وقتی که به خواستگاری آمدند، همان ایام مادرم در خواب دیده بود سه کبوتر روی پشت بام خانه نشستهاند.
مادر خواب را این طور تعبیر کرده بود که علیآقا به شهادت میرسد و به من هم گفت که احتمال دارد خواستگارت شهید بشود.
همان روزها یکی از اقواممان فوت کرد و خواب کبوترها را به فوت ایشان تعبیر کردیم.
مراسم عقد و عروسی ما خیلی ساده برگذارشد.
حتی ماشین عروس را خودشان تزیین کردند.
اصلا جهیزیه زیادی دوست نداشتند و کاملا با تجملات مخالف بود.
به هرحال ازدواجمان صورت گرفت و چندین سال بعد که همسرم به شهادت رسید، فهمیدم کبوتری که پر کشید علی بوده و آن که مانده است فرزندمان مهدی است که از نظر خصوصیات اخلاقی خیلی شبیه پدرش است.
۸
علیآقا مرد زحمتکشی بود و چون سختیهایی را در زندگیاش تحمل کرده بود، نسبت به رفع مشکلات دیگران خیلی حساس بود.
من از اینکه میدیدم همسرم به فکر دیگران است و سعی میکند لقمه حلال به خانه بیاورد خوشحال بودم.
۹
یک مرتبه من به داخل شهر رفتم.
یکی از دوستانم را دیدم.
خیلی خوشحال شدم.
شماره من را گرفتند وگفتند: به منزلتان زنگ میزنم وقتی تماس گرفت، همسرم هم منزل بود.
گفت: همسرم منتقل شده است نیشابور و همسرم سرهنگ نیروی انتظامی هست. الان من هم خانم سرهنگ هستم و می خندید.
دوستم پرسید شغل همسر تو چی هست؟ با افتخار گفتم : همسرم پاسدار است. گفت : درجه اش چیه؟
همان موقع علی آقا فهمید که دوستم چه میگوید گفت: بگو همسر من مثل همسر شما درجه ی بالایی ندارد.
و چند وقت بعد به بالاترین درجه رسید.
۱۳
مهدی خیلی شبیه همسرم است.
علی به مسجد و شرکت در هیئتها علاقه زیادی داشت و مهدی هم درست مثل اوست.
پسرم متولد ۱۳۸۲ است و هنگام شهادت پدرش تنها ۱۰ سال داشت، اما خوب همه چیز را درک میکرد و متن زیبایی هم در تشییع پدرش قرائت کرد که مورد استقبال مردم قرار گرفت.
ما سعی میکنیم تا آنجا که میتوانیم پسرم مهدی و دخترم فاطمه را طبق وصیت پدرشان ولایتمدار بار بیاوریم.
خوشبختانه مهدی خیلی شبیه پدرش است و حالا که دارم با شما حرف میزنم برای ادای نماز به مسجد رفته است.
۱۰
ایشان به شهید علی عاصمی که از شهدای شهرمان کاشمر است علاقه زیادی داشت. شهید عاصمی در گردان تخریب بودند و اکنون مزارشان در گلزار شهدای کاشمر و همچنین آرامگاه شهید مدرس قرار دارد، یعنی درست در جایی که اکنون پیکر همسرم را در آنجا دفن کردهایم.
علی در هنگام حیات بارها به زیارت قبر شهید عاصمی رفته بود.
۱۱
اسم مستعار علی آقا در سوریه جلال بود که نام پدرشان را برای خودش انتخاب کرده بود.
دفعه ی اولی که رفته و برگشته بود می گفت: یک خانم خبرنگار ی بود از من عکس های زیادی گرفت و گفت: جلال بیا مصاحبه کن عکستان را بگیرم.
بعدا عکس های من را ببینید.
قبل از اینکه مرتبه ی دوم به ماموریت سوریه برود خیلی مایل بود که ما را هم با خودش برای زیارت حصرت زینب ببرد.
گفت : حتی اگر نتوانم شما را ببرم. بعد از شهادتم حتما شما را میبرند و همین اتفاق هم افتاد.
۱۶
من از روز اول میدانستم با کسی ازدواج کردهام که عشق به شهادت دارد و در این مسیر از چیزی نمیترسد.
بنابراین خودم را آماده چنین روزهایی میکردم.
البته مهمترین عامل در آرامش من حرفها و رفتارهای خود علی بود که سعی میکرد ما را آماده شهادتش کند.
۱۴
بار اول که رفت ۴۵ روز آنجا بود.
وقتی که آمد و خواست دوباره برود، ابراز نگرانی و دلتنگی کردم اما علی حرفی زد که آرام شدم.
او گفت فکر میکنی اگر خانه بمانم امکان ندارد بمیرم؟ مثلاً سقف روی سرم بریزد و از دنیا بروم؟
آن زمان ما تازه خانهجدیدمان را ساخته بودیم. من نشستم با خودم فکر کردم به هرحال مرگ در همه حال به سراغ آدم میآید.
حالا که او خودش مسیرش را انتخاب کرده و میخواهد از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند، فردای قیامت چه جوابی دارم که به اهل بیت بدهم.
۱۵
مرتبه ی اولی که به سوریه رفته بود به علت اینکه کارش زیاد بود، به زیارت نتوانسته بود برود و خیلی ناراحت بود، اما مرتبه ی دوم اول می خواست به زیارت برود. دلم شکست، خیلی دوست داشتم همراهش بروم.
گفتم : آقا حالا که پیش بی بی زینب رفتید برای اینکه صبرم شبیه خودشان شود زیاد دعا کنید.
وقتی به زیارت می رود، دوستانش می گفتند گریه کرده و گفته این مرتبه شهادتم را از خانم خواستم.
۱۷
دفعه ی آخری که رفت همه چیز فرق میکرد.
بی تابی های فاطمه و مهدی لحظه خداحافظی با پدر قابل تحمل نبود.
مادرشهید ساکن کاشمر هستند و ما نیشابور سکونت داریم.
گفتند : چه خوبه امروز بریم کاشمر واز همه خداحافظی کنم. موقع رفتن به نیشابور دربین راه یک جا تفریحی برای استراحت نگه داشتند.
یک هندوانه از ماشین برداشتند و رفتیم نشستیم شروع کردیم به خوردن آنجایی که نشسته بودیم جای سرسبز و جوی آب و درخت داشت.
وقتیکه هندوانه را خوردیم همان کنار یک درخت بیابانی بود گفتند: این درخت میوه هایش خوشمزه است. رفتند بالای درخت که از میوه بکنند من نا خوداگاه به یاد بهشت افتادم.
۱۸
چون آنجا جوی آب و سر سبزی ودرخت بود.
پیش خودم گفتم: چقدر علی آقا به فکرماست.
هنوز این میوه تمام نشده رفتند از بالای آن درخت هم میوه برای ما بیاورند.
موقع برگشت به شهرمان دوباره من ناخوداگاه یاد بهشت افتادم.
گویی بهشت را احساس میکردم.
آخرین باری که زنگ زد اول بچه ها صحبت کردند.
پسرم به پدرش گفت: بابا خواب دیدم شهید شدی و پدرش گفت: انشالله خیره.
فاطمه در مورد چادرش با پدرش صحبت کرد وگفت: بابایی مامانی برام چادر و دمپایی خریده.
منم گفتم: علی آقا نگرانم مواظب خودتون باشید خیلی با آرامش میخندید و میگفت: خانم اینجا الان امنه نگران نباش.
۱۹
قبل از شهادت همسرم مدام در عالم خواب چیزهایی میدیدم که نمیدانستم که یک اتفاقی برای خودم در راه است.
اول یک مزار خالی درعالم خواب به من نشان دادند که آماده بود و من خم شده بودم و داخل آن قبر را نگاه می کردم.
صبح با خودم مدام کلنجار می رفتم که خدایا این قبر چه عالمی هست که کنار امامزاده سید حمزه می خواهند به خاک بسپارند.
بعد از یک مدت کوتاهی فهمیدم که این مزار همسرم است.
وقتی خبر شهادت را به من دادند خیلی بی تابی می کردم اما وقتی به هیات رزمندگان شهرمان رفتیم همه ریختند روی پیکر و گریه می کردند اما من آرام و بی سر و صدا ایستاده بودم و گریه نمی کردم.
پیش خودم می گفتم چرا من اینطور شدم.
چرا گریه نمی کنم. که یادم آمد این همه آرامش را خود شهید به من داده است.
۲۰
فاطمه زمانی که یک سال از شهادت پدرش گذشته بود خواب زیاد میدید یک روز گفت: مامان دیشب خواب دیدم که از بازو بابا خون می آمد.
چفیه دور گردن پدرم بود باز کردم و به دستشان بستم.
با خودم گفتم: خدایا تعبیر خواب این بچه چی هست.
پدر شوهرم زنگ زدند منزلمان وگفتند: امشب منزل ما بیاید. که برای مصاحبه می خواهند بیایند. بعد همان شب فاطمه این خواب را گفت.
عمویش گفتند: خواب فاطمه راست است. دستان برادرم مثل حضرت ابولفضل قطع بود.
و ما یکسال می شد که از این نحوه ی شهادت همسرم خبر نداشتیم.
۲۱
او رفت و من را با دو فرزند کوچک تنها گذاشت.
مهدی هنگام شهادت پدر ۱۰ سال و فاطمه تنها چهار سال داشت، پسرم شرایط را درک میکرد و خیلی بیقراری و ناراحتی نشان نمیداد ولی فاطمه برای مدتی بیقرار بابا بود و روزهای سختی را پشت سرگذاشتم.
به نظر من دنیا محل آسایش نیست و جایی است که دائماً در آن مورد امتحان قرار میگیریم.
علی با گذشتن از تعلقاتش و رفتن به جهاد در امتحانش پیروز شد و من به عنوان یک همسر شهید باید صبر و استقامت داشته باشم تا از امتحان خودم سربلند بیرون بیایم.
۲۲
همیشه این حرف علی در گوشم میپیچد که گفته بود فرزندانم را ولایتمدار تربیت کنید و تا آنجا که بتوانم سعی میکنم همین کار را انجام دهم.
اکنون پسرم مهدی پا جای پای پدرش گذاشته و همان طور که قبلاً هم گفتم با حضور در جلسات دعا و هیئتهای مذهبی چیزی از پدر کم ندارد.
کشور و نظام ما همیشه نیاز به فداکاری و ایثار داشته و این ایثار نسل به نسل از پدر به پسر منتقل میشود.
روزی پدر شوهرم در جبهههای جنگ حاضر شده بود و امروز علی برای جنگ با سلفیها به شهادت رسید و فردا هم مهدی باید راه پدرش را دنبال کند.
۲۳
برنامه مان این بود که هر شب یکی از فرزندانم را با موتور به جلسه ببرم.
علی هر وقت که نوبتش نبود تا با موتور به جلسه بیاید، با پای پیاده کوچه ها و خیابانها را طی میکرد تا به محفل انس برسد.
وی در خصوص کمک به محرومین توسط این شهید مدافع حرم بیان داشت: یک بار برای ماموریت به بندرعباس رفته بود و آنجا با اهالی روستایی آشنا شد که با فقر دست و پنجه نرم میکردند.
او هر بار که به این ماموریت میرفت امکاناتی از تهران برای آنان تهیه میکرد و با خود میبرد.
یک بار نیز با هزینه شخصی خودش اتوبوسی کرایه کرد و جمعی از آنان را برای زیارت به مشهد مقدس برد و یک هفته در آن شهر اقامت داشتند.
پس از شهادت پسرم، اهالی این روستا با چشمان گریان به من تبریک و تسلیت میگفتند.
۲۵
🌼پاسدار مدافع حرمی که اتومبیلش تاکسی صلواتی بود🌼
"علی اتومبیل شخصیاش پراید بود و هر وقت هر کجا میرفت اگر مسافر و در راه ماندهای میدید او را سوار میکرد و به مقصد میرساند و هیچ کرایهای دریافت نمیکرد. اتومبیل شخصی او تاکسی صلواتی بود."
۲۶
وی با بیان اینکه علی آخرین باری که به سوریه رفت وصیت کرد که اگر من برنگشتم فرزندم را ولایتی تربیت کنید، گفت: بیشترین دغدغه فرزندم در خصوص ولایت بود و سفارشش نیز این بود که نسبت به ولایت و اوامرش بی توجه نباشید.
۲۷
او همچنین در شهر نیشابور و کاشمر در رابطه با مسائل فرهنگی و کمک به محرومان فعالیت داشت.
یکی از موسساتی که علی با آنها همکاری میکرد، موسسه ریحانه به مدیریت خواهر سردار شهید علیرضا عاصمی بود.
علی در سال 92 طی دو نوبت به سوریه رفت.
بار اول بی خبری رفت و پس از چند روز از رفتنش متوجه شدیم که به سوریه رفته است.
45 روز آنجا بود، وقتی که برگشت به او گفتیم بمان تا برادرهایت بروند و سپس تو برو.
۲۸
همسرش نیز بسیار دلتنگ علی بود و نمیتوانست جدایی اش را تحمل کند. هر چه اصرار کردیم که بماند راضی نشد و گفت من باید بروم، برادرم نیز باید برود.
یک روز به مادرش گفت، مادر جان من یک دوست از اهالی نبل و الزهرا در سوریه دارم، این دو شهرک شیعه نشین در محاصره دشمن تکفیری هستند. روزی همسرش از درون محاصره به او زنگ زد و گفت به داد ما برسید و من حسرت آزادی و کمک به همسر را در چشمان اشکبار دوستم دیدم.
پس مادر جان من باید به ندای آن مسلمان پاسخ بدهم. او رفت و 9 روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
۲۹
🌼زیارت بی بی زینب (س) 🌼
شهید در سال 91 برای نخستین بار به همراه برادر خود عازم سوریه می شود.
در آن اعزام به علت شرایط منطقه نمی تواند به زیارت حرم حضرت زینب (س) مشرف شود.
ازاین رو در حرم حضرت رقیه (س) دعا می کند تا بار دیگر طلبیده شود و به سوریه بیاید.
دیری نمی پاید که این آرزوی او رنگ حقیقت به خود گرفت و مدتی بعد از بازگشتش از سوریه به او خبر می دهند که بار دیگر عازم سوریه است.
او که این بار خوشحال از زیارت حرم حضرت زینب (س) بار سفر بسته و راهی می شود.
در تاریخ بیست و هشت مردادماه سال 92 در منطقه حلب سوریه در جوار حرم شریف حضرت زینب کبری (س) بانوی صبر و استقامت،
در درگیری با گروهک لواء الداوود در جنوب حلب،
به خیل شهدای کربلایی می پیوندد و آسمانی می شود.
۳۰
🌼 وصیت نامه شهید علی زاده اکبر 🌼
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سپاس خداوندی را که به ما توفیق خدمت در نظام جمهوری اسلامی و نگهبانی از آرمانهای بلند شیعه واهداف والای حضرت امام خمینی رحمت ا… علیه را عنایت فرمود.
از وجود متعالش بسیار متشکریم که نعمت پاسداری از اسلام و سربازی امام خامنهای را به ما عنایت فرمود و فرصت شرکت در جهاد فی سبیل ا… را نصیب ما کرد و شهادت در راه خودش را روزی ما نمود و نعمتش را کامل گردانید.
۳۲
با عرض سلام خدمت تمامی عزیزان و دوستان به ویژه پدر و مادر مهربان و دلسوزم، همسر عزیز و فداکارم، فرزندان خوبم که همچون جان آنها را دوست میدارم، برادران و خواهرانم.
۳۳