⸤ 🌙 ⸣ ↷
•
.
_ غمهایـــی هست که کوه را میشکند؛
اما انسانِ مؤمــن را نه..راه را بایــد ادامه داد!
[امام خامـنهای🌱]
@Shabahengam
--------------------------
هدایت شده از ↷⸤ شَبــٰــــــــhengamــــــ⸣ 🌙
تو یه جمعی بودیم، بحث شب یلدا و این چیزا بود.
یکی گفت:
_ هندونه با من!
یکی دیگه گفت:
_ تزئینات با خانوادهی من!
و...
داشتم به این فکر میکردم که از بعدِ شهادت سردار، دِے برام مثل ماهِ مُحَرَّم شده!
دیگه حوصلهی جشن و یلدا و این چیزارو ندارم!
✍• #هیثم
⸤ 🌙 ⸣ ↷
•
.
+ این دورهمیا و شادیا خیلی قشنگند... ولی یادمون باشه که هنوز ایام فاطمیه ست... تو خونه علی این روزا چه خبره؟... زینب، حسین، حسن... آخ حسن حسن حسن!
حواسمون باشه که احترام این شبا حفظ بشه!💔
✍• #هیثم
@Shabahengam
--------------------------
⸤ 🌙 ⸣ ↷
•
.
+ رفقا در حد توان سعی کنیم طولانیترین شب سال رو در کنار خانواده فاطمی بگذرونیم!
اگه شرایطشو داشتید و شبتون رو فاطمی کردید، بیاید برامون تعریف کنید که چه کارایی کردید.(:
راه های ارتباطی تو بیوی کانال درج شده🌿
@Shabahengam
--------------------------
هدایت شده از هیئتاُمِّاَبیھــٰا
+ رفقای شباهنگامی سلام🌱
گفتم امشب هیئت مجازیمونو برپا کنیم.
من مینویسم... شما به حالت #روضه بخونید.🥀
گروهفرهنگیشباهنگام
هدایت شده از هیئتاُمِّاَبیھــٰا
🥀•
_ مادرم چند روزیه که ناخوشه...
کجا فکر می کردم اینجوری بشه...
هدایت شده از هیئتاُمِّاَبیھــٰا
🥀•
_ انگاری تیری به قلبم می خوره...
وقتی دست مادرم تیر می کشه...
هدایت شده از هیئتاُمِّاَبیھــٰا
🥀•
_ پاشو از تو بسترت برا دل خوشی من...
چند دقیقه راه برو مادرم منم حسن...
هدایت شده از هیئتاُمِّاَبیھــٰا
🥀•
_ پاشو مثل قبلنا درد و دل کن با حسن...
شونه هات درد می کنه مو هامو شونه نزن...
هدایت شده از هیئتاُمِّاَبیھــٰا
🥀•
_ اسماء میگه حضرت فرمود: فضه دست به هیچ كاری نمیزنی، گفتم چشم خانم، خیلی خوشحال شدم، دیدم خیلی حالش خوب شده، خدا رو شكر كردم، دعای علی گرفته، حالش مساعد شده، فرمود: خودم خونه رو جارو میكنم، بچه هام رو یك یك بیار، زینبین رو آوردم، شروع كرد سر و بدن اینها رو شستن، حسنین رو آوردم، دیدم با همون دست لاغرش داره بدن رو میشوره “نمیدونم لرزش بدن دیدی یا نه “فضه میگه گریه نمی كردن، یه ماه بود مادرمون كاری نمیتونست انجام بده.
یك یك بچه هاش رو شست، سر بچه هاش رو شانه زد، به فضه گفت: چون چند روز من نیستم، تا حالشون تغییر كنه، تنور رو روشن كن، دیدم آروم آروم اومد كنار تنور آتش گرفته، نان با همون دست شكسته اش طبخ نمود، نان هارو كنار گذاشت، كار خونه تموم شد...
هدایت شده از هیئتاُمِّاَبیھــٰا
🥀•
_ فرمود: زینبینم رو ببرید خونه ی دختر عموم، دخترا رو بردند، پسرها رو فرمود برید سمت باباتون. بچه ها بیرون رفتند.
ام سلمه میگه: فرمود: بستر من رو وسط حجره ی اتاق بنداز، بسترش رو انداختند.
ام سلمه میگه: دستش رو زیر صورتش گذاشت، معلومه این صورت درد میكنه، دیدن سرش رو گذاشت رو این دستش، دیگه صداش نمیاد...
وای مادر... وای مادر
میگه من هرچی صدا زدم حبیبه ی خدا، قرة عین الرسول، فاطمه جان، اومدم روپوش رو زدم كنار، دیدم كار تمومه، اسماء میگه من اومدم سمت مسجد، یه وقت دیدم حسنین دارن میان، هردوتاشون امامند، وجودشون از غیب خبر میده، دیدم هراسانند، تا سلام كردم جواب سریع دادند،
فرموند: اَینَ اُمی؟مادرم كجاست؟ گفتم مادرتون؟استراحت میكنه، گفت: نه اسماء بخدا تا حالا ندیدم مادرمون این موقع شب بخوابه، گفتم: براتون غذا تهیه كرده، حسن جان، امام مجتبی فرمود: اسماءتو این مدت كه تو این خونه هستی، تا حالا كی دیدی ما بی مادر غذا بخوریم
عرض كردم آقازاده ها یه خواهشی ازتون دارم، برید باباتون رو تو مسجد خبر كنید...
آخ علی..علی...علی...
چی گذشت برو علی جان
#گریه🥀
هدایت شده از هیئتاُمِّاَبیھــٰا
🥀•
_ تو یه مقتل دیگه میگه: فضه اومد در مسجد، امیر المؤمنین، سلمان، دیگران، نشسته اند، سلمان میگه دم در مسجد شلوغ شد، دیدم صدای گریه میآد، بلند شدم ایستادم ببینم چه خبره... دیدم فضه داره داد میزنه، حسنین اومدند، آقا متوجه شد بلند شد، اومد جلو، پرسید چه خبره؟عرض كردند: آقاجان اگه میخواهید فاطمه رو زنده ببینید، نگفتند: از دنیا رفته كه، زود بیا، تا این جمله رو شنید، یه نگاهی به حسنین كرد، روایت داره، از پشت افتاد، دیدن هی داره صدا میزنه وَمَن العزا، كیه من و آروم كنه تو این غصه، از مسجد تا خانه راهی نبوده، چندین بار عبا پیچیده شد دور پاهاش...