ادامه صحبت های همسر شهید
مصاحبه همسر شهید با روز نامه جوان هست که برامون فرستادند.
همسرم به شدت اهل سفر و گردش بودند
طوری که ما تمام ایران رو با ماشین شخصی خودمون گشتیم
و ۶بار هم با هم به کربلا و نجف رفتیم.
و هر وقت که حقوق میگرفتن مبلغی رو برای سفر کنار میزاشتن و ۶ سال اول که بچه نداشتیم تمام تعطیلات برنامه سفر میریختیم و در تهران نبودیم
به سفرهای دسته جمعی هم خیلی علاقه داشتن
و قصد داشتیم که پاییز امسال تا سلین خانم کوچیکه به مکه بریم که قسمت نشد
عشقی که هرگز رنگ نباخت!
علی در کنار این همه جدیت، قلبی فوقالعاده مهربان داشت. خوشاخلاق، خونگرم و بهشدت بچهدوست بود. از همان آغاز زندگی، عاشق داشتن فرزند بود. خدا دخترم اولم را به ما هدیه کرد. همسرم عشقی که به من داشت، برایم بینظیر و تکرارنشدنی است. در زندگی خیلی انسانهای عاشق دیدهام، اما مطمئنم هیچکس در دنیا مرا آنطور که او دوست داشت، دوست نداشت. با احترام خاصی من را صدا میکرد. همیشه «بانو» خطابم میکرد. همین باعث تعجب اطرافیان شده بود. دوستان و فامیل به او میگفتند: «چرا به همسرت میگویی بانو؟ مگر همه اینطور صدا میزنند؟» حتی بعضیها سر به سرش میگذاشتند یا با خنده میگفتند: «اینقدر احترام میگذاری همسران ما شاکی میشوند!»، اما برای او احترام گذاشتن به همسر بخشی جدانشدنی از شخصیتش بود.
نمونهای که هنوز در خاطر همه باقی مانده، این است که در میهمانیها با نهایت توجه برای من میوه پوست میکرد. حتی گاهی ظرف میوه آماده میکرد و با مهربانی جلوی من میگذاشت. همین رفتار ساده، اما پر از عشق برای دوستانش باور نکردنی بود. بارها شوخی میکردند و میگفتند: «ما به خاطر کارهای تو باید جواب همسرانمان را بدهیم!» ولی او اهمیتی نمیداد، کارش را ادامه میداد. همسرم بهطور کلی علاقه خاصی به داشتن دختر داشت. وقتی برای بار دوم باردار شدم، همسرم دائم دعا میکرد فرزندمان باز هم دختر باشد. میگفت: «خانهای که سه دختر داشته باشد، نور خاصی دارد. من همیشه آرزو داشتم سه دختر داشته باشم. بعد اگر خدا خواست، پسری هم بدهد تا او هم در راه خدا شهید شود.» برای او عشق فقط در کلمات نبود، بلکه در هر رفتارش جاری بود؛ عشقی که در طول تمام ۱۵ سال زندگی مشترکمان لحظهای رنگ نباخت و تا آخر
همانگونه پرشور و عمیق باقی ماند
میخواهم قوی بمانی
روز آخر، قبل از رفتن نشست و عاشقانه به من نگاه کرد. آنقدر نگاهش پر از عشق بود که من در چشمانش محبت را میدیدم. همیشه همسرم خیلی حرف میزد و حتی یک دقیقه ساکت نمیماند، اما آن چهار، پنج دقیقهای که من لباسهایش را که شسته و اتو کرده بودم، آماده میکردم فقط مرا نگاه میکرد. بعد گفت: «هیچکس را به اندازه تو دوست نداشتم. تمام دلخوشی من در این دنیا تو هستی.» من به او گفتم: «نداشتی یا نداری؟» گفت: «خودت میفهمی، من هیچکس را مثل تو دوست ندارم. فقط میخواهم قوی بمانی.» خودش هم من را اینطور قوی بار آورد. میگفت خیالم راحت است، چون تو خانوادهات و برادرهایت را داری. من هم به او گفتم: «علی، برو و نگران من نباش. به هیچکس محتاج نمیشوم. علی، من برای خودم یک مرد هستم.»
طول زندگی بارها از دخترمان خواست برایش دعای شهادت کند. میگفت: «دخترم! دعا کن بابا شهید شود.» شهادت برای او والاترین آرزو بود. من هم بارها از امام حسین (ع) برایش شهادت خواسته بودم، گرچه هرگز فکر نمیکردم این دعا به این زودی مستجاب شود.
وقتی به خواستگاری من آمد، دانشجوی دانشکده هوافضا در دانشگاه امام حسین (ع) بود. در بهمن ۸۹ فارغالتحصیل شد. پس از آن وارد مجموعه هوافضا شد و فعالیت حرفهای خود را آغاز کرد. درست زمانی که زندگی مشترک ما هم آغاز میشد. علی در مسیر علمی و شغلی خود بسیار جدی بود.
دوست داشت ساکن نجف شود
عید غدیر برای ما همیشه عیدی متفاوت بود، چراکه در این روز مبارک عقدمان بسته شده بود. علی دلبستگی و ارادت ویژهای به غدیر و به حضرت امیرالمؤمنین (ع) داشت. بارها به من میگفت: «اگر تو راضی باشی، وقتی بازنشسته شدم با هم به نجف برویم و آنجا ساکن شویم.» عشقش به امام علی (ع) در رفتارش هم کاملاً آشکار بود. هر سال در عید غدیر پرچمها را از پنجره و بالکن خانه آویزان میکرد. حتی خودش میل پرچمی ساخته بود تا پرچمها از دور هم دیده شوند. برایش این کار فقط یک کار تزئینی نبود، بلکه نوعی کار فرهنگی محسوب میشد، پیامی از محبت به ولایت و نشر شعائر دینی.
اما این ارادت عمیق تنها به عید غدیر محدود نمیشد. در ماههای محرم و صفر، پرچمهای امام حسین (ع) را به خانه میآویخت و خود و خانهمان را سیاهپوش میکرد. با همه اهلبیت (ع) پیوند قلبی داشت، اما عشقش به امام حسین (ع) رنگ و بوی ویژه داشت. دو ماه تمام با لباس مشکی عزاداری میکرد و با همه وجود در غم سیدالشهدا میسوخت. او همیشه به زیارت کربلا و نجف شوق و علاقهای خاص داشت و در نهایت نیز به بزرگترین آرزوی قلبیاش رسید. شهادت منتهای عشق به ولایت علی (ع) و حسین (ع) است و من امیدوارم نزد امیرالمؤمنین (ع) مشهور و شفاعتشده باشد.
علی همیشه در خانه شعری را با صدای بلند میخواند. حالا من هم یک بخش از آن را برایتان میگویم. میگفت:
«قسم به وعده شیرین من یموت یرنی / که ایستاده بمیرم به احترام علـــــی
به حال سجده بیفتم به احترام علـــــی/ خوشا دمی که بمیرم به زیر گام علـــی
به گنبد و به ضریح و به حرمت نجفش/ علی امام من است و منم غلام علــــــی»
شاید من بعضی جاها را درست نخوانده باشم، اما همینطور بود، علی با عشق میگفت: «علی امام من است و من غلام علیام.» من همین شعر را روی سنگ مزارش نوشتم، چون چیزی بود که روزی پنج، شش بار با تکرار میخواند، مخصوصاً همان دو مصرع اول را.