eitaa logo
شهید محمد رضا تورجی زاده
268 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
9.9هزار ویدیو
158 فایل
🌟🌹ستارگان آسمان🌹🌟 ♡″یا زهرا″♡ ✿محمد رضا تورجي زاده✿ ✯🔹فرزند: حسن ✷🌺ولادت:۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳ °❥🌹شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶ محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای۱۰ 💫🌹مزار: گلستان شهدای اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز چهارم تیر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" " گرامی باد
آقا جان خداقوت
📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
حرفِ دل♥️را باید با گفت این روزها را جُز "تو" محرم راز می‌دانند. ای تویی که با گره گشایی میکنی 🍃
می‌گفت : تو واسه‌ هدفت‌ یاعلی‌ بگو بقیش‌ رو بسپر دستِ ‌خدا (:♥️
هدایت شده از ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ خودم برای شهید حامدجوانی😍😍😍❤️❤️
🛡عملیات که تمام شد و برگشتند دمشق، مدت مأموریت حامد و رفقایش هم تمام شده بود. 😊رفت پیش سردار برای خداحافظی. سردار گفت یادت نرفته که چی قرار گذاشته‌ایم؟ حامد که خجالت و حیا گونه‌هایش را سرخ کرده بود سرش را انداخت پائین و گفت : 🍃🌸«حاجی راستش را بخواهید، مادرم این‌ها برایم رفته‌اند خواستگاری و خدا بخواهد برگشتم می‌رویم قرار و مدارهای عروسی را بگذاریم....» 😍گل از گل حاج احمد شکفت. گفت چه خوب! حالا که این‌طور است، کت و شلوار دامادیت را هم من می‌خرم و حامد را برد توی یکی از پاساژهای شیک دمشق و یک دست کت و شلوار اعلا برایش خرید. حامد کت و شلوار را که پوشید سردار آمد جلو و پیشانی‌اش را بوسید : ❤️«به‌به! چه داماد خوش تیپی بشوی تو...!»
چهار تیر و یاد شهدای مجنون یاد هور، یاد پشه ها و موش های صحرایی یاد دوست، یاد صمیمیت، یاد برادر حمله ای غافلگیرانه و محاصره ای تنگ گلوله ای که بر پیشانی خسرو نشست. صدای فریاد حسن برادر گفتن غلامرضا دویدن های عبدالکریم نگاه های نگران سید یوسف پریشانی عباس پرپر زدن فضل الله و همه این اسم های مردانه، قبل از نامشان عنوان شهید را جایزه گرفته اند. اکنون به سمت جنوب گلزار شهدا که بنگری آرام و در کنار هم شهید خسرو عبدویی و سید یوسف موسوی نسب و عبدالکریم رزمجو پایین پا عباس ملک زاده و دو قدم جلوتر فضل الله حیاتی و نگاهی به دور دست ها که بیندازی، در امتداد همین خط جنوبی، روستایی به نام خیارزار مزار پاک شهیدان حسن و غلامرضا بیژنی را به یادت می آورد. پدر بودند و چشم به راهی همسر از رفتن بازشان نداشت. چشم به راه دیدن اولین فرزند بهانه ای نبود که از جبهه بکشاندش به سمت روستا و زمانی صدای گریه پسرش در گوش ها پیچید که چند ماهی از ۴تیر ۱۳۶۷ گذشته بود. شهید عباس ملک زاده که برای آخرین بار نخل های کنار جاده را تماشا کرد و میدانست باید وداع کند با نخل ها تا آسوده خاطر جان به معبود بسپارد. عبدالکریم رزمجو شد جوان شهیدی که جوانان چادر سفید بپوشند و در کنار مزارش صیغه عقد جاری کنند و دست زندگیشان را در دست شهید بگذارند. امشب مثل مجنون در حال جنون بی خوابم امشب مجنون بی تاب است و دلم را موجی به سوی ساحل می راند. هور صدای سکوت و دل قایق ها آرام گرفته، تفنگ ها خفته اند، پشه ها روی برگ نی جا خوش کرده اند، پوتین ها خمیازه می کشند از خستگی، شهدا اما خفته اند آرام. دقایقی دیگر چه غافلگیرانه بر سیدالشهدا سلام می کنند. چگونه در آن بیشه چون شیری ژیان آرام گرفته اید؟ چگونه جنگ بی رحم است؟ چگونه مرد آنقدر مرد است که میدان جنگ چون رختخوابی نرم و بی ترس است؟ چگونه امنیت برقرار است؟ چگونه مجنون آرام است؟ من بی قرارم ای مجنون با تو سخن ها دارم آرام نگیر امشب چهار تیر است مجنون آهااااای مجنون جزیره نشدی که در خفتن شهره شهر شوی برخیز قیام کن بر روی دوپا بایست دستانت را بر سر بگذار هر چه در جیب داری خالی کن بر من چشم بدوز بر خانواده شهدا بگو حرف بزن چه شد؟ چگونه بود؟ چه اتفاقی افتاد؟ جیب های مجنون اما پر بود از عشق مهربانی زمان سکوت تنهایی پشیمانی شاید چشمانش می گوید من هم خواب فرا گرفت، غافل شدم، دستانم شل شده بود، کرخت بودم از بی خوابی، بغل گرفته بودمشان اما... شد آنچه خداوند مقدر فرموده بود تا شراب طهورا را سربکشند آنان که لایقش بودند و مجنون برای همیشه سر بزیر و خجالت زده باشد که امانت دار خوبی نبود. در تاریخ از مجنون به بدی یاد نکنید، نگویید مجنون امانت دار نبود، بگویید مجنون تلاش کرد، ایستادگی کرد، اما جوانانش آن شب دل در گرو حق داشتند و برای رسیدن به معبودشان عاشقانه از سر و کول هم بالا رفتند. ماح_سیره ی شهدا... _۱۳۹۹/۴/۴(به یاد ۱۳۶۷/۴/۴)
یکی از بچه‌های گردان را داشت خالی می‌کرد. فریاد زدم ، ما تو این کلی باید پیاده بریم. با یه بغضی آرام گفت : حاجی خب میخواستین رمز عملیات رو نذارین یا
🌱 عزیزےمیگُفت: هروقٺ‌احساس‌ڪردیداز دور‌شدیدودلتون واسه‌آقاتنگ‌نیسٺ.. این‌دعاےکوچک‌روبخونیدبخصوص توےقنوٺ‌هاتون [لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ] یعنی‌خداجون دلمو‌واسہ‌امامم‌نرم‌ڪن . . .♥ 💕💕💕
Taheri-Mirdamad-Banifateme-Saberkhorasani-04.mp3
12.76M
🎼 گره، از مشهد و قم وا نگشته ؛ برنخواهد گشت‌... ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
یادٺ‌باشھ‌ رفیق؛ حاج‌قاسـم براےِ دیده‌شدن نجنگید!
🌹🌹 : به همسايه‏‌ها و فقرا رسيدگى كنيد. يكى از عواملى كه نمی‌گذارد دست كسانى كه توانايى كمک دارند، به يارى فقرا دراز شود، در جامعه است. چه ثروت‌هايى كه هدر می‌رود و از مصرف شدن در جايى كه موجب رضاى خدا و رفع مشكلات جمعى از مردم است، باز می‌ماند! ۱۳۸۱/۹/۱۵
✍استاد حسین انصاریان: مستحب است انسان در صورتى كه‌از داشتن دختر محروم است دست نياز به جانب حق بردارد و براى دختردار شدن با اخلاص به درگاه حق دعا كند.
🌹شهید مظلوم بهشتی: « آگاهانه انتخاب می‌کنند می‌جنگند زندگی می‌کنند شهید می‌شوند و مورد توهین قرار می‌گیرند... •┈••✾••┈•
روزی که شهید علی هاشمی به رئیس دادگاه سوسنگرد سیلی زد به مناسبت سالروز شهادت سردار هور شهید علی هاشمی   با شهید علی هاشمی از منطقه برمي گشتيم. داشتم دم سپاه از ماشين پياده مي شدیم كه چند نفر از بچه هاي بومي منطقه كه جزو بچه های بسيج بودند، با گريه جلو آمدند. حاجی كنار ماشين ايستاده بود. گفت: «بفرماييد، چيزي شده؟» يكي از آنها با چهره اي درهم و ناراحت گفت «آقاي هاشمي ما يك مشكلي داريم و يك گله». حاج علی گفت:  بفرماييد. یکی از آنها جلو امد و پرسید:  آيا سزاواره كه ما در جبهه بجنگيم آن وقت زن و بچه هایمان را در سوسنگرد بازداشت كنند؟ برق از کله ی حاج علی پرید و گفت:  موضوع چيه؟ يعني چي؟ آن بسیجی پاسخ داد:  ما زندگي مان در بستان بوده و الان از بين رفته. آمده ايم نزديك پل «سابله» چادر زده ايم و خانواده هايمان در آن چادرها زندگي مي كنند. ما هم گاه گاهي به آنها سر مي زنيم. الان كه آمده ايم ديديم آنها را بازداشت كرده اند. ظاهراً به خاطر سيم برق هايي بوده كه ما از تير چراغ برق براي چادرها كشيده بوديم. به وضوح دیدم که پیشانی حاج علی عرق کرد  و گفت: «من جداً شرمنده شما هستم». مرا فرستاد دنبال رئيس دادگاه تا هر كجا هست پيدايش كنم و بياورم. گفتم: «برم دنبالش بگردم؟». حاجی با تاکید گفت: بله، برو دنبالش بگرد. خونه باشه، محل كار… هر كجا كه باشه ايشون رو بردار بيار سپاه كه ببينم موضوع چيه؟ ساعت ۵ بعدازظهر بود و دادگاه تعطيل شده بود. نگهبان گفت :« همين الان رئيس با خانواده به سمت بازار سوسنگرد رفته اند.» رفتم بازار دنبال رئیس دادگاه و او را  در يك مغازه در حال بستني خريدن پيدا كردم و  گفتم: «حاج علي هاشمي فرمانده سپاه سوسنگرد گفته اند هر چه سريع تر بايد بياييد سپاه تا مشكلي كه پيش آمده حل شود». رئيس دادگاه گفت: «شما برويد من خانواده را به منزل مي رسانم و مي آيم». برگشتم سپاه. حاجی در اتاق سپاه منتظر نشسته بود تا رئيس دادگاه بيايد. خيلي هم عصباني بود و عصبانیت از نگاهش می بارید. روزی ندیده بودم او اینچنین عصبانی شده باشد و همیشه آرامش خاصی داشت. تا رئيس  دادگاه آمد داخل، حاجی بلافاصله رو کرد سمت او و گفت: «چرا زن و بچه هاي اين بسيجي ها رو بازداشت كردي؟». رئیس دادگاه حالتي به خود گرفت كه انگار اصلاً روحش هم خبر ندارد و گفت «من نمي دانم موضوع چيست؟». حاج علی سعی می کرد بر خودش مسلط باشد و عصبانیتش را کنترل کند. گفت: «موضوع اينه كه اينها يك سيم برق به خاطر روشنايي چادرشون از تير برق گرفتند شما هم دستور داديد خانواده ها بازداشت شدند. شما نبايد موقعيت را بسنجيد؟ اينها خودشان در جبهه هستند. زندگي شان از بين رفته، وظيفه ماست چون بسيجي هستند و در حال جنگ، مكاني برايشان تهيه كنيم. حالا كه اينها حجب و حيا داشتند و دنبال اين كار نيامدند و رفتند در بيابان چادر زدند؛ سزاواره كه حرمت اينها شسكته بشه و خانواده شان بازداشت بشَند.». رئیس دادگاه نگاهش را بالا انداخت و با بي تفاوتي گفت «جرم، جرمه». تا اين را گفت حاج علی از کوره در رفت. طرف اصلا فكر نمي كرد ما در موقعيت جنگي هستيم. حاجی چند قدم جلوتر برداشت و يك سيلي خواباند توی گوشش و گفت «تو نبايد درست تشخيص بدهي؟ عقل نداري؟ همين الان به كلانتري زنگ مي زني و اينها را آزاد مي كني؛ وگرنه تصميم انقلابي مي گيرم». رئيس، ديگر چيزي نگفت و بيرون رفت. بعد از چند ساعت خبر دادند زن و بچه ها از زندان آزاد شدند. سردار شهید علی هاشمی در ۴ تیرماه سال ۱۳۶۷ در جزیره مجنون جاویدالاثر شد و پیکر پاک و مطهر ایشان در سال ۱۳۸۹ شناسایی  و در اهواز به خاک سپرده شد. راوی: سید صباح موسوی منبع: کتاب هوری ( زندگینامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی)
📖سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید: این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران... به نظرتون کارخوبیه؟؟ کیا موافقن؟؟؟ کیامخالف؟؟؟؟ اکثر دانشجویان مخالف بودن!!! بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن... بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن!!" بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!! تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...📝⛔️ همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند.....ولی استاد جواب نمیداد...🤔 یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟ شما مسئول برگه هایمابودی؟؟؟ استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...✋ استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟ همه ی دانشجویان شاکی شدن. استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟ ✍گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم... . هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت... . استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟ یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ... استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد. صدای دانشجویان بلند شد. استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن! دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم. ⚠️برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید، پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه!!؟؟ بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه. چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد! و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!! تنها کسی که موافق بود .... فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود. شهدا را یاد کنیم با عمل به وصیت هاشون ... برای شادی روح شهدا دراین عصر پنجشنبه و شادی روح همه درگذشتگان صلوات... الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍﷺوَآلِ‌مُحَمَّدٍﷺوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
‌ 🌷 معجزه شهید همت از زبان یک استاد دانشگاه 🌷 یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن . در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتور تریل جلو در خونه وایساده و میگه سوار شو بریم . ازش پرسیدم، کجا؟ گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره . سوار شدم و رفتیم . سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابون هارو خوب ببینم . وقتی رسیدیم از خواب پریدم. از چند نفر پرسیم که تعبیر این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره . هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم . در زدم . دررو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در . نه من اونو میشناختم نه اون منو . گفت بفرمایید چیکار دارید . ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته ؟ یهو زد زیر گریه . گفت چند وقته میخوام خودکشی کنم . دیروز داشتم تو خیابون راه می رفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم افتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت. گفتم میگن شماها زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و میگید که از طرف شهید همت اومدید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنقدر بہ جبهه میرم و میجنگم تا شهید شوم ای جوانان نکند در رختخواب ذلت بمیرید🌱 که حسین (ع) در میان نبرد شهید شد ای جوان مبادا در غفلت بمیریدکه علی در محراب شهید شد....🍂 قسمتی از وصیت نامه 🍃 🌺