۱-سپاسفراوان،لطفداریدبزرگوار🌹
۲-متشکرازشما،انشاءاللهائمهعلیهم
السلام،دستگیرهمهماباشند🌹
#ناشناسها🙂
علیکمسلام.خواهشمیکنم،
مشغولشدنخانمهادرهرمقطعی،چه
تحصیلی،چهکارو...مانعیندار،ولواینکه
نبایدجایباشندکهرفتآمدنامحرمزیاد
باشید.حتیالمکانتامیتوانندبهخانهوزندگیشان رسیدگیکنند.
فیالواقعهاگربهزندگیشانبهوظایفمادری،همسریو...لطمهواردنشودوباتوجهبه رعایتمواردمذکورمانعینیست.
احسنتپژوهشخوبیراانتخابکردید.🌹
موفقباشیدانشاءالله.
#ناشناس
_۱ سلام متشکر.چشم .تشکر ازتوجهتون 🌹
۲-سلام ،متشکر ،بلهمانعینیست🌹
#ناشناسها
بلهبلهباهمینهشتگ✋.
حمایتیهاروپیامبدیدتادرلیستقراربدیم
#ناشناسها🌹
حرفهاتونمشخصهکهازجاییناراحتید
امااینناراحتیدلیلبرایننمیشه،باخداهمرفتارتونعوضبشه،یهچیزایمصحلت هست،ما ادمهانمیتونیمکاریکنیم.
گاهیشماظاهرخوشحالادمهارومیبینید
یاوضعزندگیشونروشماکهتودلاونا نیستید،هرکسیبرایخودشمشکلاتیرو داره.
بندهیواقعیاونیکهدرکنارهمهیخوشیو ناخوشیخدارویادکنه.
انشاءاللهمشکلهمهیعزیزانحلبشه.
ممنونکهبامادرددلکردین🌹
.
.
چیکارکنیمبهتربشه؟
منتظرنظراتتونهستیم🙂
#ناشناسها
خیلی ها پیام دادن پارت رو بیشتر کنیم
کانال شلوغ میشه .
اما اگر تونستیم چشم
متشکراز توجهتون 🌹
#ناشناسها
4_5798839915621912079.mp3
12.92M
#سخنرانۍ📻
<ازتوسل به حضرت امّالبنین
سلام الله علیهاواستمدادازایشان،
تافتح قلّهی کرامت!
اتفاقۍ که براۍ هرکدوم ازماممکنه!>
#شایدتلنگر
#ویژهۍوفاتحضرتامالبنین🌿
#صوت
دلمآسمونمیخآد🌱
#نیازمندۍها
به یڪ ادمین تبادل فعال نیازمندیم!
هرکس تمایل داره ووقتش روداره جهت همڪاری اطلاع بده ..
🦋|@hajkomil73
•🕊•
-امام صادق-
کسے که ازحق دم مۍزندباسه ویژگے شناخته میشود ؛
ببینیددوستانش چه کسانے هستند،
نمازش چگونه است،
ودرچه وقت آن رامیخواند!
#نمازتسردنشهمؤمن🦋
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_هفتم اون تابستان،اولین تا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_هشتم
مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادین که میگفت…الهی بمیرم از شر اولاد نااهلم راحت شم…راستی،زن دوم برادرتون رو دیدید؟…اگه ندیدید پیشنهاد میکنم حتما ببینید…اساسی بهم میاین…
این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم]…مادرم هنوز تو شوک بود…رفتم توی حال که تلفن رو بزارم سر جاش…دنبالم اومد…
_کی بهت گفت؟…پدرت؟…
_خودم دیدمشون…تو خیابون با هم بودن…با بچه هاشون…
چشم هاش بیشتر گر گرفت…
_بچه هاش؟!…از اون زن هم بچه داره؟…چند ساله شونه؟…
فکر می کردم از همه چی خبر داشته باشه…اما نداشت…هر چند دیر یا زود باید میفهمید…ولی نه اینطوری و با شوک…بهم ریخته بود ولی با شنیدن این هم حالش بدتر شد…اون شب با چشم های خودم،خورد شدن مادرم رو دیدم…
دیگه نمی دونستم چی بگم…معلوم بود از همه چی خبر نداره…چقدرش رو می تونستم بگم؟…بعد از حرف های زشت عمه،چقدرش رو طاقت داشت اون رو بشنوه…
یهو حالت نکاهش عوض شد…
_دیگه چی میدونی؟…دیگه چی میدونی که من ازش خبر ندارم؟…
چند لحظه صبر کردم…
_می دونی که خیلی خسته ام…و امشب هم به اندازه کافی برای همه خوب بوده…فردا هم روز خداست…
_نه مهران…همین الان…و همین امشب…حق نداری چیزی رو مخفی کنی…حتی یه کلمه رو…
از صدای ما،الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون…با تعجب بهم زل زدن…
_تو می دونستی؟…
_فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟…یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود…چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سپر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم…اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش…شیشه های ماشینش رو آوردن پایین…عمه ۲تا داداش داشت…مامان۳داداش داره…با پسر های بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن۶تا…پسر خاله ها و پسر عمو هاش به کنار…
زیر چشمی به مامان نگاه کردم…رو کردم به سعید…
_اون که زنش رو گرفته بود،اونم دائم…بچه هم داشت…فقط رو شدنش باعث شد زندگی ما بره رو هوا و از هم بپاشه…برای من پدر نبود،برای شما که بود…نبود؟…
اون شب،بابا برنگشت…مامان هم اصلا حالش خوب نبو…سرش به شدت درد می کرد…قرص خورد و خوابید…منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم…
شب همه خوابیدن اما من خوابم نبرد…تا صبح توی پذیرایی راه میرفتم و فکر می کردم…تمام تلاش این چند ساله م هدر رفته بود…قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن…
مادرم خیلی با شعور بود…اما مثل الهام به شدت عاطفی و مملو از احساس…اصلا برای همین هم توی دانشگاه،رشته ادبیات رو انتخاب رو انتخاب کرده بود…بابا باید بین اون و مادرم،یکی رو انتخاب کنه…و انتخاب پدرم واضح بود…مریم۱۵سال از مادرم کوچک تر بود…
توی تاریکی نشسته بودم روی مبل…و غرق در فکر…نمی دونستم باید چی کار کنم…اصلا چه کاری از دستم برمیاد…واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه…
نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون…عین همیشه توی حال،چراغ خواب روشن ب…توی تاریکی پذیرایی من رو دید…
_چرا نخوابیدی؟…
_خوابم نمی بره…
اومد طرفم…
_چرا چیزی بهم نگفتی؟…
چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم…سرم رو انداختم پایین…
_ببخشید…
و ساکت شدم…
_سوال نکردم که عذر خواهیت رو بشنوم…
_از دستم عصبانی هستی؟…می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم…اما اگه می گفتم همه چیز خراب میشد…مطمءنم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده…روی بابا هم بهت باز میشد…حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه…هر آدمی،کم یا زیاد،ایراد های خودش رو داره…اگه من رو بزاریم کنار،شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود;بود؟…
و سکوت فضا رو پر کرد…
_از دست تو عصبانی نیستم…از دست خودم عصبانیم…از اینکه نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی…
نمی دونستم چی بگم…از اینکه اینطوری برخورد کرد،بیشتر خجالت کشیدم…
_اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود…اما همه اش همین نبود…
ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره و جوانیت غلبه کنه و تو روی پدرت بایستی و حرمتش رو بشکنی…بالا بری پایین بیای،پدرته…این دعوا بین ماست…همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودم،امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد…که نشد…
مادرم که رفت،من هنوز روی مبل نشسته بودم…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃