eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهرش‌میگفت‌رضاازشهادت نمیترسی؟رضاهم‌می‌گفت:نه.😊 فقط‌نگران‌یک‌چیزهستم‌دراینترنت دیده‌ام‌که‌این‌داعشی‌هاسرمسلمان‌ هاراازتن‌شان‌جدامیکنندفکر😱 می‌کنم‌چقدرسخت‌است‌چقدر دردناک‌است.😔 اینهایک‌ذره‌انسانیت‌ندارندکه اینطورمی‌کنند؟!همیشه‌میگفت: دعاکنیدمن‌اسیرنشوم.🤲
اذانه‌التماس‌دعا🌺 قبول‌باشه‌رفقا
نحنُ‌أبناء‌الخمینی😌✌️ "ایران‌پیروزاست" 🌿🌹
🤦‍♂؛✌️ // من معتقدم فائزه هاشمی رفسنجانی شایسته ترین فرد برای ریاست جمهوری است // -زیباکلام _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ -زیباکلام‌حرف‌نزنی‌،مانمیگیم‌لالی البته‌نه‌زیبایی‌،نه‌کلامت‌به‌دل‌میشینه😐😕 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 🌿 💯 ♻️ ڪانال‌دلم‌آسمون‌‌میخاد
میگفت‌شهادت‌خیلی‌زیباتر ازدامادشدن‌است.❤️ درتولد۱۹سالگیش‌گفت"مادر سال‌دیگه‌تولد۲۰سالگی‌منه... یک‌تولدخاص!شمابایدبرای‌من یک‌تولدخاص‌بگیریدسال‌دیگه تولدمن‌یه‌تولدخیلی‌قشنگی😍 میشه‌میخوام‌همه‌رودعوت‌کنم" امامن‌آن‌روزنفهمیدم!😔 فکرکردم‌که‌میخواهدرفقای ‌خودرادعوت‌کندگفتم«باشه ‌مادرجان!سال‌دیگه‌برات‌جشن تولدمیگیرم‌وهمه‌رفیقاتو‌ دعوت‌کن»🌈 امسال‌فهمیدم‌که‌جشن‌تولد۲۰ سالگی‌محمدمهدی‌خیلی‌خاص بود!».🌙
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_سوم انسیه خانم خسته از دانشگ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 رحمت و لطف _این زندگی دیگه برگشتی نداره…اما یه دنیا ممنونم…همه اش از زحمات تو بود… دستم دوی هوا خشک شد…یاد اون شب افتادم…‌"خدایا به خودت بخشیدم"…صدام از ته چاه می اومد بیرون… _نه انسیه خانم…من کاری نکردم…اونی که باید ازش تشکر کنین من نیستم… طول کشید که باور کنم…اما چطور میشد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟… به حدی سریع تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند که از دل خودم ترسیدم…کافی بود فراموش کنم بگم… _خدایا…به رحمت و بخشش تو بخشیدم… یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم… خیلی زود،شاهد بلایی می شدم که بر سر شون فرود می اومد،بلایی که فقط کافی بود تو دلم بگم… _خدایا…اگه تاوان دل شکسته منه،حلالش کردم… و همه چیز تمام میشد… خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس میکردم و جگرم رو آتش زده بود،ناپدید شد… وجود و حضورش،سرپرستی و مراقبتش از من…برام از همیشه قابل لمس تر شده بود…و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم… _خدایا…من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم…حضرت علی علیه سلام گفته…خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن،هر گز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی…تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره… نمی خوام به خاطر من،مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی…من بخشیدم…همه رو به خودت بخشیدم…حتی پدرم رو…که تو و بودنت برای من کفایت میکنه… و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد…دلم رو با همه صاف کردم…از دید من،این هم امتحان الهی بود… امتحانی که تا امروز ادامه داره…و نبرد با خودت،سخت ترین لحظاته…اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه… _ولش کن…حقشه…نبخش…بزار طعم گناهش رو تو همین دنیا بچشه…بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه،تا حساب کار دستش بیاد…حالا که خدا این قدرت رو بهت داده،تو هم ازش انتقام بگیر… و هر بار با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها،فشار شیطان چند برابر میشد…فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم… و خدایب استاد من بود که رحمتس بر غضبش غلبه داشت… خدایی که شرم توبه کننده رو میبخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردی ها می بنده…خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی… توی راه دانشگاه،گوشیم زنگ خورد… _سلام دادش…ظهر چه کاره ای؟…امروز یه وقت بزار حتما ببینمت… علی حدود ۴سال از من بزرگتر بود…بعد از سربازی اومده بود دانشگاه!…هم رشته ای نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر راه هم قرار داد…هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد…تدریس خصوصی درس های دبیرستان،عالی بود… _از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن،یاد تو افتادم…اصلا قیافه ات از جلو چشمم نمی رفت…هستی یا نه؟…البته بگم تا جا بیوفتی طول میکشه…ولی جا که بیوفتی،پولش خوبه… منم از خدا خواسته قبول کردم… با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرار داد نوشتیم… شیمی… هر چند ریاضی رو بعد ها بهش اضافه شد،اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم…اول،دوم و سوم دبیرستان… هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی،کار سختی بود… اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم… گاهی یک اتفاق میتونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه…شاید بعد از گذر سال ها،یکی از اونها رو ببینی و بفهمی‌‌…یا شاید متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی…اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده… درست مثل چنین زمانی…زمانی که داشتم متن قرار داد رو می خوندم و امضا می کردم،چهره دبیر شیمی از جلوی چشمم نمی رفت… توی راه برگشت،رفتم خیابون سعدی…کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم…هر چند هنوز خیلی هاش یادمه…اما لازم بود بیشتر تمرین کنم… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_چهارم رحمت و لطف _این زندگ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 سعید شب بود که برگشتم…سعید هنوز برنگشته بود… مامان،با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق… _مهران…چرا کتاب دبیرستان خریدی؟… ماجدای اون روز رو که براش تعریف کردم،چهره اش رفت توی هم…چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش میگذشت رو میشد توی پیشونیش خوند… _مامان گلم…فدای تو بشم…ناراحت نباش…از درس و دانشگاه نمیزنم…همه چیز رو هماهنگ کردم…تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن…پول وکیل رو هم که دایی داده…تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه…هر چی باشه من مرد این خونه ام…خودم دنبال کار بودم…ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم… چهره اش هنوز گرفته بود… _ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه مردم… منظور نا گفته اش واضح بود…چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم… _فدای دل ناراضیت…قرار شد شاگرد های دختر بیان موسسه،به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسر ها…برای شروع دست مون یه کم بسته تره…اما از ما حرکت از خدا برکت…توکل بر خدا… دلش یکم آروم شد…و رفت بیرون…هر چند،چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم…کدورت پدر و مادر صالح،برکت رو از زندگی آدم می بره… اما غیر از اینها…فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم…مادر اکثرا نبود‌…و سعید توی سنی که باید بیشتر از قبل بهش باشه…و گاهی تا۹و۱۰شب یا حتی دیرتر،بر نمی گست خونه…علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود… داشتم کتاب های شیمی رو ورق میزدم اما تمام حواسم پیش سعید بود…باید باهاش چه کار کنم؟…اونم با رابطه ای که لطف پدر،افتضاح بود… ساعت از هشت و نیم گذشته بو که کلید انداخت و اومد تو…با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود…سر صحبت رو باهاش باز کردم… _بابا میری با رفقات خوس گذرونی ما رو هم ببر،دور هم باشیم… خون خونم رو می خورد…یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم…اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن…اما هر واکنش تندی باعث میشد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها…اکنم توی اوضاع و تشنج خانوادگی… _رفته بودیم خونه یکی از بچه ها…بچه ها لپ تاب اورده بودن،شبکه کردیم نشستیم پای بازی… _ااا…پس تو چی کار کردی؟…تو که لپ تاب نداری… _هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم…اون با لپ تاب باباش رو برداشت… همین طور آروم و رفاقتی…خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد…حتی چیز هایی که از شنیدن شون اعصابم رو بهم می ریخت… _سیگار از دستم در رفت افتاد روی فرش شون…نسوخت ولی جاش موند…به گندش در اومد… ‌‌_جدی؟…جاش رو چی کار کردید؟… اصلا به روی خودم نیاوردم که چی داره میگه…اما اون شب اصلا برای من شب آرکمی نبود…مدام از این پهلو به اون پهلو میشدم…و هنوز می ترسیدم چیز هایی باشه که من ازش بی خبر باشم…علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود… تمام ذهنم درگیر بود…وسط کلاس درس…بین بچه ها…وسط فعالیت های فرهنگی… الهام…سعید…مادر…و آینده ای که من،مردش شده بودم… مامان دوباره رفته بود تهران…ما و خانواده خاله،شام خونه دایی محسن دعوت بودیم…سعید پیش پسر خاله ها بود…از فرصت استفاده کروم و دایی رو کشیدم کنار…رفتیم تو اتاق… _دایی،شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی…چند؟… با حالت خاصی…یه نیم نگاهی بهم انداخت… _چند یعنی چی؟…می خوای همین طوری برش دار… _قربانت دایی…اگه حساب می کنی که بر می دارم اگه نه که هیچ… نگاهش جدی تر شد… _خوب اگه می خوای لپ تاب رو بردار…دو تاش رو می خواستم بفروشم…یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم…ولی خوبیش اینه که اگه جایی لازم داشته باشی،می تونی با خودت ببری…پولش هم بی تعارف،مهم نیست… _شخصی نمی خوام…کلا می خواستم یکی تو خونه داشته باشیم… ایده لپ تاب دایی خوب بود،اما نه از یه جهت…سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوستاش بره بیرون…ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید باشه…و سعید و خونه… صداش کردم توی اتاق… _سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم…یه نگاه بکن ببین چی داره‌؟…چی کم داره؟…میشه شبکه ایش کنی یا نه؟…کلا می خوایش نه؟… گل از گلش شکفت… _جدی؟… _چرا که نه…مخصوصا وقتی مامان نیست...رفیقات رو بیار،خونه در بست مردونه… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌿🌹بهمن‌‌خونین‌‌جاویدان،تاابدزنده‌ یادشهیدان 🕊
°• بہ خراساݩ ببرے یا نبرے حرفے نیسٺ ... تو نگیر از منِ دلخستہ « رضـا (ع) گفتݩ » را ... 😔💔 اینـ دلـ حرمـ خواستـ...
باپروفایل‌های‌خاص‌باماباشید🌱 ←•{موردپسندخاصها☕️}•→ ☃ ـــــــــــ🖤🎓ــــــــــــ 🕊
•|*🌕*|•🍃 ♡شما از همـــــــہ آرزوهایتان بزرگترید!. . . پس هدفی بزرگ‌تر از خودتان برای زندگیتان انتخاب کنید♡ [ هدفے بہ بزرگے خدا ]🌿 . . . 💜🌙 . . . 📿 نمازشب‌یادتون‌نره💯 محاسبه‌اعمال ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
یاٰراحـِمَ العَـبَرات🌱
🕊 در حیرتم که عشق ، از آثارِ دیدن است ما کورها ، ندیده چرا عاشقت شدیم ؟! ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
اولین‌سالگردشهادت‌شهید❤️ پاشاپور‌خیلی‌گمنام‌برگزارشد...😔 براحاج‌اصغرختم‌صلوات‌گرفتیم📿 نزاریدرفیق‌صمیمی‌حاج‌قاسم گمنام‌بمونه‌...🌈 نیت‌کنید‌😎وبعدش این‌پیام‌رونشربدیدوتعدادصلوات خودتون‌روبه‌آی‌دی‌زیربفرستین👇 👉 @Cha2re_khaki ❤️ منتظرصلواتهاتون‌هستیم😍
آموزش حرفه ای عکسنوشته و استیکر به صورت رایگان توسط ادمین کانال توی گروه زیر عضو بشین و برنامه ی متن نگار رو دانلود کنین و منتظر آموزش باشین https://eitaa.com/joinchat/4233429090Ce92a4e6341 لینک اصلی گروه👆 لینک قبلی خراب بود
💛🍎🌿 💬•|پیامبر اڪرم(صلۍ اللہ علیہ و آلہ): کندر بخورید; زیرا همانطور ڪہ عرق را از پیشانۍ پاڪ مۍڪند، ڪندر هم سوزش قلب را مۍبرد، ڪمر رامحڪم و عقل را زیاد مۍڪند، ذهن را ذڪاوت و چشم را جلا مۍبخشد و فراموشی را از میان مۍبرد. ڪآنآل‌دلم‌آسموݩ‌میخآد
ای مردم ! نمازگزارهنگام نمازباپروردگاربلندمرتبه اش مناجات میڪند ؛ پس بایدبداندچه میگوید !🌱 👌🏻
-به‌ خدا نزدیڪ‌ شو 🌱🙂 .... +استغفار ڪن :) ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_پنجم سعید شب بود که برگشتم…س
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 شک می دونستم کاری که می کنم درسته یا نه...اگر درسته تا چه حد درسته...اما این تنها فکری بود که به ذهنم می‌رسید... سیستم رو خرید و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و... تقریبا کل پولی رو که از دو تا شاگرد اولم، موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت... ولی ارزشش رو داشت... اصلاً فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه...حتی اگر هیچ فایده‌ای نداشت...این یه قدم بود...و اهداف بزرگ با قدم های ساده و کوچیک به نتیجه میرسه... رفیق هاشو می‌آورد...منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم...غذا رو هم مهمون خودم،یا از بیرون چیزی می گرفتم یه چیز ساده دورهمی درست می کردم... سعی میکردم تا جایی که بشه مال پول اونها از گلوی سعید پایین نره...چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم... نماز مغرب تمام شده بود،که سعید با عجله آمد توی اتاق مامان... _مهران... کامران بدجور زرد کرده... سرم رو اوردم بالا _واسه چی؟ _هیچی...اون روز برگشت گفت…باغ،پارتی مختلط و‌…بساطِ‌…الان دید داشتی وضو می گرفتی،بد رقم بریده… دوباره سرم رو انداختم پایین…چشم روی تسبیح و مهرم…و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم… _خیلی ها قپی خیلی چیز ها رو میان…فکر ی کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مرونه شون اضافه می کنه…ولی بیسترش الکیه…چون مد شده این چیزها با کلاس باشه میگن…ولی طبل تو خالین…حتی ممکنه خودشون یه کاری رو نکنن،ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن…خیلی چیز ها رو باید نشنیده گرفت… سعید از در رفت بیرون…من با چشم های پر از اشک،سجده…نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه…توی دلم آتیشی به پا بود که تمام وجودم رو به آتش میزد… _خدایا به دادمبرس…احدی رو دارم که دستم رو بگیر…کمکم کن‌…بهم بگو کارم درسته،دارم جاده درست رو می رم… رفقاش که دشتن می رفتن،کامران با ترس اومد جلو،کامران با ترس اومد سمتم…در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا روی خودش مسلط بود،سر حرف رو باز کرد… _راستی آقا مهران…حرف هایی که اون روز می زدم همش چرت بود…همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم… چند لحظه مکث کردم… _شما هم عین داداش خودم…حرفت پیش ما امانته…چه چرت،چه راست… یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد…خداحافظی کرد و رفت…سعید رفت تو… من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم،شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه… تمام شب خوابم نبرد،از فشار افکار روز…به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم…از این پهلو به اون پهلو… بیشترین زجر و دردی که توی وجودم بود،فقط یه سوال بود…سوالی که به مرور هر چه بیشتر می گذشت،بیشتر ذهنم رو مشغول می کرد… _خدایا…درست میرم یا غلط؟…من به رضای تو راضی ام…تو هم از عمل من راضی هستی؟… بعد از نماز صبح،برگشتم توی رخت خواب…با یه دنیا شرمتدگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم…تا اینکه بالاخره خوابم برد… سید عظیم الشأن و بزرگواری،مهمان منزل ما بود…تکیه داده به پشتی…رو به روشون رحل قران…رفتم و با ادب دو زانو روی زمین،مقابل شون نشستم… قرآن رو باز کردند و استخاره با قران رو بهم یاد دادند… سرم رو پایین انداختم… _من علم قران ندارم و هیچی نمی دونم… جمله تمام نشده از خواب پریدم…همینطور نشسته…صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد…دل توی دلم نبود… دانشگاه کلاس داشتم اما ذهن اشفته ام بهم اجازه نمی داد…رفتم حرم…مستقیم،دفتر سوالات شرعی… _حاج آقا،چطور با قران استخاره می کنن؟…می خواستم ادابش رو بدونم… باورم نمیشد…داشت کلمه به کلمه،سخنان سید رو تکرار می کرد… چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود…هر بار که می رفتم سمت قرانت،یاد اون خواب می افتادم…و ترس وجودم رو پر می کرد… _به کافران بگو خداست که هر کس ررا بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که(به سوی او)بازگردد به سمت خودش هدایت می کند… تمام این ایات و ایات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد… _یُضِلُ بِهِ کَثیرا وَ یَهدی بِهِ کَثیرا وَ ما یُضِلُ بِهِ اِلا الفاسقین… و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد… _مهران…اونهایی که بدون علم و معرفت و فهم واقعی دین وارد چنین حیطه اموری شدن…کار شون به گمراهی کشید…اگه خواب صادقه نباشه چی؟…تو چی میفهمی؟…کجا می خوای بری؟…اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی چی؟…امثال شمر و ابوموسی اشعری ادعای علم و دیانت شون میشد…نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟… وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود…نمیفهمیدم این افکار حقیقته و مال خودمه یا شک خطوات شیطانه… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_ششم شک می دونستم کاری که می
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی میکنه… تنها چیزی که کمی ارومم می کرد یک چیز بود…من تا قبل از اون خواب،اصلا استخاره گرفتن بلد نبودم…یعنی می تونست صادقه باشه؟… هرچند،این افکار چند هفته مانع شد…حتی دست به قران ببرم،صبح به صبح تبرکی دستی روی قران میکشیدم…و از خونه می زدم بیرون…تمام اون مدت،سهم من از قران همین سده بود… امتحانات پایان ترم دوم…و سعید داشت دیپلم می گرفت… رابطه مون به افتضاحی قبل نبود…حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت…امتحان نهایی هم مزیر بر علت شده بود… شب ها هم که توی خونه سیستم بود،می نشست پشت میز به بازی یا فیلم نگاه کردن…حواسم بهش بود اما تا همین جا هم جلو اومدن،خودش خیلی بود… قبل از امتحان،توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم…یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود… _لعنت به این امتحانات…قرار بود کوه*بریم…بد رقم دلم می خواست برم…فقط به خاطر این پیش نیاز مسخره نرفتم… و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن…و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و… ایده فوق العاده ای به نظر می اومد…من…سعید…کوه… بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر… _اگر واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن،ایده خوبیه که من و سعید هم بریم کوه…حالا شایدخودمون ماشین نداریم و جایی رو بلد نیستم اما گروهی های کوهنوردی،مثل گروهی که سپهر می گفت به نظر خوب میاد… در هر صورت،ایده خوبی برای شروع بود…از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد… _حالا اگه به جای من به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟… یا اینکه… دل دل کنان می رفتم سمت قران…یه دلم می گفت استخاره کن،اما ترس وجودم رو پر می کرد… بالاخره دلم رو زدم به دریا…نمی دکنم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم…وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا…با هزار سلام و صلوات برای اولین بار در تمام عمرم…استخاره کردم… _و قسم به عصر…که انسان واقعا دستخوش زیان است…مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند…و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی تو صیه نمودند…صدق الله العلی العظیم… قران رو بستم و رفتم سجده… _خدایا…به امید تو…دستم رو بگیر و رهام نکن… امتحانات سعید تمام شد…و چند وقت بعد،امتحانات من…شب که برگشت بهش گفتم… حسابی خوشش اومد…از حالتش معلوم بود،ایده حرف نداشت…از دیدن واکنش خوشحال شدم…و امیدوار تر از قبل که بتونم از بین اون رفیق های داغون جداش کنم… خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی که سپهر پیشنهاد داده بود…و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد… _انتخاب اولین جا با تو…بدلی بار اول کجا بریم؟..‌. هر چند انتخاب رو بهش دادم اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم…اون محیط تعریفی و افراد و مسولینش رو ببینم…ولی دقیقا همون روز یاعت کلاسم عوض شد… سعید خودش تنها رفت…وقتی هم برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد…خیلی خوشحال بودم…یعنی میشد…این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
اصغرهشت‌سال‌سوریه‌بود. خانواده‌اش‌راهم‌برده‌بود.👤 پرسیدم:چراخانواده‌رابه‌آنجا میبری؟گفت:وقتی‌کسی‌بخواهد درراه‌اسلام‌حرکت‌کندبایداین حرکت‌کلی‌باشدوخانواده‌اش‌را همراه‌کند.😍 آخرین‌باردم‌رفتن‌دست‌وپای من‌ومادرش‌رابوسیدو😘 گفت‌برای‌مادعاکنید.🤲 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد