#تلنگر 🍃
👈 ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎے ﻣﺠﺎﺯے ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﻘﻮﺍے ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...
👈ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ، ﮔﺎهے ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ے ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ...
👈 ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ، ﻓﻀﺎے ﻣﺠﺎﺯے ﻫﻢ
" ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ..."
👌ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ مے ﺁﯾﻨﺪ ﮔﻮﺍهے ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ...
ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ...
ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ے ﻏﻔﻠﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧــــﺪﺍ 📿ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ!...
👈 ﮔﺎهے ﺭﻭے ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ :
" ﻭﺭﻭﺩ ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ " 🚫🔥
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺳتے ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ،
ﭼﺸمے ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ،
ﻭ ﮔﻮشے ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ...
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺧــ📿ـﺪﺍ ...
" ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧـﻼﻳﻦ ﺍﺳﺖ
چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دوره اش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده ایم آماده!» هرکسی هم که دستش به مهدی می رسید، امان نمی داد؛ شروع می کرد به بوسیدن. مخمصه ای بود برای خودش.
خلاصه به هر سختی ای که بود از چنگ بچه های بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می زد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا این قدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجی هایی...!»
شهید مهدی زین الدین
🌟 *شرط عجیب پیرزن برای اجاره خانه اش به سه پسر دانشجوی جوان !*
🍃سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.
خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .
می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه. تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ، تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!
گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم
که خیلی عالی بود .
فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.
واقعا عجب شرطی
هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.
پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.
خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ی پیرزن. شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.
هممون خندیدیم.
شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.
برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته
من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید.
به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.
شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت
برامون جالب بود.
بعد یک ماه که صبح پا میشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.
واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد.
نماز خون شده بودم
اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هرسه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.
تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم.
چقدر عالی بود.
بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود.
خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی🌷
منبع : کشکول معنوی
✅
🍃 مثل شهدا گناه ڪنید!🍃
❣ اگر میخواهید شهید بشید✨
❣ اگر خیلے دوست دارید به اجر شهادت برسید ❤️
✨ آرزوے شهادت دارید 🍃
✨ گناه ڪنید تا زمینه ے شهادت براتون فراهم بشه 🌿
✨ ولے مثل شهدا گناه ڪنیم 🍃
✨🌹 نه مثل من و رفیقامون تو خیابون 🍃
❣شهید حسین فهمیده فرمانده گردان سلمان ✨
✨ یه دفتر داشت گناهاشو توش مینوشت 🌹
✨ یه مدت دفترش دست من بود...🌿
❣نگاه ڪردم یه روز دوخط زیادتر نوشته بود 🍃
✨ گفتم چه گناه بزرگے ڪرده ڪه اینجا نوشته 🌿
✨❣ دیدم نوشته،میخوام برم دو رڪعت نماز بخونم استغفار ڪنم ❤️✨
❣ از ساعت 10 تا 10.10 دقیقه با بچه ها خندیدیم...😅
✨🌿10دقیقه وقت خدا رو ضایع ڪردم 😔
✨❣ یا مثل اون بچه 15ساله ڪه تازه واجبش شده بود 🌿
🌹 مگه اون چه گناهے داشت ڪه انقدر به درگاه خدا گریه میڪرد؟ 🍃
✨🍃 زار میزد و طلب بخشش میڪرد 🙏📿
✨❣ بخاطر اینڪه موقع نماز شب خواب مونده بود 📿
🌹و نماز ظهر رو نتونسته بود اول وقت بخونه 🌿
✨ بیاییم مثل اونا گناه ڪنیم✨
✨🌹 اگه میخوایم گناه ڪنیم مثل یه بچه بسیجے خط مقدم گناه ڪنیم❤️✨
#اللهم_ارزقنا_شهادة_فی_سبیلک❤️📿
#پـدرموشـکیایـران✌️
وقتی بازدید تموم شد، حسن روکرد به کارشناس موشکی روسیه و گفت: اکه میشه فناوری این موشک رو در اختیار ما قرار بدید!
ژنرال های روسی خندیدندو گفتند:امکان نداره این فناوری فقط در اختیار کشور ماست
حسن خیلی جدی گفت: ولی ما خودمون این موشک رو میسازیم✊✌️
و دوباره صدای خندهی اونا بلند شد وقتی برگشتیم خیلی تلاش کردیم نمونهش رو بسازیم ولی نشد
حسن راهی مشهد شد به امام رضا متوسل شد و سه روز توی حرم موند.
حسن میگفت روز سوم بود که عنایت امام رضا رو حس کردم و... حلقهی مفقودهی کار به ذهنم خطور کرد سریع دست به کار شدیم و موشک رو ساختیم که به مراتب از مدل روسی بهتر و پیشرفتهتر بود .
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#سالروز_شهادت 🌷
مرتّب
خود را زیر ذرّهبین
معیارهای اسلام قرار دهید
و در كارها و دیدگاههایتان دقّت داشته باشید ...
🌹شهید عبدالحمید دیالمه
🍃برخیزید که خورشیــ☀️ــد شمایید
🍁درعالم #ناامیدی، امید♥️ شمایید
🍃در جشن طلوع #صبح در باغ وجود
🍁آن گل🌷که بروی صبح خندید
#شمایید
#صبحتون_شهدایی 😍
#
🌷 🌷
📎 دستنوشتهٔ شهید برای فرزندش :
‼️«پدربزرگت به من گفت به مردم محبت کن و دروغ نگو و با آنها صادق باش؛ آنها محبت تو را احساس میکنند و تو قلب آن ها را تسخیر میکنی و من هم این را به تو میگویم.
‼️در تمام لحظات زندگیت با دروغ گفتن مبارزه کن و صداقت را سرلوحه کارت قرار ده؛ امیدوارم روزهای خوبی را در این دنیا سپری کنی. نوشتههایم را برایت در میان این کتاب با ارزش نوشتم که فرستاده خداوند است.
‼️برای شناخت خداوند نشانههای بسیار واضح و روشنی وجود دارد و هرگز سراغ چیزهای عجیب و غریب نرو! در این کتاب پندها و نصایح فراوانی وجود دارد و خداوند به زبانی ساده با همه بندگانش حرف زده است و هر وقت دلت از این دنیا گرفت به سراغش بیا و با خداوند حرف بزن».
#خلبانشهید_روزبه_ناظریان🌷
🔹همسایه شهید:
🌷چهرهای که از شهید در ذهنمان مانده، با لبخند همیشگی، با لباس و تیپ ساده، آرام و سر به زیر از کوچه رد میشد و به بزرگ و کوچک سلام میکرد.
🔹پیامبر اکرم (صلیالله علیه و آله):
نزدیکترین مردم به خدا و رسول او، کسی است که آغازگر سلام باشد.
🌹شهید مدافع حرم ایمان خزایینژاد
🔸 #یاد_شهدا_باصلوات
🤝 #هفته_وحدت
✌️ #وحدت
🔸تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان #صلوات
🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 اخلاص
⚜ دلش نمی خواست ڪارهایش جلوی دید باشد؛ مدتی را ڪه در جبهه بود، اجازه نداد حتی یڪ عڪس یا فیلم از او تهیه شود
⚜ آخرین بار ڪه به مرخصی آمده بود، قبل از رفتن همه ی عڪس هایش را از بین برد تا پس از شهادت چیزی از او باقی نماند
⚜ همین طور هم شد و برای شهادتش حتی یڪ عڪس هم در خانه نداشتیم. همیشه پنهان کار بود، حتی زخمی شدنش را هم از دیگران پنهان می کرد.
#شهدایی
#شهید_مجید_زین_الدین
🌹🍃🌹🍃
#رسـم_خـوبان
💠حسین فقط سه روز آخر هفته را در دزفول بود و همین فرصت کافی بود برای پوشیدن لباس خادمی هیئت محبان اباالفضل العباس علیه السلام؛
💠 در جمع رفقای هیئتی حسین لقب "سردار" داشت؛ همیشه میگفت: من یک روز شهید میشوم، عاشق روضه سه ساله امام حسین (ع) بود، وصیت کرده بود اگر شهید شدم
💠سر مزارم روضه حضرت رقیه (س) بخوانید..چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود.
#شهید_حسین_ولایتیفر🌷
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خاطره ای زیبا و طنز ازجبهه و جنگ...🍁
👤بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش
🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن!
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!!
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده!
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
:پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟!
رفتیم کنار تختش ؛
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟
یهو همه زدیم زیر خنده
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد !
عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم...
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂
عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
- یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!!
عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂
منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک"
🌷 🌷
#طنز_جبهه
ﺑﻨﻲﺻﺪﺭ ! ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ !
: ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻲﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﭽﻪﺍﻱ ﻭ ﻧﻤﻲﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﺟﺒﻬﻪ . ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﻪ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﺑﺴﻴﺞ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﻧﻴﺮﻭ ﺩﺍﺭﺩ، ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﻱ « ﺻﻐﺮﻱ » ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﻳﻢ ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﻭ ﺳﻄﻞ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪﻱ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﺯﺩﻡ ﺑﻴﺮﻭﻥ، ﭘﺪﺭﻡ ﻛﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﺤﺮﺍ ﻣﻲﺁﻭﺭﺩ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : « ﺻﻐﺮﺍ ﻛﺠﺎ ؟ » ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻧﻔﻬﻤﺪ ﺳﻴﻒﺍﻟﻠﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺳﻄﻞ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻲﺭﻭﻡ ﺁﺏ ﺑﻴﺎﻭﺭﻡ . ﺧﻼﺻﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺟﺒﻬﻪ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻳﻚ ﻧﺎﻣﻪ ﭘﺴﺖ ﻛﺮﺩﻡ . ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺗﻠﻔﻦ ﻛﺮﺩ . ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : « ﺑﻨﻲ ﺻﺪﺭ ! ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ! ﻣﮕﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻬﺖ ﻧﺮﺳﻪ .(فرار بنی صدر با لباس زنانه )
🌹هدیه به روح پاک شهیدان صلوات
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃
#کلام_شهید
شهید آوینی🌹
یاران کربلایی؟
آنان را پروای مرگ نیست و دل و دیدگانشان را جز رضایت حق چیزی پر نخواهد کرد
و چه پروایی آنجا که ملک جاودان بهشت رضوان حق میراث متقین است.
یالَیتَنا کُنّا مَعَکُم
آنان را که از مرگ می ترسند از کربلا می رانند