوایی بخورم. خندید و گفت: -تو همیشه برای هوا خوری میای توی هال؟ نمیدانم چرا خودم هم خنده ام گرفت. همان طور که میخندیدم گفتم: -آره! زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: -از دست تو. بیا یه چیزی بخور، به فهمیدنت توی درسا کمک میکنه. -باشه. وارد آشپزخانه شدم و دنبال شکلات میگشتم. مادر وقتی دید در کابینت ها را باز میکنم و میبندم پرسید: -چیکار میکنی؟ همان طور که توی کابینت را می گشتم، گفتم: -دنبال شکلاتم. نچ نچی کرد و گفت: -شکلاتا که تموم شده بیا بادوم، کشمش و برگه زرد آلو بخور. به سمتش برگشتم و گفتم: -کجاست؟ به کابینت گوشه اشاره کرد و گفت: -اونجاست. به طرف کابینت رفتم و کمی برگه زرد آلو و کشمش برداشتم. تشکر کردم و به اتاق برگشتم. وقتی در اتاق را باز کردم مهراد هم همان موقع در را باز کرد. با لباس های بیرونی اش جلویم ایستاده بود. از یهویی دیدنش ترسیدم، همین که ظرف کشمش ها از دستم رها شد گرفتش! ظرف را به طرفم گرفت و گفت : -جن دیدی مهربانو؟ همان طور که مات و مبهوت بودم، سرم را خاراندم و گفتم: -نه! ظرف را از دستش گرفتم و پرسیدم: -کجا میری؟ -واسه ی رفتنم یه سری خرت و پرت لازم دارم. -میخوای منم بیام؟ -نه. چیز زیادی نیست که به زحمت بیوفتی. سری تکان دادم و قبول کردم. از سر راهش رفتم تا رد شود؛ تا از خانه بیرون رفت مدام نگاهش می کردم. رفته رفته هوا رو به تاریکی می رفت. چشمان خسته ام را از جزوه ها دور کردم و خمیازه کشیدم. با خودم گفتم:" خدایا حکمتت رو شکر! داستان من و درس خوندن مثل داستان اصحاب کهفه. وقتی سر جزوه میام انگار صد ساله که نخوابیدم." از جایم بلند شدم و برای وضو گرفتن خارج شدم. سجاده را در اتاق پهن کردم و بعد از اذان و اقامه، نیت کردم. با صدای زنگ آیفون از جا بلند شدم تا در را باز کنم. بعد از شنیدن صدای پدر دکمه در را زدم. پدر که آمد، سراغ مهراد و مادر را از من گرفت. گفتم که مادر در اتاقش است و مهراد بیرون رفته. پدر از من خواست به مهراد زنگ بزنم تا بیاید و برای پخش کردن غذاها همراه پدر برود. وقتی به مهراد خبر دادم فوری خودش را رساند و با پدر رفتند. تقریبا آخر شب بود که نیما، پدر و مهراد به خانه برگشتند. مهراد مدام از انسان های فقیری میگفت که پول خرید یک نان هم نداشتند و با دیدن غذای گرم خوشحال می شدند. زمانی که از اوضاع آنها میگفت خیلی ناراحت می شد حتی اشک در چشمانش حلقه زد اما از طرفی هم خوشحال بود که توانسته دیگران را خوشحال کند. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۷۸❣ حال و هوای نیما و پدر هم از مهراد چیزی کم نداشت. آنها هم حس مهراد را داشتند و از مادر به خاطر ایده خوبش تشکر کردند. آن شب همگی زود تر از شبهای دیگر به رختخواب رفتند تا خستگی را از روح و جسم بزدایند. صبح با صدای خش و خش از خواب پریدم. مهراد داشت ساکش را می بست و آماده ی رفتن می شد. وقتی مرا دید که بیدار شده ام عذر خواست و اصرار داشت به خوابم ادامه دهم اما مگر خواب به چشمانم می آمد. نگاهش می کردم که چقدر با حوصله ساکش را می بندد . بلند شدم و آبی به صورتم زدم و به اتاق برگشتم. مهراد را کنار زدم و خواستم من ساکش را آماده کنم، او هم قبول کرد . چند دست لباسی که نو بود و این چند روزه خریده بود را با دقت هر چه تمام تر برایش در ساک چیدم. مادر هم خشکبار و آجیل بسیاری در ساکش جا سازی کرد. صبحانه ی مفصلی را هم برای صبحانه چیده بود. سر میز، تمام مدت سرم پایین بود که نکند با دیدن مهراد دلم بلرزد و به گریه بیوفتم. میز صبحانه را که جمع کردیم، مهراد خداحافظی را شروع کرد. پدر و نیما را در آغوش گرفت و ازشان حلالیت طلبید. وقتی نوبت به مادر رسید، مادر آغوشش را باز کرد و گفت: -بیا پسرم! مهراد کمی با تردید به طرف مادر رفت و او را به آغوش کشید. بعد هم دستش را بوسید و از او حلالیت طلبید. مادر هم با مهربانی گفت: -من باید حلالیت بخوام نه تو! تو منو حلال کن مهراد جان. مهراد هم با گفتن "این چه حرفیه" از مادر فاصله گرفت. وقتی نوبت به من رسید، مهراد سرش را پایین انداخت و گفت: -ببخشید کلی نگرانت کردم و ممنونم که پا به پام همه جا اومدی. خیلی دلم میخواست من را هم در آغوش بکشد تا عطرش را در ریه ام محبوس کنم و هر وقت دلم بهانه اش را گرفت، یاد عطرش بیوفتم. ولی حیا و نجابت در جمع نمی گذاشت، حرف دل به کرسی بنشیند. نگاهش کردم و گفتم: -تا باشه ازین نگرانی ها. زود برگردی. لبخند اش را دیدم که به چهره اش محجوبیت بیشتری داد. -سعیمو میکنم. ساکش را برداشت و گفت: -دیگه مزاحمتون نمیشم و خودم میرم. اما پدر اصرار داشت که مهراد را برساند. بلاخره پدر و مهراد باهم از خانه بیرون رفتند. وقتی نیما و مادر از کنار در دور شدند به طرف پاگرد رفتم و از توی پنجره به تماشای محبوبم ایستادم. وقتی که ماشین رفت دل من هم رفت. تا آخرین لحظه نگاهش کردم. اصلا متوجه قطرات اشک روی گونه ام نشدم که تمام صورتم را خیس کرده بود. روی پله نشستم و اجازه دادم اشک هایم کمی از غم دلم را کم کند. با سوزش چشمانم از جا بلند شدم و اشک هایم را پاک کردم. به صورتم آب زدم و با خنکای آب کمی حالم بهتر شد نفس هایم حالت منظم تری به خود گرفتند. دست و صورتم را خشک کردم و به اتاق برگشتم. حالا نمیدانستم چطور به امتحان بروم؟ اصلا تمرکز ذهنی برای امتحان نداشتم. با وارد شدن مادر به اتاق ورق برگشت. مادر لبخند مهربانانه ای تحویلم داد و دستانش را روی شانه ام گذاشت . با صلابت نگاهم کرد و دلداری ام داد. از خودش میگفت، از روزگاری که پدر و مادر را از هم جدا کرد و باز بهم رساند. بعد هم گفت: -من مطمئنم تو قوی تر از منی. خوبی دوری و دلتنگی ام اینکه یه روزی از بین میره پس تا اون روز جوری رفتار کن که وقتی دوری رفت بگه، با اومدن من اون حتی ابرو خم نکرد! بعد هم ادامه داد: -تو قوی تر از دوری هستی چون تو دوری رو از اذیت کردنت خسته میکنی . اونم جرئت نمیکنه دفعه بعد سراغت بیاد. به حرف های مادر لبخند زدم و در آغوشش گرفتم. در گوشش نجوا کردم : -مرسی که هستی مامان! حصار دست هایش را تنگ تر کرد و گفت: -و مرسی که تو هستی . ازش جدا شدم و برای رفتن به دانشگاه حاضر شدم. مدام حرف های مادر را مرور می کردم تا برایم باور بشود و بتوانم بر سختی هایم غلبه کنم. آن روز امتحانم را با تمرکز کامل دادم و بعد ها آن نمره ام از همه بالاتر شده بود! ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۷۹❣ آن روز و چند روز بعد با اینکه جای خالی مهراد اذیتم می کرد اما سخت تر از قبل نگذشت. مادر بیشتر هوایم را داشت و بیشتر با من حرف می زد. یک روز عصر که طبق معمول با مادر سرگرم حرف زدن شدیم، نیما وارد شد. بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت‌. مادر با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: -این چشه؟ لبخندی زدم و گفتم: -عاشق شده. پلک های مادر بیشتر کنار رفت و چشمانش درشت تر شد. -عاشق شده؟ عاشق کی؟ -یه آشنا. -من میشناسمش؟ حالت متفکرانه ای به خود گرفتم و گفتم: -اممم... آره میشناسی! -کی؟ هیچ حرفی نزدم. خواستم با سکوت معنادارم خودش بفهمد که منظورم چیست. دوباره پرسید: -خب کیه؟ وقتی دید زبانم نمیچرخد، سکوت کرد. یکهو چشمانش گرد تر شد و گفت: -نکنه همون دختره... حرفش را قطع کرد ولی من با تکان دادن سرم حرفش را تایید کردم. -همون که می گفت چادریه ؟ -آره خودشه. -خب الان مشکلش چیه؟ دختره نمیخوادش؟ -قبلا که یکی از مشکلات رضایت شما بود. الان هم خونواده دختره نمیخوان. -منکه حرفی ندارم فقط باید بیشتر تحقیق بشه. بعدشم چرا خونواده دختره راضی نیستن؟ هی گفتم و ادامه دادم: -راستش اون دختره رو یادتونه اومده بود اینجا، میگفت میره از نیما شکایت میکنه و این حرفا. -آره! همون که وضعش خیلی بد بود. به دنبال تایید کردن حرف مادر، گفتم: -آره! این همون دخترست. دوباره چشمان مادر بزرگ شد، انگار که میخواست از حدقه بیرون بزند. -نیما که میگفت چادریه. -اوهوم. یعنی چادری شده! خیلی تحقیق کرده و بالاخره به چادر رسیده. برای همین خونواده اش زیاد از نیما خوششون نمیاد، چون فکر میکنن دخترشون بخاطر نیما عقایدشو کنار گذاشته و جلوی اونا ایستاده. -خب بریم باهاشون حرف بزنیم. -چی میخوای بگی مادر من؟ -از حال و روز بچم میگم. آخه این درسته که این بچه اینقدر اذیت بشه؟ خدا رو خوش میاد! -فعلا نمیشه کاریش کرد باید صبر کنیم. من با دختره در ارتباطم، دختره باید خونواده شو راضی کنه حداقل باهم حرف بزنیم. مادر نچ نچی کرد و با آه گفت: -بمیرم واسه نیما. راستی اسم دختره چیه؟ لبخندم را پر رنگ تر کردم و گفتم: -خدانکنه. اسمش سانازه. خیلی دختر خوبیه! اصلا روحیه اش بدی نداره و نمیشه برای اون کاری که کرد قضاوتش کرد. قلب مهربونی داره..‌. مادر از جا بلند شد و گفت: -با نیما حرف بزن! یه چیزی بگو و دلداریش بده. پلک هایم را روی هم گذاشتم و اینگونه او را مطمئن کردم که با نیما حرف میزنم. من هم برخاستم و سراغ گوشی ام رفتم. دوباره شماره ی ساناز را گرفتم اما طبق معمول خاموش بود. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۰❣ خیلی دلم برایش تنگ شده بود. از جهتی هم نگرانش بودم اما دستم به هیچ جا بند نبود. به طرف اتاق نیما به راه افتادم. دل توی دلم نبود! اصلا نمیدانستم چطور بحث را آغاز کنم و چطور دلداری اش بدهم و تسکین دردش باشم. تقی به در زدم و با گفتن "با اجازه" وارد اتاق شدم. نیما روی تختش دراز کشیده بود و ساقِ دستش را روی چشمانش گذاشته بود. صدایش زدم: -نیما! با "هوم" جوابم را داد ولی از جایش تکان نخورد. کنارش نشستم و برای چند لحظه ای سکوت کردم. بعد آرام آرام مقدمه چیدم. از خودم و مهراد شروع کردم و دوری خودمان را گفتم. -میدونم خیلی برات سخته، باور کن من حالتو درک میکنم. من هم دچار همچین بی خبری و استرس بودم، منم دلتنگی و فراق رو تجربه کردم. نمیگم سخته چون خیلی سخته! اصلا خدا هر کسی رو بیشتر دوست داشته باشه؛ از اون امتحان سخت تری میگیره. یکهو نیما بلند شد و روی تخت نشست. با چشمان قرمزش نگاهم کرد و با لحن طلبکارانه ای گفت: -چرا خدا همچین کاری میکنه؟ من همچین دوست داشتنی رو نمیخوام! هر چه او با کینه و سرسختی سخن میگفت من سعی کردم خونسرد و مهربان تر برخورد کنم. -َتو اگه به زندگی پیامبرا نگاه کنی متوجه میشی امتحانایی که خدا ازشون میگرفته خیلی سخت تر از بقیه بوده ولی این به این معنا نبوده خدا پیامبرا رو چون کمتر دوست داشته اینطوری میکرده. مطمئناً خدا، پیامبرا رو از آدمای عادی بیشتر دوست داشته چون اونا هم خدا رو بیشتر دوست داشتن. خدا این امتحانا رو ازشون میگرفته که به سختی به خدا برسن. کسی که چیزی رو به راحتی بدست میاره به راحتی هم از دست میده و عین خیالشم نیست اما کسی که چیزی رو به سختی بدست میاره بیشتر هم قدرش رو میدونه. یه شعری سعدی داره که همه ی عاشق و معشوقا رو میگه و توی اونا همگی سختی عشق رو چشیدن. پس هر کی عشق رو میخواد باید بدونه سختی هم باهاش هست. سعدی میگه که: فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد دودش به سر درآمد و از پای درفتاد مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید کارش مدام با غم و آه سحر فتاد زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد بسیار کس شدند اسیر کمند عشق تنها نه از برای من این شور و شر فتاد روزی به دلبری نظری کرد چشم من زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد بعد از خواندن شعر ادامه دادم: -خدا میخواد عشق خودش رو اینطوری بیشتر توی دلت جا کنه که به راحتی از دستش ندی. بعد این هم برای خدا یه ملاک تشخیصه، ببینه آیا این بنده ارزشش رو داره که عاشق بشه یا نه. اگه سر بلند نیومدی که زندگیت به فنا رفته . وقتی که فهمیدی توی سختی هستی بدون که توی آزمایش خدا قرار گرفتی پس اینجا حواست خیلی جمع باشه. نکنه سر بلند نشی و خدا ازت نا امید بشه! خوشحال باش که خدا داره ازت امتحان میگیره و شانسی بهت داده که خودتو بهش نشون بدی. مطمئن باش تو باهاش راه بیای نمره ی خوبی هم بهت میده و خستگی امتحان از تنت بیرون میره. نیما سکوت کرده بود و فقط گوش می داد. وقتی حرف هایم تمام شد؛ منتظر ماندم بلکه چیزی بگوید اما لام تا کام حرفی نزد و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. خواستم بلند شوم که دستم را گرفت و با چشمان ملتمس اش گفت: -بشین! نشستم و نگاهش کردم؛ تا اینکه دهانش را باز کرد و گفت: -حرفات خیلی قشنگ بود. زهرا خیلی برای ساناز دعا کن! اون به جز من و تو کسی رو نداره. لبخندی بهش زدم و گفتم: -حتما. به خدا توکل کن. بعد هم بلند شدم و از اتاق خارج شدم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۱❣ خواستم به مادر در پختن شام کمک کنم اما قبول نکرد و گفت بهتر است؛ درس بخوانم. به اجبار به طرف اتاق رفتم و با بی میلی به جزوه هایم خیره شدم. با صدای لرزش گوشی، نگاهم به اسم مهراد افتاد که "آقا سید" سیو اش کرده بودم. یادم هست یکبار که سارا گوشی ام را براشته بود. از من پرسید آقا سید کیه؟ من هم گفتم مهراد است و شروع کرد به خندیدن. اینقدر خندید که چهره اش به سرخی می زد. بعد هم گفت: -همه تاج سرم و آقامون سیو می کنن تو خیلی خشک گذاشتی آقا سید! او نمیدانست که آقا سید از هر اسم عاشقانه ای، برایم عاشقانه تر است .به خیالاتم لبخند زدم و تماس را وصل کردم. با شنیدن صدایش خون در رگ هایم به حرکت درآمد و قلبم با شدت خودش به قفس تنم می زد. -سلام به مهربانوی خودم. خوبی؟ -سلام آقا سید. به مرحمت شما خوبم. شما چطوری؟ -اوه! خانم خانما من یاد ندارم لفظ قلم حرف بزنم. در حد دیپلم صحبت کن! خنده ام به گوشش خورد و گفت: -خب خدا رو شکر که میخندی. -ممنون که به فکرم بودی و زنگ زدی. -این چه حرفیه! تموم ذهنم خدا هست و تو. چه خبر از امتحانا؟ -هی. خوبه ... -خوبه یا عالیه؟ -تو نیستی که تشویقم کنی پس خوبه. -باز باید حرفای اون روزم رو بگم؟ اصلا هر موقع کم آوردی به خودت بگو میتونی. همینو روی یه برگه بنویس و بزن به اتاقت. خیلی کمکت میکنه. همان موقع برگه برداشتم و گفتم: -چی بنویسم؟ خودکار را در دستانم چرخاندم و همزمان با صحبت کردن مهراد، نوشتم. -بنویس بچه شیعه باس درس خون باشه. آخرش هم بنویس من میتونم! بعد از نوشتن، خودکار را رها کردم و گفتم: -ممنونم. اصلا همین حرف زدن با تو کلی بهم انرژی میده. -خدا رو شکر. خب کاری نداری؟ -نه. تو چی؟ -قربونت. سلام برسون و خداحافظ. -خداحافظ. گوشی را روی میز گذاشتم و برگه را به دیوار چسباندم .هر موقع چشمم به برگه میخورد احساس ابهت میکردم که شیعه هستم. حس دینی و افتخار مرا مشتاق به درس می کرد. چند صفحه ای خواندم و برای خودم توضیح می دادم. دوباره لرزش گوشی حواسم را پرت کرد. گوشی را که برداشتم که چشمانم تا آخرین حد باز شد. نام "ساناز جان" مرا شوکه کرده بود. از جا بلند شدم. ذهنم هنگ کرده بود و دستانم می لرزید. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابم نمی‌بره ! تا ندم آقا بهت سلام ...❤️🌱 ✨| سلام به امام حسین {علیه السلام} به نیابت همه شهدا و شهید مدافع حریم امنیت و ولایت محمدحسین حدادیان هر شب آقا ... به امید زیارت تو توی رویا هام می خوابم 😍💫 شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما ... 🌙✨ قبل خواب وضو یادتون نره 😉 التماس دعای فرج ✨ شبتون شهدایی ♥️
بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ 🌱✨
❤️ مقیدبودن‌به‌"نماز اول وقت" زمینه‌سازِتوفیق الهی‌درکامل‌شدن‌"نماز"است و هرچه‌نمازانسان‌ڪامل‌ترباشد دستیابےبه‌قله‌یقین‌وشهود،آسان‌ترخواهد شد..✨ @sh_hadadian74
『🌱❤️』   💬|شهید‌سیدمحمودموسوی: کلامتان‌کلام‌رهبـرباشدواز زبان‌او بشنوید،چون‌کلام‌و‌زبان‌رهبر،کلام و زبان‌آقاامام‌زمان‌(عج)است،پس همیشه‌حامےوپشتیبان‌رهبرباشید. 🔹| 🆔•| @sh_hadadian74 |•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۲❣ گلویم خشک شده بود و صدایی از حنجره ام خارج نمی شد. وقتی دید حرفی نمی زنم گفت: -زهرا؟ خودتی؟ بریده بریده گفتم: -آره...خودمم. انگار در صدایش شادی تزریق کرده بودند و با هیجان گفت: -چقدر دلم برات تنگ شده بود! -منم! کجا بودی؟ -اینا رو ولش کن! برات همه شو توضیح میدم. فقط بگو کجا همو ببینیم؟ علامت سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفت. کلنجار رفتن با حس کنجکاوی خیلی آزارم می داد اما به خواست ساناز، گفتم: -نمیدونم. هر جا تو میگی؟ -همون کافه بیا. میتونی؟ -آره آره. کی بیام؟ کمی سکوت کرد و به آرامی گفت: -همین امشب. الان راه بیوفت. منم نیم ساعت دیگه اونجام. -باشه. من راه میوفتم. -قربونت برم. خداحافظ. -یا علی؛ فعلا! به محض اینکه تماس را قطع کردم، شروع کردم به لباس پوشیدن. از اتاق بیرون آمدم و به اتاق نیما رفتم، بدون در زدن وارد شدم. نیما روی سجاده نشسته بود و تسبیح در دست داشت. -سویچ ماشینتو میدی؟ سرش را به طرفم برگرداند و گفت: -کجا میخوای بری؟ نمیدانستم باید به او بگویم یا نه. صلاح دانستم دهانم را ببندم و چیزی از ساناز نگویم. نگاهم را ازش دزدیدم و گفتم: -میخوام برم بیرون. -خب کجا؟ در ذهنم دنبال پاسخی میگشتم که دروغ نباشد اما چیزی به ذهنم نمی رسید. -چیزه... -چی؟ -خب بده. بعدا میگم. -روی جا کلیدیه. مراقب ماشین باشی. بعد هم دوباره تسبیح اش چرخاند. از اتاقش بیرون آمدم و نفس آسوده ای کشیدم. همان موقع، مادر از آشپرخانه بیرون آمد و پرسید: -کجا؟ نزدیکش رفتم و آرام گفتم: -ساناز بهم زنگ زد و گفت برم پیشش. فقط نیما چیزی نفهمه! مادر سری تکان داد و از من دور شد اما کمی که دور شد، ایستاد. با دیدن نیما رو به روی مادر تعجب کردم و حس بدی بهم دست داد. نیما با چشمان گرد شده بهم گفت: -ساناز؟ درست شنیدم؟ فقط نگاهش کردم و حرفی از دهانم خارج نشد. نیما به طرفم آمد و گفت: -کجاست؟ چرا چیزی نمیگی؟ به ناچار گفتم: -میخواد منو ببینه. کارم داره. -خب منم میام. -نمیشه! آخه دوماد اینقدر هول! -اذیت نکن زهرا! -الان وقتش نیست. قول میدم که ببینیش. دستش را در جیب اش فرو برد و گفت: -تو که میفهمی حالمو. میدونی چقدر نگرانش بودم... وسط صحبتش پریدم و گفتم: -من میدونم داداشی. الان ساناز حالش خوبه، پس نگران نباش منم قول میدم که ببینیش. الانم باید برم که منتظرمه. در را باز کردم و از خانه رفتم‌. نیما فقط ایستاده بود و به رفتنم نگاه می کرد. گرد غم در صورتش مشخص بود اما چه میشد کرد و رفتم. خیلی سریع خودم را به کافه رساندم و با چشمم دنبال ساناز می گشتم که دیدم برایم دست تکان می دهد. به طرفش رفتم و همین که بهش رسیدم در آغوشش گرفتم . وقتی سرش را از روی شانه ام برداشت توانستم صورتش را ببینم. حس غم در چهره ی او هم واضح بود، حتی واضح تر از نیما. کبودی کمرنگی که پایین چشمش بود دلم را لرزاند. از هم جدا شدیم و نشستیم‌. هر چه خواستم به رویم نیاورم، نشد که نشد. دست آخر هم پرسیدم: -خوبی؟ این چیه روی صورتت؟ بغض به گلویم چنگ انداخت و نتوانستم چیز دیگری بگویم. ادامه دارد ‌... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۳❣ با لبخند نگاهم کرد و گفت: -چیز خاصی نیست. حواسم نبود یهویی رفتم توی در... مشکوک نگاهش کردم و گفتم: -مطمئنی؟ نگاهش را ازم دزدید و بحث را عوض کرد. گفت: -خیلی دلم برات تنگ شده بود. -وای! منم عزیزم. نگفتی چه اتفاقی افتاد برات. سرش را پایین انداخت و گفت: -یه حبس اجباری اونم توی خونه. بعد با هیجان ادامه داد: -البته زیاد هم بد نبود چون بابام اجازه داد که بیاین و حرف بزنیم. چشمانم تا آخرین حد باز شد و پرسیدم: -واقعا؟ یعنی بیایم خواستگاری؟ آخه چطوری؟ -راستشو بخوای من خیلی سمجم. وقتی چیزی رو بخوام هیچ کس جلودارم نیست. سخت بود تا قانعش کنم اما بالاخره شد‌. -حتما غرامتی هم داشته؟ -چی؟ هوفی کشیدم و گفتم: -خانم متفکر! میگم حتما این سماجتت، کاری هم به دستت داده نه؟ -نه! چیز خاصی نبود. احساس کردم ساناز نمی تواند مثل همیشه با من رو راست باشد. نگاهش را ازم دریغ می کرد و خیلی کم نگاهم می کرد. قضیه کبودی روی گونه اش هم که نگفت و بحث را عوض کرد. با دلخوری گفتم: -ساناز! با من راحت نیستی؟ چرا نگام نمیکنی؟ کمی سرش را بالا آورد و گفت: -این چه حرفیه! من آرامش زندگیم رو تا ابد مدیون توعم‌. -پس چرا چیزی نمیگی؟ وقتی ازت میپرسم هزینه ات چی بوده واسه این کار، هیچی نمیگی! توی چشمانم نگاه کرد و گفت: -راستش دلم میخواست خدا بدونه از چه چیزایی براش گذشتم اما بهت میگم. تو هم از جنس همون خدایی... کمی مکث کرد و گفت: -من از تموم مال و اموال پدرم دست کشیدم. هر چی که به نامم بوده رو بابام به اسم خودش کرد، تازه از ارث هم محروم شدم. هینی کشیدم و با ناباوری گفتم: -راست میگی؟ آخه چرا؟ -چون بابام میگه من پولم رو به کسی میدم که قدرمو بدونه، نه اینکه به حرفام گوش نده. منم میدونم خواسته ی بابام اینه از اعتقاداتم دست بردارم و به قول خودش دو روز دنیا رو سخت نگیرم. در دلم کلی ساناز را تحسین کردم و به او غبطه می خوردم. ساناز قهوه اش را کمی نوشید و به من گفت: -نمیدونستم چی دوست داری همون قهوه رو سفارش دادم. بخور که سرد شده! لبخند مصنوعی زدم و فنجان قهوه را برداشتم و جرعه جرعه از آن خوردم. وقتی قهوه مان تمام شد. ساناز گفت: -من باید برم وگرنه بابام عصبی میشه. تو با خونواده تون صحبت کن ببین آخر هفته خوبه یا نه‌. بهم پیام بدی. مهربانانه نگاهش کردم و چشمی گفتم. با هم از کافه خارج شدیم و خداحافظی کردیم. من به طرف ماشین نیما رفتم و ساناز با تاکسی رفت. سویچ را توی قفل چرخاندم و سوار شدم. وقتی به خانه رسیدم همه جا تاریک بود و انگار همه خوابیده بودند. پاورچین پاورچین خودم را به آشپزخانه رساندم و کمی به شام ناخونک زدم. یکهو نیما پشتم ظاهر شد و گفت: -حرف زدین؟ از حرکتش بی اطلاع بودم و ترسیدم. با چشمان وحشت زده نگاهش کردم و گفتم: -این عادت زشتتو هنوز نزاشتی کنار؟ نمیگی سکته میکنم هان! خیلی عادی نگاهم کرد و گفت: -بگو دیگه! چینی به پیشانی ام دادم و با لحن طلبکارانه ای گفتم: -چی میخواستی بشه؟ شوکه شد و فکر کرد خبر بدی برایش دارم. غم در صدایش طنین انداز شد و گفت: -یعنی همه چی تموم شد؟ خواستم تلافی و اذیتش کنم برای همین گفتم: -آره تموم شد. روی صندلی نشست و خیره به ساعت کهنه ی روی دیوار شد. پوقی زدم زیر خنده و گفتم: -البته دوری و دوستی تموم شد! آخر هفته میریم خواستگاری داداش کوچولو. مثل فنری از جایش پرید و با قیافه ی شوکه ای گفت: -دروغ که نمیگی؟ وای زهرا باز الکی نگی که... وسط حرفش پریدم و گفتم : -مگه من باهات شوخی دارم؟ عین حرف ساناز خانومه. دستش را روی دهنش گذاشت و ناباورانه به اطرافش خیره شده بود. کم کم خنده اش گرفت و میخندید. خنده اش تبدیل به قهقه شد؛ دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم: -هیس! الان مامانو بابا بیدار میشن. خنده اش که قطع شد دستم را از روی دهانش برداشتم. شروع کردم به قربان صدقه رفتنش. -الهی قربونت برم داداش جون. واسه آخر هفته کت دومادیت رو آماده کن. بعد هم مسواک کردم و همین که دراز کشیدم به فکر نیما افتادم. با خودم گفتم حتما الان خوابش نمی برد و از خوشی در پوستش نمی گنجد. من هم خوابم نمی برد و گوشی ام را برداشتم. دو پیام از مهراد داشتم و با ذوق فراوان پیام ها را باز کردم. نوشته بود: "امروز چندتا خونه سر زدم و خونه مونو انتخاب کردم. امیدوارم خانم خونه خوشش بیاد." دریایی از شوق مرا با خودش به سوی مهراد برد و برگرداند. انگشتم را روی صفحه گوشی چرخاندم تا شاید کمی از احساسم را به او منتقل کنم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۴❣ برایش نوشتم: "سلام به مقام معظم دلبری. از عاشق به معشوق! دست گلت دردنکنه. شما سلیقه تون به ما اثبات شده آقا پس خانم خونه خوشش میاد." پیام بعدی اش را با دقت بیشتر خواندم. "گفتم: دعا کن عاقبتم بخیر شود! گفت: دعا می کنم عاقبت، فدای حسین (‌ع)شوی." پایین اش هم نوشته بود: "دعا کن فدای حسین (ع) شویم." بعد هم نوشتم: "ان شاالله تو فدایی راه حسین بشی و من فدای عمه سادات." با خیال مهراد گوشی را خاموش کردم و به خواب رفتم. صبح با صدای اذان باد صبا بیدار شدم و نمازم را خواندم. بعد از نماز هم درس هایم را مرور کردم. وقتی برای صبحانه دور هم جمع شدیم ماجرا را برای پدر و مادر گفتم . نیما هم از اول تا آخر سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. مادر و پدر هم اعلام رضایت کردند و زمانی که به دانشگاه رفتم هم به مهراد این خبر خوش را دادم و هم به ساناز گفتم که می آییم. سه روز تا آخر هفته مانده بود اما این سه روز به اندازه سه سال برای من و سه قرن برای نیما گذشت. درست شب جمعه، وعده ی دیدار فرا رسیده بود. نیما همه اش راه می رفت و مشخص بود استرس دارد. مادر هم مدام قربان صدقه پسرش می رفت و کت و شلوار اتو زده اش را به دستش می داد. پدر در حال پوشیدن لباس هایش بود و مادر غرغر کنان سفارش می کرد چه لباسی بپوشد. دست آخر ساعت هفت همگی مان از خانه بیرون زدیم و به طرف شیرینی و گل فروشی به راه افتادیم. با حساسیت های خواهرانه ام یک گل انتخاب کردم. گل های لیلیوم و رز های رنگارنگ به سبد قهوه ای رنگ طراوت بخشیده بودند. نیما حساب کرد بیرون آمدیم؛ مقصود بعدی مان شیرینی فروشی بود. بهترین شیرینی خامه ای که به حالت رولت بود را انتخاب کردیم و خارج شدیم. همه چیز مهیا شده بود و کم کم به خانه ی ساناز رسیدیم. نیما جلوی در بزرگی ایستاد و رو به ما گفت: -همین جاست. همگی پیاده شدیم. مادر هنوز یاد نداشت چطور چادر بگیرد و گاهی از روی سرش سُر می خورد. من شیرینی را برداشتم و نیما گل را برداشته بود. زنگ در را فشار دادیم که پیرمردی در را باز کرد و با لبخند ما را به داخل راهنمایی کرد. حیاط بزرگشان چشم را نوازش می داد و موجب حیرت می شد. درختان سر به فلک کشیده بید مجنون و توت همه جا را آذین بسته بودند. لا به لای سنگ فرش هایشان پر بود از سبزی چمن ها. کم کم ساختمان غول پیکری از میان درختان سرک کشیده و چشمان به قصر مجللی افتاد که به آن خانه می گفتند! پیرمرد، آقای زارعی که پدر ساناز بود را صدا می زد. از دور مرد و زنی به طرفمان آمدند و با نزدیک شدنشان متوجه شدم خودشان هستند، یعنی پدر و مادر ساناز! مادر بسیار جوانی داشت که بر عکس پدرش خوب جوان مانده بود. وقتی چشمم به پدر ساناز افتاد کمی ترسیدم اما سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. همگی بهم دست دادیم و در صحن خانه پیش رفتیم. به سالن بزرگی رسیدیم که یک سر میز طویلی بود و آن سرش هم مبلمان شیک که تنها مبلمان آنها نبودند. جز همه ی اینا کلی مجسمه و گنجه در خانه جای گرفته بود. کمی بعد از درب ورودی دو راه پله به طبقه بالا می خورد که آن هم زیبایی خودش را داشت . از همه ی آنها که بگذریم فقط یک چیز می ماند و آن نبود حسی به نام سر زندگی و آرامش در خانه بود. با اینکه آن خانه از لحاظ مادی چیزی کم نداشت اما بزرگترین کمبود همان کافیست که هیچ چیز دیگر به چشم نیاید. کم کم مجلس بی حرف به تکاپو افتاد و طبق معمول از بازار و کار و کاسبی صحبت شد. بعد هم پدر ساناز از شغل نیما پرسید. نیما هم با لرزش صدایی که کاملا محسوس بود جوابش را داد اما از سر و صورتش کلی عرق می ریخت. با صدای لرزش لیوان ها بهم متوجه حضور ساناز شدیم. او اول به پدر تعارف کرد اما پدر با اصرار گفت که آقای زارعی باید بردارد. وقتی سینی چای را به طرفم گرفت، چشمکی بهش زدم و گفتم: -ان شاالله که خوشبخت بشی. "ممنون" خیلی آرامی گفت و به نیما تعارف کرد. پدر ساناز صدایش را کمی بالا برد و گفت: -دختر من توی ناز و نعمت بزرگ شده. به جای اینکه روی پر قو بخوابه روی تختی از پول خوابیده، شما میتونین خوشبختی همچین دختری رو ضمانت کنین؟ پدر کمی من و من کرد و گفت: -والا من با اینکه بچه هام تخت شون از پول نبوده ولی نگذاشتم کم و کسری داشته باشن‌. نیما هم توان همچین زندگی رو داره. مادر ساناز با لحنی که عشو فقط در آن بود، گفت: -من دخترمو میشناسم. اون الان جو گیر شده، تحمل همچین زندگی رو نداره. چند وقته دیگه که کارتش خالی بشه، سرش به سنگ میخوره. مادر با لبخند گفت: -ماشالله بچه هامون، هر دوتاشون بزرگ شدن و عقلشون خوب کار میکنه. من مطمئنم دخترتون همچین کاری نمیکنه. شاید وضع نیما مثل وضع خونه ی پدرش نباشه اما کفافِ یه زندگی خوب رو میده. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۵❣ پدر هم در ادامه ی صحبت های مادر گفت: -خب اگه آقای زارعی اجازه بدن این دو جوون دو کلمه باهم حرف بزنن. آقای زارعی دست های بهم گره شده اش را گشود و گفت: -والا چی بگم. مثل اینکه قضیه جدی داره میشه و شما و ساناز انتخابتون رو کردین. من هر چی که لازم بوده رو به ساناز گفتم و انگار به خرجش نرفته. بعد هم مکث کوتاهی کرد و گفت: -برن صحبت کنن. مادر با چشمش اشاره ای به نیما کرد و پدر ساناز هم به ساناز گفت که نیما را راهنمایی کند. وقتی ساناز و نیما در خانه ناپدید شدن؛ آقای زارعی بحث را آغاز کرد و گفت: -من چند تا شرط دارم‌ تا راضی بشم به این وصلت. پدر نگاهش کرد و گفت: -چه شرطایی؟ لطفا بگید ‌. -اول اینکه کمتر از شش ماه توی عقد باشن. دوم اینکه مهریه دخترم ۱۳۷۵ تا هست که درست به اندازه ی سال تولدشه. بعد هم ما توی فامیلمون رسممون بر سال تولد دختر هست که البته تمام وسایل خونه و خونه مال پسره، اما من ازین میگذرم و توی جهزیه کمک میکنم. قبول میکنین؟ پدر با چشمان متعحب به آقای زارعی نگاه کرد و گفت: -۱۳۷۵؟ آقای زارعی با اطمینان و چهره ی جدی گفت: -بله. پدر گره ای به ابرویش داد و گفت: -اینکه خیلی... یکهو مادر حرف پدر را قطع کرد و گفت: -دوماد باید قبول کنه اگه پسرمون قبول کرد ما هم حرفی نداریم. مادر ساناز پوزخندی تحویلمان داد و با نگاه تحقیر آمیزی من و مادر را نگاه می کرد. کمی بعد نیما و ساناز برگشتند و پدر ساناز شروط اش را بازگو کرد. نیما هم بدون مکث گفت: -من قبول میکنم. آنقدر خون پدر به جوش آمده بود که کار میزدی خونش در نمی آمد. زن مسنی میوه و شیرینی تعارفمان کرد و بعد هم رفت؛ با رفتنش دوباره بحث به جریان افتاد. آقای زارعی هم گفت: -خیلی خب، مثل اینکه همه چیز باهم در و تخته شدن. وسط همین هفته عقد کنن خوبه؟ پدر با همان سِگِرمه های در هم کشیده شده سری تکان داد و گفت: -هر طور خودشون می دونن. ساناز و نیما هم اعلام رضایت دادن و قرارمان روز دوشنبه شد. بعد هم زمان خداحافظی فرا رسید و کم کم بساط رفتن را بستیم و با بدرقه آنان از خانه خارج شدیم. نیما ماشین را روشن کرد و همگی نشستیم. همین که پایمان به ماشین رسید؛ غرغر پدر شروع شد. -چرا قبول کردی؟ پسر میدونی اگه دختره بخواد بره توی چه مشکلی میوفتی؟ میدونی اگه بخوای کل زندگیتو بفروشی نمیتونی مهریه شو بدی‌! نیما با نگاهی که از آن اعتماد می ریخت، گفت: -بابا جان! این مهریه فقط برای رضایت پدر ساناز بود. ساناز از من یه مهریه دیگه خواست. پدر هوفی کشید و گفت: -من هیچی نمیدونم. فقط دارم میگم کار احمقانه ای نکن! -نترسین! من کار احمقانه ای نمیکنم. تا خود خانه سکوت بود. همگی خسته بودیم و خیلی زود خوابیدیم. صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و با دیدن اسم "آقا سید" تماس را وصل کردم. با صدای خواب آلودی گفتم: -الو! سلام. مهراد با صدای سرحال اش گفت: -سلام خابالو خانم! خوبی؟ -ساعت چنده؟ -اذون صبحو دادن. پاشو نمازتو اول وقت بخون. سعی کردم خوابم نبرد و پلک هایم را کنار بزنم اما خیلی سخت بود و گاهی پرده ی چشمانم می افتد . -من خوابم میاد مهراد! -خانم جان پاشو! من تموم شبو نخوابیدم اونوقت تو خوابت میاد؟ ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74