یاد شهید#محسن_نورانی_ بخیر
خرداد 62 به پیشنهاد دوستان، محسن برای تکمیل ایمان خود آماده ازدواج شد. او برای همسری خویش هیچ کس را بهتر از خواهر شهید بزرگوار علیرضا ناهیدی نیافت. محسن عقد ازدواج بست تا با همسر خویش زندگی ای بر اساس تعلیمات تربیتی و اخلاقی اسلام تشکیل بدهند.
پس از ازدواج، محسن همسر خود را به اسلام آباد غرب برد تا خانوادهاش نیز سرما و گرمای جنگ را همراه او احساس کنند. زندگی کوتاه آن دو که یک ماه بیشتر به طول نینجامید، در خود هزاران نکته داشت. همسر شهید نورانی، پیش از آن، یک خواهرش در آبادان به اسارت دشمن بعثی در آمده بود و برادرش علیرضا نیز در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بود.
خانم ناهیدی، همسر بزرگوار شهید نورانی، از ازدواجش با محسن اینگونه یاد میکند: بلافاصله بعد از ازدواج به اسلام آباد غرب رفتیم و در آنجا ساکن شدیم. همان روز اول مرا در خانه گذاشت و رفت به خط. یک هفته بعد آمد. حال عجیبی داشت که برایم تعجب آور بود. معلوم بود که خیلی ناراحت است.
وقتی علت را پرسیدم، با بغض گفت: «آن موقع که برادرت علی شهید نشده بود، فرمانده تیپ بود و به خاطر مسؤولیتم اجازه نمیداد به خط مقدم بروم. الان هم که فرمانده تیپ شدهام، به هیچ وجه اجازه رفتن به خط رو به من نمیدهند…»
من خوابی را که چند شب پیش دیده بودم، برایش تعریف کردم و گفتم: «اتفاقاً من هم خواب دیدم که تو شهید میشوی، روز و ساعتش را خدا میداند، ولی مطمئن باش که انشاءالله شهادت نصیبت خواهد شد.»
نماز شبهای محسن حال و هوای عجیبی داشت؛ با آنکه بیست سال بیشتر نداشت چنان از درگاه خدا طلب بخشش میکرد و شهادت را در راه او درخواست میکرد که هر شنوندهای به حیرت میافتاد و دلش میلرزید.
هنگامی که برای آخرین دیدار، ساعت 2 نیمه شب به خانه آمد، با وجود خستگی زیاد، هنگامی که همسرش به او گفت: «کمی استراحت کن، صبح زود میخواهی بروی جلو.» تبسمی کرد و گفت: «نه، میخواهم مقداری با تو صحبت کنم.»
آن شب، محسن دستانش را حنابندی کرده، عطر خوش رایحهای به خود زده بود. همسرش به او گفت: «هیچ وقت آخرین دیدار را با برادرم علیرضا فراموش نمیکنم. وقتی حرف میزد، احساس عجیبی به من دست میداد. الان هم که شما دارید صحبت میکنید، همان احساس را دارم.»
به چشمان محسن که خیره شد، دید به یک نقطه خیره شده است و به فکر فرو رفته است. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. آهسته گفت: واقعاً خدا میخواهد این شهادت را نصیب من کند؟ واقعاً من لیاقت شهادت را در راهش دارم؟
با این حرفها اشک از دیدگان همسرش جاری شد، محسن با تعجب گفت: بیشتر از این از شما انتظار داشتم، چی شد؟ روحیهای که بعد از شهادت علیرضا در تو بود، کجاست؟ همسرش گفت: «نه بخدا من برای اینکه شما شهید شوید گریه نمیکنم، گریهام از روح والا و بزرگ و ارزشمند شماست و به مقام بالایی که نزد خدا دارید، غبطه میخورم. شما کجا هستید و دیگران کجا؟
محسن آهی کشید و گفت: خدا را شکر که همیشه یاریام کرده است، از اول زندگی تاکنون…
به همسرش توصیه کرد که در مراسم شهادت او، پیش چشم مردم گریه نکند و لباس مشکی نپوشد تا دشمن شاد نشود، به منافقین بفهماند که اسلام چقدر قدرتمند است، ما هیچ نیستیم و این اسلام است که به ما نیرو میدهد، سعی کنید همچون زینب کبری (س) بعد از شهادت امام حسین (ع) استوار بود، صبور باشید…شادی روح پرفتوحش#صلوات
#وصیتنامه شهید#محسن_نورانی #تقوا. سپاس خدای را که هدایت کرد ما را به این دین که اگر هدایت نمی کرد ما از هدایت یافتگان نبودیم.
یاد شهید#جواد_الله_کرم به خیر مهربانی
بسیار مهربان بود از همان کودکی همینطور بود ، همینطور بزرگ شد ، در هر جمعی که می نشست دوستی و محبتش جمع را تحت تاثیر قرار می داد.
شاکرالانعمه
خودش را موظف می دید برای هر نعمتی که خدا بهش داده شکر بجا آورد خیلی وقت ها سجده شکرش هم بجا می آورد.
هربار که باران می آمد سجده شکر می رفت. از نعمت های خدا بدون شکر نمی گذشت.
اخلاق خوب
روز اول خواستگاری گفت اخلاق برای من مهمترین چیز است می گفت کسی که اخلاق ندارد ایمان ندارد.
این همه گناه از ما این همه نعمت از تو
یک بار درخت پر باری دید حسابی رفت تو فکر محو درخت شده بود و در حال و هوای خودش بود همینطور که چشم از میوه ها برنداشته بود گفت: «این همه گناه از ما این همه نعمت از تو»
دست بوس
همیشه دست پدر و مادرش را می بوسید. طوری که ناگفته پچه هایش هم این را وظیفه خودشان می دانستند.
این اخلاقش هم مثل مودب بودنش زبانزد بود هیچ چیز مانع احترام و عزت گذاشتن به پدر و مادرش نمی شد.
مسئولیت پذیری
کار را بهش می سپردی خیالت راحت بود تمام و کمال انجام می دهد اگر مسئولیتی می پذیرفت جواب گو بود می گفت کار را باید با سختی و مسئولیتش پذیرفت. حتی هزینه تصمیمات اشتباه و خسارتش را هم شخصا خودش به گردن می گرفت.
مسئولیت پذیری از توصیه های همیشگی جواد به پسرش بود.
خوش فکری
سعی می کرد بهترین راه و مفید ترین کار را انجام دهد قبلش حسابی فکر می کرد تا بهترین کار را با کمترین هزینه انجام دهد همه می دانستند پیشنهاد جواد از بهترین هاست.
برای اجرایی کردنش هم خودش پیش قدم بود منتظر کسی نمی ایستاد یک تنه کار را پیش می برد.
شب اخر
قسم می داد ازش عکس نگیرند گفتم وظیفه من تهیه عکس است می گفت از کار ها بگیر از چهره من نه ، شب بود همه جمع نشسته بودیم داشتیم شوخی می کردیم گفت بچه ها امشب کمتر شوخی کنید. تعجب کردم گفتم جواد نکنه داری شهید میشوی گفت آره نزدیکه ،هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم همه لحظاتی در سکوت رفتند یکی از بچه ها دوربین آورد گفت: بگذار چند تا عکس بگیریم گفت باشه نشستیم چند تا عکس مجلسی انداختیم فرداش جواد شهید شد.شادی روح پرفتوحش#صلوات
یاد شهید#کمال_کورسل به خیر. بعد از مدتی رفت و آمدش با دانشجوهای ایرانی مقیم پاریس بیشتر شد٬غروب شب جمعه ای یکی از دوستانش به نام مسعود لباس پوشید برود کانون برای مراسم دعای کمیل از ذو پرسید کجا می روی ؟گفت:دعای کمیل٫پرسید ما رو هم میبری؟! گفت:بفرمایید .چون پدرش مراکشی بود عربی را خوب می دانست با مسعود رفت و آخر مجلس نشست ارتباط خوبی برقرار کرد؛این را بچه ها میگفتن .هفته آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت:بریم دعای کمیل تا شب خیلی بی تاب بود. شادی روح پرفتوحش#صلوات