⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
⸤ 🌙 ⸣ ↷ + سلام رفقا...🌱 بازهم چالش داریم. یه جالش جذاب😍 خاطره اولین نمازشبی که خوندید رو به ی
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ سلام،اولین نمازشب من دوران راهنمایی بودم که با دوستانم قرار نمازشب گذاشتیم. سرساعت ۲شب. خب ساعت گذاشتم بیدارشدم جانماز پهن کردم حالا میترسم بخونم. 😂
رفتم همه لامپارو روشن کردم. مامانمم بیدارکردم. گفتم همینجا بشین تا من نماز بخونم.. شب های بعد هم هرجا بقیه میخوابیدن میرفتم که وقتی بیدارشدم وسط اتاق نمازبخونم بقیه کنارم باشم. الان تو این سن هرچی دارم از همون نماز های شب دوران نوجوانیم
[ناشناس]
#چالش_خاطره_نویسی🌿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ محبوبترین مردم نزد تو باید کسی باشد
که تو را به راههای درست و حق هدایت کند
و عیبهایت را به تو بنمایاند.🌿
#حضرتِابـوتــــراب♥️:)
[بحار|ج۷۴|ص۱۷۸]
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ حریصان دنیا یادبدانند که ؛
● قبر جای نگهداشت پول نیست☝️
● وکفن هم جیب ندارد✋
➣یادآوری مرگ بس است برای موعظه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ اگر کسی حال قران خواندن ندارد زیاد
صلوات بفرستد هرچه گشتیم ذکری بالاتر
از صلوات پیدا نکردیم.
[#آیتاللهبهجت🍃]
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
یک روایتعاشقانہ♥️🌿°•.
_ به سوریه که اعزام شده بود،
بعضۍشبها با هم در فضای مجازۍ
چت میکردیم.
بیشتر حرفهایمان احوالپرسۍ بود
او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم
واندک آبۍ میریختیم بر آتش دلتنگۍمان.
روزهای آخر ماموریتش بود
گوشۍ تلفن همراهم را که روشن کردم
دیدم عباس برایم کلۍ پیام فرستاده است!
وقتۍ دیده بود که من آنلاین نیستم،
نوشته بود؛
آمدم نبودۍ؛ وعدهۍ ما بهشت..
[همسرشهیدعباس دانشگر]
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⸤ 🌙 ⸣ ↷
+ همونایی که حامی آزادی دروغین بودند،
همونایی که باعث قانون شکنی تو جامعه
شدند، همونایی که اشرار رو پرروتر
کردند... مقصرند!!!
حالا بیاند و جواب قطره قطره اشکهای
این مادر رو بدند..
#شهید_امر_به_معروف🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَديلَ الْخَيْرِ...✋
سلام بر تو ای مولایی که هرکس تو را
یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده.
سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت،
زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد.
[صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله
ارواحنا فداه در سختیها|ص578]
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
[برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی]
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ درحقیکدیگراستغفارکنید،
اگرطلبمغفرتوآمرزشِبرخىازشما
براىیكديگرنبود،
تماماهلزمينهلاكمیگشتند.
#امامزمانجان✨
[دلائلالامامة|ص۲۹۷]
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ خدایا این فضای مجازی چیـه
کـه ما بھـش دلبستیم
غرق شدیم توش ...
یادمه قبلا میگفتن :
دنیاتو ول کن آخرتت روبچسب
اما ...
الان میگـم :
فضای مجازی رو ول کن
دنیاتو بساز واسه آخرت مشتی!
#حواستهسترفیق؟
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ بعد از نماز این سوره ها را بخوانید؛
● ۱۰ بار⇦ سوره قدر
● ۱۱بار ⇦سوره توحید
● بعداز⇦نمازصبح⇦سوره یس
● بعداز⇦ نمازظهر⇦ سوره نبأ
● بعداز⇦ نمازعصر⇦ سوره والعصر
● بعداز⇦ نماز مغرب ⇦سوره ملک
● بعداز ⇦نماز عشا⇦ سوره واقعه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ یکی از اعمال شب جمعه بسيار گفتنِ...
"سبحان اللّه، و اللّه اكبر، و لا اله الاّ اللّه"
و زياد صلوات فرستادن در این شب است
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ نمازشب بخون!
هر شب...
نتونستی ، #فقط شبجمعه...
یک شب در هفته بخون!!!
" همین کیسهتو پر میکنه."
[#آیتاللهحقشناس🍃]
قــــــــــرارمونیــــــــــادتنره
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ هر شب جمعه سعی کنید"سوره کهف" بخوانید
و هر جمعه "سوره صافات" بخوانید!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ من به عشق نمازشب میخوابم.
[#آیتاللهمیرزاجوادآقاملکیتبریزی🍃]
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
⸤ 🌙 ⸣ ↷ _ من به عشق نمازشب میخوابم. [#آیتاللهمیرزاجوادآقاملکیتبریزی🍃] ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @
⸤ 🌙 ⸣ ↷
+ نماز امشب به نیابت از تمام #شهداء🌹
هدیه به #امامحسینعلیهالسلام✨
صلےاللهعلیک یااباعبدالله
اَلسَلامُ عَلَی الْحُسَینْ
وَعَلی عَلِی اِبنِ اَلحُسَینْ
وَعَلی اُولادِ الحُسَینْ
وَعَلی اَصْحابَ الحُسَینْ
#سلاماربابم♥️
قــــــــــرارمونیــــــــــادتنره
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam
⸤ 🌙 ⸣ ↷
_ شب، هنگامی که تاریکی همهجا را
فرامیگیرد، وعدهگاه عاشقان است.
سجّادهٔعبادتِ یاران حضرت، همیشه پهن و
منتظرِ آنهاست. زمزمههای عاشقانهٔ
آنها،مانند صدای زنبوران عسل در کندوست.
یک شب برای یاران حضرت، زمان رفع
خستگی از تلاشهای روز و انرژی گرفتن از
منبع وجود خداوند است.
آنها قرار را در بیداری و عبادت در دلِ شب
میدانند و نالههایشان از ترس خدا، شبیه
نالهٔ مادری است که فرزند جوان از دست
داده است. همین شبزندهداریها، آنها را
به مقام نورانیت میرساند و شور و اشتیاق
روزانهٔ خدمت به مردم را برایشان فراهم میکند.
آنها که کار، فعالیت روزانه و لحظهلحظهٔ
زندگیشان عبادت است، خود را محتاج راز
و نیاز و خلوت شبانه میدانند؛ پس چگونه
ما که هنوز اندر خَم اولین کوچه بندگی
هستیم، خود را از اتصال به منبعِ وجودِ خدا
و رابطۀ عاشقانه با او بینیاز میدانیم؟
[بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۳۰۸]
[آفتاب مهر ۱، ص ۱۰۳]
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Shabahengam