9.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺آنچه در روز سوم " رزمایش پیامبر اعظم 17 سپاه " گذشت...
🔹چهارمین روز این رزمایش درحال برگزاری است و تا فردا ادامه دارد.
✍
اسراییل
حالا اگهمیخوای پارس کنی بکن
ولی بدون اینبار گوشهاتو از بیخش میکنیم میزاریم کف دستت
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌نماهنگ زیبای «برگشتم»
🎙مـحمـدحـسیـن پـویـانفـر
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_امامحسین
Ⓜ️ اختصاصی
14.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ساخت هزاران قطعه سلاح جنگی در پیشاور پاکستان
🇮🇷
2.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهریه همسر رائفی پور چقدره؟!
#ازدواج_ساده
🚨حضور سرزده رهبرانقلاب و سردار سلیمانی در مراسم #بله_برون یک عروس
🔘سردار حسین نجات :
💠 سال ۱۳۸۴ مقام معظم رهبری به استان کرمان سفر کردند. ایشان تأکید داشتند #حاج_قاسم در این دیدارها همراه ایشان حضور داشته باشد.
یکی از این دیدارهایی که در آن سفر تدارک دیده شد، دیدار با خانواده یکی از فرماندهان گردانهای شهید لشکر ۴۱ #ثارالله بود. طبق روال، آن خانواده دقایقی قبل از حضور #حضرت_آقا خبردار شدند. اما وقتی وارد مجلس شدیم، دیدیم جمعیت حاضر بیش از حد انتظار است.تصورمان این بود که خانواده شهید خیلی سریع حضور حضرت آقا را به بستگان اطلاع داده است و آنها هم فوری خودشان را رساندهاند، اما اشتباه میکردیم.دلیل حضور بستگان مراسم«بله برون»دختر همان شهید با فرزند یکی دیگر از شهدای لشکر ثارالله علیهالسلام بود.آن شب یکی از اعضای خانواده شهید آمد و در گوش حاج قاسم، مطلبی گفت.حضرت آقا از حاجی پرسیدند: «داستان چیست؟» حاج قاسم جواب داد: میگویند که جواب خانواده دختر #مثبت است و درخواست دارند اگر امکانش هست شما خطبه عقدشان را بخوانید.
حضرت آقا قبول کردند. وقتی ایشان #خطبه را قرائت کردند از دختر خانم پرسیدند: «آیا به بنده وکالت میدهید تا شما را به #عقد آقای فلانی در بیاورم؟» دختر خانم درجواب گفت: «اگر قول میدهید در آخرت شفیعم باشید، بله به شما وکالت میدهم».
حضرت آقا گفتند:«چرا من باید #شفیع شما باشم؟» بعد به حاج قاسم اشاره کردند و ادامه دادند:«مقام حاج قاسم سلیمانی نزد خداوند از من بالاتر و بیشتر است.ایشان#شهید_زنده است و خودش شفیع شما میشود.»
📚 منتشر شده در کتاب «متولد مارس»
📌خاطره دختر شهید پورجعفری (دوست و همراه حاج قاسم) از آخرین دیدارش با پدر :
۱۰ دی ۱۳۹۸ نیم ساعت قبل از نماز صبح بود که بیدار شدم، دیدم بابا داره جای همیشگیش و مثل همیشه نماز شب میخونه، پشت سرش نشستم و غرق نماز خواندنش شدم، چه آرام و چه با صلابت ... بعد نماز نشست روبروم، زل زده بودیم بهم، حرفی نمیزدیم، فقط همدیگرو نگاه میکردیم و مثل همیشه لبخند بود که مهمان صورت زیبایش بود... نماز صبح رو با مامان پشت سر بابا خواندیم ، سر نماز از خدا خواستم ایندفعه هم که بابا میره ماموریت به سلامتی برگرده.
قرار بود امروز صبح به ماموریت برن. پیش خودم گفتم ایندفعه قراره کجا برن؟ عراق؟ سوریه؟ لبنان؟... اما نزدیک ظهر بود که تماس گرفت و گفت ظهر به خونه میاد و بعد میرن.
من خوشحال از دیداری دوباره... تا رسید خونه تلویزیون رو روشن کرد و صدام کرد:نفیسه بیا، بیا اینجا پیشم بشین، نگاه کن، اوضاع ایندفعه خیلی خطرناکه، مردم سفارت آمریکا رو تو بغداد آتش زدند. ایندفعه که بریم حتما میزننمون ...
تمام این جملات را با لبخند برایم گفت... بیشتر از همیشه ترس افتاد تو دلم، ترسی که به لحظه رهایم نکرد زل زدم
بهش و گفتم: بابا تو نرو، میگی خطرناکه تو نرو بمون !!
گفت: نمیشه بابا، نمیتونم حاجی رو تنها بزارم. مامان مثل همیشه وقتی بابا میخواست بره ماموریت ، قرآن و لیوان
شربتی رو میزاشت تو سینی و بابا رو اینجوری بدرقه میکرد، مثل همیشه نصف لیوان شربتش رو خورد ، نصفش را برای نوه های عزیز ش نگه داشت ، النا مدرسه بود اما پریناز کوچولو بقیه شربتش را خورد.
نوه ها ایندفعه خیلی بی تابی میکردن، پریناز پاهای بابا حسینش را گرفته بود و میگفت :بابا حسين نرو عراق،
دشمنا این دفعه میکشنت!!!
بابا حسین گفت: دوستام مواظبم هستند بابا روی ماهش را برای آخرین بار بوسیدم، آية الكرسی را برایش خواندم و
سپردمش به خدا...
کاش قدر لحظه ها و داشته هایمان را بیشتر بدانیم.
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹