eitaa logo
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
4.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
322 ویدیو
29 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ تحت نظر امام‌زمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂اهل دلی چه زیبا می گفت: • ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ...!!! • ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ...! • ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ...! • ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...! • ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...! • ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!!! • ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ ...!!! • ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ...!!! • ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...! • ﺭﺍﺳﺘﯽ ، عشق قدیمی ﺭﺍ ﺑﮕﻮ...! ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ گریه هایش ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ می برﺩ...! • ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ...! • ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﻭ مثلا ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ...!!! 🌱ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ • ﻣﻦ می مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می ماند...!!! • من می مانم و خدا..... با احساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه از تو دور بوده ام؟.. چرا... @shabahengam
رفقا قرارمون یادتون نره!؟ از ساعت ۴بامداد تا طلوع فجر، هروقت تونستید، سر کوچه‌ی نیایش جمع بشید🌱:) باید حاضری بزنیم😇☝️ @shabahengam
🍀 زلیخا گفت: _چقدر چشم هایت زیباست! یوسف‌ علیه‌السلام گفت: _دو چشم، نخستین عضوهایی هستند که در قبر بر گونه هایم می افتند. @shabahengam
🍀 زلیخا گفت: _چه بوی خوشی داری!!! یوسف علیه‌السلام گفت: _اگر بوی مرا سه روز پس از مرگم استشمام می کردی، از من فرار می کردی. @Shabahengam
"یڪ‌وبیســـــت‌دقیقـــــہ‌ےبامـــــداد" ساعتی که قلب شب،لحظه‌ای از تپش می‌ایستد!!! 🥀♥️✋🏻 🖋• ‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌سردار
نماز شب ؛ سفارش یاران آسمانی است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
نمـــــاز‌شــــب ذڪــرِ مـؤمـــن🍀🌱💚 • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم • پاشیم یا علے🌿 :) @shabahengam
ای عاشقان روی تو از ذرّھ بیشتر، من کِی رسم به وصݪِ تو، کز ذرّھ کمترم :') []
🍀 زلیخا گفت: _چشم بردار و مرا بنگر. یوسف‌ علیه‌السلام گفت: _أَخْشَی الْعَمَی فِی بَصَرِی. از نابینا شدن چشمانم می ترسم. @shabahengam
🍀 زلیخا گفت: _تو را به شکنجه گرها می سپارم یوسف علیه‌السلام گفت: _پروردگارم در آن هنگام مرا بس است. @Shabahengam
✨ می فرماید که؛ _ زلیخا از یوسف، [برای ملاقات] اجازه خواست. به وی گفته شد: «ای زلیخا! به سبب رفتارت با یوسف، خوش نداریم تو را نزد او ببریم.» زلیخا گفت: «من از شخص خداترس نمی ترسم.» وقتی بر یوسف وارد شد، یوسف به وی گفت: «زلیخا! چه شد که تو را رنگ پریده می بینم؟» زلیخا گفت: «سپاس، خدای را که پادشاهان را بر اثر معصیت، برده کرد و بردگان را به سبب اطاعت، به پادشاهی رساند.» @shabahengam
یوسف گفت: چه چیزی تو را بدان رفتار وا داشت؟» گفت: «زیبایی چهره ات.» آن حضرت گفت: «چه می­ کردی اگر پیامبری را به نام "محمّد" می دیدی که در آخر زمان خواهد بود و او از من، زیباروتر، خوش خلق تر و دست و دل بازتر است؟» زلیخا گفت: «راست می گویی.» وی گفت: «چگونه دانستی که من راست می گویم؟» زلیخا گفت: «زیرا وقتی از او یاد کردی، مهرش در دلم افتاد.» @Shabahengam
آن گاه خداوند متعال به یوسف وحی کرد: «زلیخا راست می گوید و من هم او را دوست می دارم، چون محمد را دوست دارد.» پس از آن، خداوند - تبارک و تعالی به یوسف دستور داد با زلیخا ازدواج کند. [بحارالانوار،ج12،ص281] @Shabahengam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند نفر از دوستان پرسیدند: _ این رمان واقعیه؟ +شخصیت ها کاملا خیالی هستند. این داستان برداشت من از اتفاقات فتنه ی به وجود آمده سال ۹۶ است. قسمتی که راجع به کما رفتن و بازگشت شخصیت پریوش است، بر گرفته از خاطرات افرادی ست که این مسیر را با این حالات طی کرده اند.
📖• رمانِ پریوحش 🌾• یک ماهی گذشت و با همین یک‌ ماه، سرجمع نُه ماه بود که من در بیمارستان بستری بودم. هر روزِ این یک‌ ماه نگاهم به در بود تا شاید بیاید و خط بطلانی بر تمام شنیده‌ هایم بکشد! بعد از آن تصادف وحشتناک توسط باقی‌ مانده‌ های گروهک تروریستی AIG جسم نیمه‌ جانِ من در همان جاده رها شد و آن‌ ها کمیلم را بردند. هر روز یک فیلم جدید از شکنجه‌ هایش برای آقاجان و پدرم می‌ فرستادند تا بالاخره یک روز عکس جسم غرق در خونش را فرستادند و دیگر هیچ! و تمام این مدت من در کما به سر برده بودم و خبر از روزگار سیاه اطرافم نداشتم. پدر می‌ گفت شک ندارد که کمیل زنده‌ است و آقاجان هم تایید می‌ کرد. اما نمی‌ دانم چرا موهای سفیدشان سفیدتر شده بود؟ چرا مادرجان از درون تهی شده بود و چرا نگاه رعنا غمزده بود!؟ من از این دنیا فقط کمیلم را می‌ خواستم! زندگی بدون او برایم معنایی نداشت. کاش مرده بودم و این روز را نمی‌ دیدم. اشک در چشمانم جمع شد و آرام آرام راه خودش را پیش گرفت. رعنا از پنجره رو گرفت و با دیدن اشک‌ هایم، پایین چادرش را جمع کرد و روی صندلی کنار تختم نشست. _قربونت برم. انقدر فشار نیار به خودت. کاش انقدر زود همه چیزو نمی‌ فهمیدی! اگر سروان احمدی برای تشکر و عیادت به دیدنم نمی‌ آمد و شهادت همسرم را تسلیت نمی‌ گفت، شاید من هنوز هم متوجه این مهم نمی‌ شدم. _گریه نکن پری! دوست نداشتم رعنا مرا پری صدا بزند... پری صدا زدنم خاص کمیلم بود و صدایش! لحن حرف زدنش با همه فرق می‌ کرد! +بر میگرده! دستم را گرفت و آرام فشرد. یک قطره... دو قطره... خیره‌ ی چشمانش شده بودم و قطرات اشکش را می‌ شمردم. _آره. بر میگرده! +خودش بهم گفت دوستم داره.. پس نباید...نباید تنهام بذاره! هق هقم بلند شده بود. رعنا مرا در آغوش کشید و پا به پای من اشک ریخت و هق زد. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shabahengam •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
‌=( پارتای فرداشبو از دست ندید... ببینیم پریوش چی میشه😔🙂
‌• سلام. اگه خوب پیش بریم، دو_ سه شبم مونده.
‌• بد پیش بریم همین الآن تمومه😂✋
‌• سلام. بله میتونید بپرسید.😁✋ [هَیثـــــم یعنے خاڪ سرخ رنگ]
‌• ۱. اندکی صبر😁 ‌• ۲.ادمین دپرس خوبه؟☹️
من تسلیم🤚😲✋ چندتا پارت دیگه امشب میذارم
"یڪ‌وبیســـــت‌دقیقـــــہ‌ےبامـــــداد" و در همین ساعت شب شکافته شد برای در آغوش گرفتن بلندای روحت... ای مرد آسمانی! 🖋• ‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌سردار