🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 16
تا اینکه یک روز بهم گفت :
《مژگان ! ما حدودا شش ماهه که با هم دوست هستیم ؛ اما تو تا حالا خونه ما نیومدی ؛ ترتیبی بده تا امشب شام بیایی خونه مون ، خوش میگذره ، دوس دارم اتاقم رو ببینی ، خونه مون رو ببینی ، خلاصه بیا !》
وقتی با بابام مطرح کردم ، بابام مخالفت خاصی نکرد . یه کم برام عجیب بود که بابام مخالفت خاصی نکرد ؛ اما حرفی زد که بیشتر منو متعجب کرد ، با لبخندی متعجبانه گفت :
《امشب چه خبره ؟! نه تو خونه هستی و نه آرمان !! آه تنهایی ! آه چه قدر من تنهایم ! ینی این قدر بد شانسم که یه خری نیست ما رو شام دعوت کنه !》
از بابام پرسیدم :
《ینی چی آرمان خونه نیست ؟! آرمان کجاست ؟》
بابام گفت :
《آرمان گفته امشب شام با این پسره هست ، کیه اسمش ؟ اسم خوبی داره ، آهان فرید ، گفته بعد از باشگاه با فرید می رن شام بخورن .》
ذهنم درگیر شد ؛ اما خیلی حساس نشدم ؛ چون این مدت ، از حساسیتم روی آرمان کمتر شده بود . یه جورایی خیالم راحت بود که با فرید هست و با هم دوست اند و از تنهایی درومده !
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 17
اون روز هیجان داشتم ؛ چون یادم نیست آخرین باری که شب ، جایی پیش دوستام و یا خونه عمه ام خوابیده بودم کی بود ؟! چون اصلا دوست خاصی هم تا قبل از نفیسه نداشتم . عمه هم که ماشاالله فقط محبت خرج می کرد ؛ اما نمی شد روش حساب کرد که بشه باهاش دوست شد .
تا اینکه شب شد و بعد از اینکه آماده شدم ، با آژانس رفتم خونه نفیسه و اینا ؛ در و باز کردم و رفتم داخل ، از دیدن تیپ و قیافه نفیسه متعجب شدم ! 》
مژگان ادامه داده بود :
《نفیسه هم متوجه تعجب من شد ؛ اما خیلی عادی و مثل همیشه ، تحویلم گرفت . منم کم کم فضا برام عادی شد ، کلی حرف زدیم ، رژیمم گذاشتم کنار و درست و حسابی شام خوردیم و تلویزیون نگاه کردیم تا حدودا نصف شب ، ما تویی اتاق نفیسه بودیم و بابا و مامان نفیسه هم واسه خودشون بودند.
تا اینکه کم کم چشمامون داشت سنگین می شد و خوابمون می گرفت ؛ دیگه خیلی طولش ندادیم و آماده شدیم واسه خواب . وقتی رفتم مسواک بزنم ، یه لحظه فکر کردم که آرمان کجاست ؟ آیا به گشت خونه یا ...... ؟
وقتی برگشتم به اتاق نفیسه ، دیدم رختخواب ننداخته ، منم خیلی عادی یه بالشت برداشتم و گذاشتم روی زمین تا بخوابم ، رفتم سراغ گوشیم ، داشتم واسه آرمان اس می دادم که نفیسه هم مسواک زده بود و برگشت به اتاقش .
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 18
تا منو دید زد زیر خنده ! گفت :
《چرا پایین خوابیدی دیوونه ؟》
گفتم :《من همین جا راحتم 》؛ دستمو گرفت و به زور منو خوابوند روی تخت ، دیگه اس دادن واسه آرمان یادم رفت .
گفتم :《نفیسه جون مگه با هم تعارف داریم ؟ اینجوری خوب نیست که تو رو تخت نباشی و زمین بخوابی ، تو بیا رو تخت تا من رو زمین بخوابم .》
دیدم فقط خندید ، چراغ را خاموش کرد ، درست جایی را نمی دیدم ، گفتم :《کجایی شیطون ؟》اومد کنارم خوابید ، روی تخت یه نفره !!
گفتم :
《اگه جات تنگه ، تا تختو بکشیم شاید کش اومد و تونستی با فراخ بال بیشتری بخوابی ! فقیر بیچاره ....》
قهقه خنده اش به آسمون رفت ، گفت عجب تیکه باحالی انداختی .فراخ بال نخواستیم ،فراش یار می خوایم !
گفتم :《بخواب ! بخواب که داره کارتون به فلسفه و جملات قصاوت می کشه. ....بخواب دختر ......بخواب ..... [از نقل دو صفحه معذورم ]》
تا صبح ......
بیشتر از اینکه خجالت بکشم ، احساس گناه داشتم . نمی دونم چطور باید تشریحش کنم ، معجونی از خجالت و احساس گناه . وقتی پا شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و وضو گرفتم برای نماز صبح ، فهمیدم قضا شده ؛ اما باز دلم نیومد و با اینکه نمی دونستم قبله کدوم طرفه ، دو رکعت نماز خوندم .
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 19
همش فکر شب گذشته اش می کردم ،بعد از نماز ، همون پایین تخت دراز کشیدم ، صحنه هایی که فکرش هم نمی کردم مدام جلو چشمام رد می شد ، چشمامو گذاشتم روی هم .....!
هنوز خوابم نبرده بود که نفیسه با صدای بسیار خسته و چشمای بستش گفت :
《قبول باشه حاج خانم ! راستی قبله خونه مونو پیدا کردی ؟! اگه قبلشو پیدا کردی ، یه ندا بده تا ما هم بدونیم ! اصلا مگه خونه نفیسه و اینا قبله هم داره ؟》
جوابش ندادم ، خوابم برد . حدودا یک ساعت خوابیدم . با صدای مامانش از خواب بیدار شدیم . گفت :
《دخترا پاشید که صبحونه تون آماده است .》
من مدام نگام روی زمین بود و به صورت کسی مخصوصا نفیسه زیاد نگاه نمی کردم ، حتی خنده هم نمی کردم ، اما مجبور بودم که معمولی برخورد کنم .
موقع خداحافظی شد ، نفیسه گفت منم می خوام بیام بیرون . باهام اومد بیرون ، سوار تاکسی شدیم ، کنار هم نشسته بودیم که دیدم به گوشیم اس اومد ، رفتم سراغ گوشیم . دیدم نفیسه اس داده و نوشته :
《مژگان ! نمی خوای اخمتو وا کنی ؟! دلم داره می گیره دختر ، اصلا از چی ناراحتی ؟》
نگاش نکردم و بیرون رو نگاه می کردم . تا اینکه من می خواستم پیاده شم ، نفیسه گفت :
《می خوای باهات بیام 》نگاش کردم و با حالت دلخوری ازش پرسیدم :
《خونه مون رو بلدم ! می ترسی گم بشم !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 20
خندید و خداحافظی کرد و رفت . رسیدم خونه و درو باز کردم و رفتم داخل ، بابام خونه نبود ، عمه هم نبود ، گشتم و دیدم که آرمان هم خونه نیست . داشتم به گوشیش زنگ می زدم که دیدم صدای در اومد ، نگاه کردم دیدم آرمانه .
اومد بالا ، سلام کردیم . آرمان مستقیم رفت سراغ حمام و دوش گرفت . من گشنم بود ، یه چیزی از یخچال آوردم بیرون و شروع به خوردن کردم که دیدم آرمان هم اومد .
احساس کردم خیلی حوصله نداره ، دستمو بردم طرف دستاش و می خواستم دستشو بگیرم که دیدم یهو دستش را کشید ، تعجب کردم ، گفتم :
《چیه داداشی ؟ چیزی شده ؟》حرفی زد که نمی دونستم چی بهش بگم . گفت :
《تو نمی فهمی ! تو دختری ! غذاتو بخور و حرف نزن !!》
مژگان در ادامه نوشته بود :
《معلوم بود که داره از چیزی رنج می بره و تلاش می کنه اشکش رو پنهان کنه ، اما خب بالاخره من خواهرشم . بهتر از هر کسی می دونستم که آرمان یه مشکلی داره ، پاشد رفت سر یخچال ، منم پشت سرش ، دستمو گذاشتم روی شونه هاش ، گفتم :
《آرمان جون چرا باهام حرف نمی زنی ؟》
نمی دونم تا حالا با چنین صحنه ای برخورد داشتین یا نه ؟ آرمان به طرف من برگشت و یهو مثل بمب منفجر شد ! با حالت اشک و جیغ و داد گفت :
《 من مامانمو می خوام ، چرا زود رفت ، من مامان الهه رو می خوام ، من دوس داشتم دیشب پیشش باشم . مامانم کجاست ، تو دختری ، نمی فهمی حرفمو ، فقط باید مامان باشه که بتونه بدون حرف زدن ، بفهمه که من چه !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 19
همش فکر شب گذشته اش می کردم ،بعد از نماز ، همون پایین تخت دراز کشیدم ، صحنه هایی که فکرش هم نمی کردم مدام جلو چشمام رد می شد ، چشمامو گذاشتم روی هم .....!
هنوز خوابم نبرده بود که نفیسه با صدای بسیار خسته و چشمای بستش گفت :
《قبول باشه حاج خانم ! راستی قبله خونه مونو پیدا کردی ؟! اگه قبلشو پیدا کردی ، یه ندا بده تا ما هم بدونیم ! اصلا مگه خونه نفیسه و اینا قبله هم داره ؟》
جوابش ندادم ، خوابم برد . حدودا یک ساعت خوابیدم . با صدای مامانش از خواب بیدار شدیم . گفت :
《دخترا پاشید که صبحونه تون آماده است .》
من مدام نگام روی زمین بود و به صورت کسی مخصوصا نفیسه زیاد نگاه نمی کردم ، حتی خنده هم نمی کردم ، اما مجبور بودم که معمولی برخورد کنم .
موقع خداحافظی شد ، نفیسه گفت منم می خوام بیام بیرون . باهام اومد بیرون ، سوار تاکسی شدیم ، کنار هم نشسته بودیم که دیدم به گوشیم اس اومد ، رفتم سراغ گوشیم . دیدم نفیسه اس داده و نوشته :
《مژگان ! نمی خوای اخمتو وا کنی ؟! دلم داره می گیره دختر ، اصلا از چی ناراحتی ؟》
نگاش نکردم و بیرون رو نگاه می کردم . تا اینکه من می خواستم پیاده شم ، نفیسه گفت :
《می خوای باهات بیام 》نگاش کردم و با حالت دلخوری ازش پرسیدم :
《خونه مون رو بلدم ! می ترسی گم بشم !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 20
خندید و خداحافظی کرد و رفت . رسیدم خونه و درو باز کردم و رفتم داخل ، بابام خونه نبود ، عمه هم نبود ، گشتم و دیدم که آرمان هم خونه نیست . داشتم به گوشیش زنگ می زدم که دیدم صدای در اومد ، نگاه کردم دیدم آرمانه .
اومد بالا ، سلام کردیم . آرمان مستقیم رفت سراغ حمام و دوش گرفت . من گشنم بود ، یه چیزی از یخچال آوردم بیرون و شروع به خوردن کردم که دیدم آرمان هم اومد .
احساس کردم خیلی حوصله نداره ، دستمو بردم طرف دستاش و می خواستم دستشو بگیرم که دیدم یهو دستش را کشید ، تعجب کردم ، گفتم :
《چیه داداشی ؟ چیزی شده ؟》حرفی زد که نمی دونستم چی بهش بگم . گفت :
《تو نمی فهمی ! تو دختری ! غذاتو بخور و حرف نزن !!》
مژگان در ادامه نوشته بود :
《معلوم بود که داره از چیزی رنج می بره و تلاش می کنه اشکش رو پنهان کنه ، اما خب بالاخره من خواهرشم . بهتر از هر کسی می دونستم که آرمان یه مشکلی داره ، پاشد رفت سر یخچال ، منم پشت سرش ، دستمو گذاشتم روی شونه هاش ، گفتم :
《آرمان جون چرا باهام حرف نمی زنی ؟》
نمی دونم تا حالا با چنین صحنه ای برخورد داشتین یا نه ؟ آرمان به طرف من برگشت و یهو مثل بمب منفجر شد ! با حالت اشک و جیغ و داد گفت :
《 من مامانمو می خوام ، چرا زود رفت ، من مامان الهه رو می خوام ، من دوس داشتم دیشب پیشش باشم . مامانم کجاست ، تو دختری ، نمی فهمی حرفمو ، فقط باید مامان باشه که بتونه بدون حرف زدن ، بفهمه که من چه !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 21
منم که از دیشب و پیش نفیسه و ماجراهایی که پیش اومده بود کلافه بودن و احساس کدری داشتم و به زور خودمو کنترل کرده بودم ، نشستم پیشش ، کف آشپزخونه . نذاشت تو بغل بگیرمش و برم توی بغلش ، یه دل سیر اشک ریختم . یادم اومده بود روزایی که مادر داشتیم ، روزای خوبی بود ، اصلا روزای خوب زندگی ما اون موقع بود .
وقتی به حالات دوتامون دقت کردم ، دیدم آرمان با فشار عصبی و عصبانیت گریه می کنه ، من هم از فشار احساسی و گناه گریه می کردم .
فکر بدی اومد سراغم ، از حالات فیزیکی و اعصاب خوردی آرمان ، یه حدس خطرناک سراغم اومد . با دلهره ازش پرسیدم :
《آرمان ! تو دیشب خونه کی بودی ؟》
آرمان گفت :《خونه فرید !》تا اینو گفت ، احتمالی که می دادم تقویت شد و دنیا دور سرم چرخید . داشت حالم بد می شد ، یه لحظه به خودم اومدم ! دیدم آرمان بالای سرم هست و داره با گریه و داد و فریاد منو صدا میزنه :
《مژگان ....... مژگان چی شد ؟!》
دوباره چشمامو نتونستم باز نگه دارم و رفتم ! وقتی حالم برگشت سر جاش ، خودمو روی تختخوابم دیدم . تعجب کردم ، تا می خواستم پاشم ، دستی از بالای سرم روی سینم فشار آورد و آروم بهم گفت :
《بخواب مژگان جان ! تو نباید از سر جات تکون بخوری ، استراحت کن ، من پیشت هستم .》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارتـ 22
فورا صدا رو شناختم، سرم را برگردوندم و نگاش کردم ، دیدم نفیسه است که با یه لباس راحتی بالای سرم نشسته ؛ اما چشمام دو تا بود چهار تا شد ، وقتی دیدم که آرمان هم پیشش نشسته، تاحالا نفیسه را این طوری و با این تیپ کنار آرمان ندیده بودم؛ ظاهر آرمان هم آرام و راضی بنظر میومد !!
حرفی نزدم؛ اما خیلی هم خوشحال نشدم.
چرا دروغ بگم ؟ بدم هم نیامد. توی همین اوضاع و احوال بودم که یه صدای دیگه هم شنیدم که گفت :«
سلام مژگان خانم! بهتری؟»
تپش قلب گرفتم، وقتی برگشتم به طرفش، وای خدای من ! مگه میشه ؟ مگه میشه با این تیپ توی خونه و وضعیت ظاهر به هم خورده ام ، جلوی فرید خوابیده باشم روی تخت و فرید هم قشنگ داشت منو میدید !!
گفتم :« شما اینجا چیکار می کنید ؟!»
نفیسه گفت :«
راحت باش مژگان جون ! فرید از خودمونه.
تا آرمان زنگ زد واسه من که بیا مژگان حالش بد شده ، منم به فرید زنگ زدم تا بیاد اینجا و اگر کمکی از دستش بر بیاد انجام بده ، فرید هم کم نذاشت !»
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارتـ 23
داشتم شاخ در میاوردم ! گفتم : «
مگه به آقا فرید چه زحمتی دادین ؟!»
نفیسه خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت:«
ماشالله خیلی سنگینی ! فکر کنم رژیمت جواب نداده! چون من و آرمان که نمیتونستیم بیاریمت بالا!
فرید جون زحمتش رو کشید ، فرید هم که ماشالله ورزشکار ...»
داشت حالم بهم میخورد ، خودمو کنترل کردم .
باید چیکار میکردم؟
بزنم زیر گوششون؟ اون از دیشبش ، اینم از امروزش ! پسر گردن کلفت مردم منو بلند نکرده بود که اینم میگن زحمتش و کشیده!!!
من دیگه چی برایه از دست دادن داشتم ؟! احساس بی حیایی و بی عفتیه شدیدی داشتم،
در طول کمتر از یک شبانه روز، به خاطر دوست هایی که نمیدونم چطوری یهو سرو کله شون تو زنگدگیمون پیدا شده بود ، هم خودم و هم داداش کوچیک معصومم ....
حدودا دو سه هفته از ماجرای اون روز و اون شب گذشت .
داشت دوباره همه چیز (عادی) مےشد .
ینی همه چیز عادی هم شد ، به راحتی فرید و نفیسه به خونه ما رفت و آمد مےکردند و ... و حتے...حتے دوباره بعضے وقتا اون دوتا باهم خلوت ميکردن .
خب وقتی که خلوت میکردند برای من و آرمان هم عادی شدا بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارتـ 24
احساسمون از ترس ، دلهره و عذاب وجدان ، بہ بےخیالی ، لذت، عشق و حال تغییر فاز داده بود ؛ چون ماهم داشتیم شکل و تیپ اونا مےشدیم!»
به این قسمت هایه پرونده که رسیده بودم حسابی گیج شدم ، کم آورده بود . هنوز کار من با عواملش شروع نشده بود؛ اما احساس میکردم در هضم این همه فساد از طرف یک خانواده معمولی و مذهبی کم میاورم .
ما الان با دختر و پسر معصومی مواجه ایم که در کمتر از 10ماه ، به انواع گناهانی که حتی فکرش هم نمی کردند مبتلا شدند،
بعلاوه اینکه کاش فقط معتاد به این گناه مے شدند و سر از اشاعه آنها در نمے آوردند .
مژگان ادامه داده بود :«
حدود 9ماه از فوت مامانم بیشتر نگذشته بود که خونه ما شد محل خلوت و عشق و حال مختلط !
ما چهار تا دیگه خیلی رومون به هم باز شده بود. قبلا عمه ام که بیشتر به ما سر میزد ؛
اما چون مزاحممون بود ، جوری زیر آبش رو پیش بابام زدیم که خیلی پیداش نشه .
بابام هم بعد از فوت مامانم خودش رو با کار مشغول کرده بود ، خونه رو فقط برایه خواب میخواست و حتے بعضی از شب ها هم نمیومد، البته اعتماد بسیار زیادی هم به بچه هاش داشت .
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 25
یه روز هر چی به گوشی نفیسه زنگ زدم بر نداشت ، نگرانش شدم ، هر چی صبر کردم زنگ نزد . تا شب ، به فرید زنگ زدم ، فرید هم بر نمی داشت . بعدا خود فرید زنگ زد ، از حال نفیسه پرسیدم ، گفت خبر ندارم ؛ اما گفت :《راستی امروز چندمه ؟!》
گفتم :《چطور ؟》
گفت :《 بگو حالا !》
گفتم :《فکر کنم نوزدهم هست !》
گفت :《نمی دونم چرا معمولا همین روزها یهو نیست میشه ! یادته یکی دو ماه قبل هم همینطور شد .》
راست می گفت ، تازه یادم اومد که یهو بعضی وقتها نایاب می شد ، اما وقتی فرید اونجوری گفت ، شک کردم و احساس کردم که ماه های قبل هم نوزدهم بود .
ذهنم مشغولش بود ، اینبار تحمل دوریش برام سخت تر شده بود ، خیلی منتظرش بودم . تا اونوقت و اونجوری منتظر کسی یا چیزی نبودم ، مثل معتادها که منتظر جنسشون باشند ! مثل زن و شوهرا که منتظر عشقشون باشن ! مثل بچه ها که منتظر .......!
تا اینکه حدود ساعت 11 شب پیام داد ، وقتی که تا می تونستم حرص خورده بودم و اذیت شده بودم ، اس داد و نوشت :《مژگانم! 》
نوشتم :
《جان دلم ! کجایی نفیسه جون ! تو امروز منو کشتی ! می تونم زنگ بزنم ؟》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 26
نوشت :
《نه ببخش ، الان یه کم ناخوشم ، رو فرم نیستم ، فردا خودم می زنگم ! فقط بگو حالت چطوره ؟》
نوشتم :
《مگه تو حالی برام گذاشتی ؟ احوالی واسم گذاشتی ؟》
نوشت :《الهی قوربونت برم مژگان.....》
نوشتم :
《لازم نکرده قربونم بری ، فقط بذار یه دقیقه صدات بشنوم و برم !》
خودش زنگ زد و با هم حرف زدیم ؛ اما نه یک دقیقه ، دقیقا 50 دقیقه با هم حرف زدیم ، قطع شد ، دوباره زنگ زدیم ، یه 50 دقیقه دیگه هم حرف زدیم !
من اونشب کاملا فهمیدم که دیگه بدون نفیسه نمی تونم زندگی کنم ! بدون نفیسه زندگیم بی معنی میشه و ما داریم روز به روز و بلکه لحظه به لحظه به هم وابسته تر می شیم ، این مدل وابستگی رو اصلا تجربه نکرده بودم و حتی فکرش هم نمی کردم یه روز نسبت به هم جنسم چنین احساسی پیدا کنم .》
مژگان مطالب زیادی نوشته بود که مجبورم به دلیل اختصار ، مهم ترین ها را بنویسم .
تا اینکه حدودا یکی دو ماه دیگر هم به همین منوال و بلکه شدید تر سپری شد .
دو ماه بعد .......
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 27
《ماه محرم و صفر شده بود ، یه روز با نفیسه و فرید در پارک نشسته بودیم که نمی دونم چی شد بحث امام حسین 《علیه اسلام 》وسط اومد ، و اینکه من گفتم امسال تا الان جایی نرفتم و کاش جور بشه یکی دو تا مراسم بریم و ......
فرید خیلی معمولی شروع به حرف زدن کرد و گفت :
《تو به امام حسین《علیه اسلام 》چقدر اعتقاد داری ؟》
من که درست متوجه حرفاش نشده بودم ، گفتم :《متوجه نمی شم ، خب خیلی !》
فرید گفت :
《بعد از 1400 سال براش مجلس می گیرین که چی ؟! مگه قراره چه اتفاق خاصی بیفته؟ !》
گفتم :《منظورت از اتفاق نمی فهمم چیه ؟ اما خب همه می رن مجلس روضه ، اگه چیز بدی بود که کسی نمی رفت .》
فرید لبخند زد و به نفیسه نگاهی کرد و گفت :《آی دلم برای مژگان می سوزه ! اصلا هیچی نمی دونه . راستی چرا جلسه خانم کمالی ......》
تا اسم خانم کمالی آورد ، نفیسه خیلی جدی به چشمای فرید نگاه تندی کرد و گفت :
《وقتش نیست ، هر وقت وقتش شد لازم به دلسوزی و پیشنهاد تو یکی نیست !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 28
حدودا سیصد صفحه را در هشت قسمت گذشته خلاصه کردم تا منطق قسمت های بعدی را بهتر درک کنید . هر چند پیش بینی ام این است که زمان انتشار این مستند ، مخالفت هایی از جانب همیشه مخالفان صورت می گیرد ؛ اما خب ....!
خب این پرونده سرنخ های زیادی داشت که باید همه اش را دنبال می کردم ؛ هم جنس بازی در این سطح و با کیفیت ، زنا و اعمال شنیع ، فقدان نقش و کارکرد واقعی پدر خیلی مشکوک است ، کنترل نبض عاطفی مژگان و تغییر موضوع بیماری به عادت های کثیف و انحرافات جنسی ..... و از همه آزاردهنده تر ، ارتباط نفیسه و فرید با زنی به نام خانم کمالی .
جلسه ای ترتیب دادم و بچه های بخش رصد جرائم سازمان یافته را در جریان قرار دادم . با گروه کنترل بر مجالس مذهبی خانم ها هم دیدار مفصلی کردم ؛ اما اتفاقی افتاد که داشت نفسم می گرفت ، قادر نبودم حتی آب گلویم را قورت بدهم وقتی دو تا مطلب را فهمیدم .
یکیش اینکه بچه های رصد گفتند که شکل و طرحی که در خانه مژگان اتفاق افتاده ، هیچ شباهتی به خانه های فساد و فحشا ندارد ، احتمال قوی دادند که پرونده پیچیده تر از این حرفهاست ، حتی یکی از بچه های رصد گفت که بهانه ای غیر از انحرافات جنسی ممکن است مد نظر باشد .
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 29
با خودم فکر کردم که اگر اینطور باشد ، پرونده 800 صفحه ای را که دو بار با خودم مطالعه اش کرده ام و نصف بیشتریش هم درباره انحرافات جنسی بوده است ، فقط وقتمان را تلف کرده ایم .با خودم فکر کردم که از دو حال خارج نیست :
یا مژگان دارد همه چیز را مرتب تعریف می کند و نوشته و شده 800 صفحه و یا .....و یا داریم دور می خوریم و دارد ما را از موضوع مهمی پرت می کند .
اما مطلب دومی که بچه های گروه کنترل گفتند خیلی گیج ترم کرد . یعنی چی ؟ مگر می شود نفیسه و فرید با 《خانم کمالی 》مرتبط باشند که جلسه هفتگی اش مجوز رسمی دارد و تا حالا حتی یک شاکی یا مشکل خاصی هم گزارش نشده ، خانم معتمد آن محل هم هست ، از دختران یکی از علمای معروف هست و پسرش هم شهید شده است ؟!
من بودم و یک کلاف پیچ در پیچ که نمی دانستم حتی باید از کجا شروع کنم . پیگیر وضعیت کنونی مژگان شدم ، همچنین نفیسه و فرید و نیز آرمان .
تنها فرد این مجموعه که می شد با او دیدار کرد ، خود مژگان بود . الان که دارم اینها را می نویسم ، کیبوردم دارد از اشک خیس می شود ، از بس روزهای سختی به همه ما گذشت ، فکر می کنید مژگان کجا بود ؟ خانه امن ؟ زندان ؟ خونه شون ؟ نه ......
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 30
دو سه روز طول کشید تا توانستم مراحل قانونی ملاقات با سوژه های پرونده را جفت و جور کنم ، عمار هم خیلی زحمت کشید . تا اینکه بالاخره یک روز قرار گذاشتم و رفتیم سراغش . شاید که نه ، حتما جا می خورید اگر بدانید که مژگان کجا بود و ما کجا رفتیم به دیدن مژگان . متأسفانه .......رفتم مژگان را در 《بیمارستان روانی 》شیراز پیدا کردم .....《بیمارستان روانی 》!
عمار داخل نیامد . رفتم داخل ، اتاقی حدودا 30 تا 40 متری ، چند تا تخت داشت که هیچ کس روی آنها نبود ، فقط یک تخت داشت که یک دختری با موهای به هم ریخته ، حالتی عصبی و درهم داشت آرایش می کرد . معلوم بود که حالاتش دست خودش نیست ، یک آینه روبه رویش بود ؛ اما نگاهش نمی کرد . صورتش به طرف آینه بود ؛ اما چشمانش بسته بود ، فقط هم رژلب می کشید .
من فقط ایستادم و نگاهش کردم ، حدودا ده دقیقه فقط ایستادم و نگاهش کردم ! مژگان فقط رژلب می کشید ، حدودا سی یا چهل بار محکم کشید روی لباش ! چشمهایش همچنان بسته بود .
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 31
یک لحظه دست نگه داشت ، چشمانش را باز کرد ، صورتش را به آینه نزدیک کرد و دقیق تر به خودش نگاه کرد ، تا اینکه از توی آینه من را دید که دارم خیلی عادی نگاهش می کنم .
یک مرتبه به طرفم برگشت ، توی چشمهایم نگاه کرد ، خیره شد ، کمتر از یک دقیقه فقط نگاهم کرد . لب پایینیش را گاز گرفت و می جوید ، البته نه خیلی تابلو ، تا اینکه لب باز کرد و گفت :《داداشم کجاست ؟》
گفتم :《داداش فریدت ؟ یا آرمان آشغال کثافت ؟!》
گفت :《فرید که داداشم نیست !》
گفتم :《تو الان قاطی کردی ، فرید مگه چشه ؟ پسر به این ماهی !》
دندوناش را محکم به هم فشار داد و با داد بلند گفت :《گفتم داداشم کجاست ؟》
گفتم :《همین جاست ، پشت در ، می خواست بیاد داخل و تو رو بکشه ؛ اما من نذاشتم !》
گفت :《آخه چرا من ؟ مگه من چیکارش کردم ؟》
گفتم :《چون با آرمان ریختین روی هم ، فرید از دستت ناراحته ، خب داداشته دیگه ، غیرتی شده و می خواد تو رو بکشه !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 32
مژگان گفت :
《من با آرمان روی هم نريختیم ، آرمان داداشمه ، اصلا من چرا اینجام ؟》
گفتم :
《چون اگر اون بیرون باشی ، داداش فریدت تو رو می کشه ، ما داریم بهت لطف می کنیم ، راستی اسمت نفیسه بود ؟》
گفت :《نه !》
گفتم :《کمالی هم که نیستی ، مگه نه ؟!》
گفت :《نه ......نه......من مژگانم ......مژگان....》
گفتم :《عجب ! خوشبختم . منم دیوید کاپرفیلد هستم ، قراره از دیوار اینجا ردت بکنم ، جوری که هیچ کس نفهمه !》
با حالتی که التماس از چشمهایش می ریخت گفت :
《چرا منو بازی میدی ؟ پرسیدم داداشم کجاست ؟》
گفتم :《حالا تا داداشت ! خوش گذشت ، فعلا !》
این را گفتم و از در اتاقش آمدم بیرون ، به طرف درب اتاقش دوید ، فورا قفلش کردم ، چند بار دستگیره در را تکان داد و وقتی دید در را قفل کردم ، نا امید شد و دیگر کاری نکرد .
از وقتی سوار ماشین شدم تا رسیدیم اداره ، فقط فکر کردم و شروع به آنالیز وضعیت مژگان کردم .
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 33
آخر هایی که داشتیم به اداره می رسیدیم ، عمار گفت :
《محمد چرا ساکتی ؟ یه چیزی بگو ، اوضاع چطوره ؟》
گفتم :《خدا کریمه ! راستی واسه عصر حتما با دکتر الهی جلسه فوق العاده بذار .من دفترم هستم ، نماز هم همین جا می خونم . نهارم هم نیارید ، میل ندارم .سر ساعت 14:20 دقیقه دکتر الهی یا توی دفترم باشه یا وصلش کن به مونیتورم .》
تا نشستم توی اتاقم ، مثل گشنه و تشنه ها ، نشستم دوباره تمام 800 صفحه پرونده را با ولع ، مثل کسی که دنبال چیز با ارزشی می گردد تورق کردم . چیز عجیبی بود ، هر بار می خواندم ، چیز های عجیب تری به ذهنم می رسید . تا اینکه رسیدم به یک جایی که مژگان نوشته بود :
《یه روز قرار گذاشتیم که بریم خونه فرید ، حدودای ساعت 8 رسیدیم و هنوز هوا روشن بود . گشنم شده بود ، تا کاپشن و پالتوم درآوردم فرید اومد سراغم و بدون اینکه به نفیسه توجهی بکنه و حتی بدون اینکه من به نفیسه توجهی بکنم ......》
نمی فهمیدم ! ساعت هشت ، هنوز هوا روشن باشد ؟! پالتو و کاپشنش درآورده باشد ؟! مگر می شود ؟ مگر داریم ؟ این چه ساعت هشت شبی بوده که هوا روشن بوده و پالتو پوشیده بوده ؟!!!!!!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 34
زمستان ، حداکثر ساعت 6 یا 6:30 اذان مغرب می گوید .ساعت 8 که هنوز هوا روشن باشد ، مال تابستان است نه زمستان ......!!
دیدم اینجوری نمی شود ، گوشی ام که دم در تحویل داده بودم ، تلفن را هم از پریز کشیدم ، در را هم قفل کردم تا کسی داخل نیاید و دوباره نشستم و با وسواسیتی که در مطالعه پرونده ها دارم دوباره دقیق خواندم .
تا به خودم آمدم دیدم دارند در می زنند . عمار می دانست من داخلم ،اینقدر در زد که من حواسم جمع شود و جوابش بدهم . حدودا دو ساعت به همان وضعیت داشتم مطالعه می کردم . تا در را باز کردم ، دیدم دکتر الهی هم با عمار بود ، تعارفشان کردم داخل . من عادت به طفره رفتن و مقدمه چینی ندارم . گفتم :
《خوش آمدی دکتر ! عرض کنم خدمتت که از شما دو تا سوال دارم و خیلی وقت همدیگرو نمیگیریم . یکی اینکه حداکثر زمان نقطه جوش یک دختر مذهبی از نظر روانی و روحی چقدر هست ؟
لابد می خوای بگی بستگی داره ! تو یک دختر بی مادر کمبوددار معمولی با فلان وزن ، فلان طبع ، فلان شاخصه هیکل و این فرم هایی که پر کرده رو در نظر بگیر .》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 33
آخر هایی که داشتیم به اداره می رسیدیم ، عمار گفت :
《محمد چرا ساکتی ؟ یه چیزی بگو ، اوضاع چطوره ؟》
گفتم :《خدا کریمه ! راستی واسه عصر حتما با دکتر الهی جلسه فوق العاده بذار .من دفترم هستم ، نماز هم همین جا می خونم . نهارم هم نیارید ، میل ندارم .سر ساعت 14:20 دقیقه دکتر الهی یا توی دفترم باشه یا وصلش کن به مونیتورم .》
تا نشستم توی اتاقم ، مثل گشنه و تشنه ها ، نشستم دوباره تمام 800 صفحه پرونده را با ولع ، مثل کسی که دنبال چیز با ارزشی می گردد تورق کردم . چیز عجیبی بود ، هر بار می خواندم ، چیز های عجیب تری به ذهنم می رسید . تا اینکه رسیدم به یک جایی که مژگان نوشته بود :
《یه روز قرار گذاشتیم که بریم خونه فرید ، حدودای ساعت 8 رسیدیم و هنوز هوا روشن بود . گشنم شده بود ، تا کاپشن و پالتوم درآوردم فرید اومد سراغم و بدون اینکه به نفیسه توجهی بکنه و حتی بدون اینکه من به نفیسه توجهی بکنم ......》
نمی فهمیدم ! ساعت هشت ، هنوز هوا روشن باشد ؟! پالتو و کاپشنش درآورده باشد ؟! مگر می شود ؟ مگر داریم ؟ این چه ساعت هشت شبی بوده که هوا روشن بوده و پالتو پوشیده بوده ؟!!!!!!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 34
زمستان ، حداکثر ساعت 6 یا 6:30 اذان مغرب می گوید .ساعت 8 که هنوز هوا روشن باشد ، مال تابستان است نه زمستان ......!!
دیدم اینجوری نمی شود ، گوشی ام که دم در تحویل داده بودم ، تلفن را هم از پریز کشیدم ، در را هم قفل کردم تا کسی داخل نیاید و دوباره نشستم و با وسواسیتی که در مطالعه پرونده ها دارم دوباره دقیق خواندم .
تا به خودم آمدم دیدم دارند در می زنند . عمار می دانست من داخلم ،اینقدر در زد که من حواسم جمع شود و جوابش بدهم . حدودا دو ساعت به همان وضعیت داشتم مطالعه می کردم . تا در را باز کردم ، دیدم دکتر الهی هم با عمار بود ، تعارفشان کردم داخل . من عادت به طفره رفتن و مقدمه چینی ندارم . گفتم :
《خوش آمدی دکتر ! عرض کنم خدمتت که از شما دو تا سوال دارم و خیلی وقت همدیگرو نمیگیریم . یکی اینکه حداکثر زمان نقطه جوش یک دختر مذهبی از نظر روانی و روحی چقدر هست ؟
لابد می خوای بگی بستگی داره ! تو یک دختر بی مادر کمبوددار معمولی با فلان وزن ، فلان طبع ، فلان شاخصه هیکل و این فرم هایی که پر کرده رو در نظر بگیر .》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 35
دکتر عینکش را درآورد و حدودا با دو دقیقه نگاه کردن به فرم ها و توضیحات من گفت :
《تقریبا 20 تا 25 درجه نقطه جوشش هست البته اگر گاف نداده باشه و طعمه از پیش تعیین شده نباشد .》
لبخند زدم و گفتم :
《سوال دوم : قدرت حافظه احساسی رو چقدر ارزیابی می کنی ؟》
گفت :
《فکر نکنم بیشتر از 16 باشه ؛ به شرط اینکه ....... به شرطی که مریض نباشه و شوک بهش وارد نشده باشه .》
گفتم :《این دختر تب داره ، ینی تب می کنه ، تب بی مادری ......ممکنه که مشکلی در حافظه احساسیش پیش بیاد ؟》
گفت :
《امکانش هست ، میشه با بازی 《احساس معکوس 》تستش کرد . واردی که ، ماشالله از منم واردتری !》
پس آدرس را درست رفتم ، خوب شد که دربرخورد با مژگان ، احساس معکوس اجرا کردم . اما .....خدای من ! چرا اینقدر تناقض وجود داره ! تپش قلب گرفتم ، اگر درست فهمیده باشم !
چای را تعارف دکتر کردم ، بفرمایید دکتر ، چایتان سرد نشود . دکتر لبخندی زد و گفت :《ده ساله که وقتی چای تعارفم می کنی ، می فهمم که کارت با من تموم شده و باید برم !》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 36
گفتم :
《دکتر ! شما بزرگواری . همین که همه بچه ها دارین منو تحمل می کنین و اخلاق نساخته نتراشيده منو به روم نمیارین خیلی گلین ؛ اما تا چای تون میل می کنین یه سوال دیگه هم بپرسم ببینم نظر شما چیه ! یه پرونده 800 صفحه ای ، از یه دختر با همون خصوصیاتی که گفتم ، که نصف بیشترش خاطرات دوبل سکسی اون با بقیه است ، اعم از همجنس و ناهمجنس ؛ با اینکه حافظه احساسیش بیشتر از 16 نیست ، برداشت چیه ؟!》
دکتر که همیشه عاشق روش هایش بوده و هستم ، گفت :
《بیا روشی که شب دوم عملیات تپه جاسوسان غرب انجام دادیم ، دوباره است کنیم . بیا دوتا کاغذ برداریم ، یکی برای تو ، یکی هم برای من . دوتامون فقط یه کلمه بنویسیم ، فقط یه کلمه . تحلیلمون از پرونده فقط در یه کلمه . تا ببینیم آیا نظر کارشناسیمون یکی هست یا نه ؟!》
گفتم :《ای به چشم ! همین کارها رو می کنی که شیفتت شدم !》
هر دو نفرمان همین کار را کردیم . شاید به سه چهار ثانیه نکشید ، وقتی نوشتیم کاغذهایمان را بر عکس گذاشتیم روی میز ،
وقتی برگرداندیم ،
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی