🍂اهل دلی چه زیبا می گفت:
• ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ...!!!
• ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!
• ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!
• ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!
• ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...!
• ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!!!
• ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ ...!!!
• ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ...!!!
• ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...!
• ﺭﺍﺳﺘﯽ ، عشق قدیمی ﺭﺍ ﺑﮕﻮ...!
ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ گریه هایش ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ می برﺩ...!
• ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ...!
• ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﻭ مثلا ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ...!!!
🌱ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
• ﻣﻦ می مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ
ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می ماند...!!!
• من می مانم و خدا.....
با احساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه از تو دور بوده ام؟..
چرا...
@shabahengam
رفقا قرارمون یادتون نره!؟
از ساعت ۴بامداد تا طلوع فجر،
هروقت تونستید، سر کوچهی نیایش جمع بشید🌱:)
باید حاضری بزنیم😇☝️
#نمازشب
#شباهنگام
@shabahengam
🍀
زلیخا گفت:
_چقدر چشم هایت زیباست!
یوسف علیهالسلام گفت:
_دو چشم، نخستین عضوهایی هستند که در قبر بر گونه هایم می افتند.
@shabahengam
🍀
زلیخا گفت:
_چه بوی خوشی داری!!!
یوسف علیهالسلام گفت:
_اگر بوی مرا سه روز پس از مرگم استشمام می کردی، از من فرار می کردی.
@Shabahengam
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
"یڪوبیســـــتدقیقـــــہےبامـــــداد" ساعتی که قلب شب،لحظهای از تپش میایستد!!! 🥀♥️✋🏻 🖋• #هیثم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
نمـــــازشــــب ذڪــرِ مـؤمـــن🍀🌱💚
•
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
•
پاشیم یا علے🌿 :)
@shabahengam
ای عاشقان روی تو از ذرّھ بیشتر،
من کِی رسم به وصݪِ تو،
کز ذرّھ کمترم :')
[#حآفِظ]
🍀
زلیخا گفت:
_چشم بردار و مرا بنگر.
یوسف علیهالسلام گفت:
_أَخْشَی الْعَمَی فِی بَصَرِی.
از نابینا شدن چشمانم می ترسم.
@shabahengam
🍀
زلیخا گفت:
_تو را به شکنجه گرها می سپارم
یوسف علیهالسلام گفت:
_پروردگارم در آن هنگام مرا بس است.
@Shabahengam
#امامصادقعلیهالسلام✨ می فرماید که؛
_ زلیخا از یوسف، [برای ملاقات] اجازه خواست. به وی گفته شد: «ای زلیخا! به سبب رفتارت با یوسف، خوش نداریم تو را نزد او ببریم.»
زلیخا گفت: «من از شخص خداترس نمی ترسم.» وقتی بر یوسف وارد شد،
یوسف به وی گفت: «زلیخا! چه شد که تو را رنگ پریده می بینم؟»
زلیخا گفت: «سپاس، خدای را که پادشاهان را بر اثر معصیت، برده کرد و بردگان را به سبب اطاعت، به پادشاهی رساند.»
@shabahengam
یوسف گفت: چه چیزی تو را بدان رفتار وا داشت؟»
گفت: «زیبایی چهره ات.»
آن حضرت گفت: «چه می کردی اگر پیامبری را به نام "محمّد" می دیدی که در آخر زمان خواهد بود و او از من، زیباروتر، خوش خلق تر و دست و دل بازتر است؟»
زلیخا گفت: «راست می گویی.»
وی گفت: «چگونه دانستی که من راست می گویم؟»
زلیخا گفت: «زیرا وقتی از او یاد کردی، مهرش در دلم افتاد.»
@Shabahengam
آن گاه خداوند متعال به یوسف وحی کرد: «زلیخا راست می گوید و من هم او را دوست می دارم، چون محمد را دوست دارد.» پس از آن، خداوند - تبارک و تعالی به یوسف دستور داد با زلیخا ازدواج کند.
[بحارالانوار،ج12،ص281]
@Shabahengam
چند نفر از دوستان پرسیدند:
_ این رمان واقعیه؟
+شخصیت ها کاملا خیالی هستند. این داستان برداشت من از اتفاقات فتنه ی به وجود آمده سال ۹۶ است. قسمتی که راجع به کما رفتن و بازگشت شخصیت پریوش است، بر گرفته از خاطرات افرادی ست که این مسیر را با این حالات طی کرده اند.
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_سی
یک ماهی گذشت و با همین یک ماه، سرجمع نُه ماه بود که من در بیمارستان بستری بودم.
هر روزِ این یک ماه نگاهم به در بود تا شاید بیاید و خط بطلانی بر تمام شنیده هایم بکشد!
بعد از آن تصادف وحشتناک توسط باقی مانده های گروهک تروریستی AIG جسم نیمه جانِ من در همان جاده رها شد و آن ها کمیلم را بردند.
هر روز یک فیلم جدید از شکنجه هایش برای آقاجان و پدرم می فرستادند تا بالاخره یک روز عکس جسم غرق در خونش را فرستادند و دیگر هیچ!
و تمام این مدت من در کما به سر برده بودم و خبر از روزگار سیاه اطرافم نداشتم.
پدر می گفت شک ندارد که کمیل زنده است و آقاجان هم تایید می کرد. اما نمی دانم چرا موهای سفیدشان سفیدتر شده بود؟
چرا مادرجان از درون تهی شده بود و چرا نگاه رعنا غمزده بود!؟
من از این دنیا فقط کمیلم را می خواستم!
زندگی بدون او برایم معنایی نداشت.
کاش مرده بودم و این روز را نمی دیدم.
اشک در چشمانم جمع شد و آرام آرام راه خودش را پیش گرفت.
رعنا از پنجره رو گرفت و با دیدن اشک هایم، پایین چادرش را جمع کرد و روی صندلی کنار تختم نشست.
_قربونت برم. انقدر فشار نیار به خودت. کاش انقدر زود همه چیزو نمی فهمیدی!
اگر سروان احمدی برای تشکر و عیادت به دیدنم نمی آمد و شهادت همسرم را تسلیت نمی گفت، شاید من هنوز هم متوجه این مهم نمی شدم.
_گریه نکن پری!
دوست نداشتم رعنا مرا پری صدا بزند... پری صدا زدنم خاص کمیلم بود و صدایش! لحن حرف زدنش با همه فرق می کرد!
+بر میگرده!
دستم را گرفت و آرام فشرد.
یک قطره... دو قطره... خیره ی چشمانش شده بودم و قطرات اشکش را می شمردم.
_آره. بر میگرده!
+خودش بهم گفت دوستم داره.. پس نباید...نباید تنهام بذاره!
هق هقم بلند شده بود.
رعنا مرا در آغوش کشید و پا به پای من اشک ریخت و هق زد.
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shabahengam
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
رمان جذاب و هیجانانگیز "پریوحش" نوشتهی 🖋• #هیثم! برای خواندن پارت های قبل وارد لینک زیر بشید⇩ htt
امیدوارم تا الآن از خوندنش لذت برده باشید🌱
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
● . #نمازشب @shabahengam•🌔• هرچی به اذان صبح نزدیکتر باشه ثوابش بیشتره..... ولــــــــــی... اگ
ولی فارغ ز های و هوی جهانی که مدعی ست...
نماز شبت قضاء نشه رفیق !؟シ
نمازامشب هدیه به #امامحسنعلیهالسلام✨
به نیابت از #شهیدجعفریزدی🌹
•
قرارمون۴بامداد🌱 :)
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
"یڪوبیســـــتدقیقـــــہےبامـــــداد" و در همین ساعت شب شکافته شد برای در آغوش گرفتن بلندای روحت..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا