eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.4هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
11.2هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
『🇮🇷🇮🇷』 • . چریڪـٰاعاشـق‌نمیشـدن؛ تـٰاوقتۍڪھ‌شمـٰا‌اومدۍ :) 🌿 ✌️ ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
امروز‌نماز‌خیلی‌میچسبه 😁💫 التماس‌دعا
- و اینڬ دلتنگِ ماسه هاۍ فڪهِ . . . " گاهۍ ، نگاهۍ "⏳'💎 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
💯؛🌿 ོ ོ ོ - ‹ براۍ اینڪہ با ادبـ باشۍ باید یہ ڪمۍ ضدحال بہ خودتـ بزنۍ › استاد‌پناهیان ✔️▫️ ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخا
2615939282.mp3
2.29M
<🎼> تمامِ کمبودهای زندگے پشت پردس! حاج آقاپناهیان ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخآد🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 سعید خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم…و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد… خودم هم اگه تنها می رفتم…شیرازه زندگی از هم می پاشید…مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود…خستگی و شکستگی رو می شد توش دید…و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت…و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد…مثل همین چند روزی که نبودم…الهام دائم زنگ می زد که … _زودتر برگرد…بیشتر نمونی… توی راه برگشت…شب توی قطار… علیمرادی یه نامه بهم داد _توصيه نامه است برای…مرتضوی گفت: …تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد توی مجتمع ما بمونی…برات توصیه نامه نوشت…گفت از تهران هم زنگ میزنم،سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت… نامه توی دستم خشک شد… - آقای علمیرادی _نترس بند پ نیست…اینجا افراد فقط گزینش شده میرن...این به حساب گزینشه…حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده…خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن…الکی کاری نمی کنه… انتخاب بازم با خودته…فقط حواست باشه…با گزینش مرتضوی و تایید اون بری…اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت میکنن و سنگ می اندازن…هم باید خیلی مراقب باشی…پاشنه آشیل مرتضوی نشی… توصیه نامه تو دستم بود…بین زمین و اسمون…و توی دلم غوغا بود… _پس چرا واسم توصیه نوشت؟… اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟… تکیه داد به پشتی _گفتم که از بچه های قدیم جنگه…اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن…نترس…کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد…هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟… میومد وسط، محکم پای کار…براساس تواناییش، کم نمی گذاشت…به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه…و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا… مرتضوی هنوز همون آدمه…تنهایی یا با همراه…محکم می ایسته میگه این کار درسته…باید انجام بشه… انتخاب تو هم تو همون راستاست…ولی دست خودت بازه...از تو هم خوشش اومده… گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره…اهل ناله و الکی کاری نیست… میفهمه حق الناس و بیت المال چیه… مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن،می رفتن پای کار…نمی شینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن، این از دور کف بزنه... تمام مدت سرم پایین بود…و به اون نامه فکر می کردم…انتخاب سختی بود…ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات…هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست…آماده له کردن و خورد کردنت باشن… از طرفی، اگر اشتباهی می کردم…به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم میشد…ریسک بزرگی بود…بیشتر از من، برای مرتضوی غرق فکر بودم… _نظر شما چیه؟…برم یا نه؟… و در نهایت تمام اون حرف ها و فکرها…تصمیم قاطع من…به رفتن بود… از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت… _حق نداری بری… کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم… یه اتفاقی افتاد…و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت…همه چیز بهم ریخت… حالم خراب بود…به حدی که کلمه خراب، براش کم بود… حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته…لب تشنه چند قدمی آب، سرش رو می بریدن… این بار که به هم خورد…دیگه روی پا بند نبودم…اشک چشمم بند نمی اومد…توی هیئت…اشک می ریختم و ظرف می شستم…اشک می ریختم و جارو می کردم…اشک می ریختم و… حالم خیلی خراب بود… _آقا جون…ما رو نمی خوای؟…اینقدر بدم که بین این همه جمعیت…نه عاشورات نصیبم میشه…نه… هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم،حالم خراب تر می شد… مهدی زنگ زد… _فردا عاشورا، کربلاییم…زنگ زدم که… دیگه طاقت نیاوردم…تلفن رو قطع کردم… _چرا روی جیگر خونم نمک میپاشی؟…اگه حاجت دارم؟...من خودم باید فردا کربلا می بودم… در و دیوار داشت خفه ام می کرد…بغض و غم دنیا توی دلم بود…از هیئت زدم بیرون… رفتم حرم…تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک… _آقا جون…این چه قسمتی بود نصیب من شد…به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟…یه بار اعتراض نکردم… اما اینقدر بدبخت و رو سیام،که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟… اینقدر به درد بخور نیستم؟…به کی باید شکایت کنم؟…دادم رو پیش کی ببرم؟… هر بار تا لب چشمه و تشنه؟…هر دفعه یه هفته به حرکت…۱۰ روز به حرکت…این بار ۲روز به حرکت… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 _آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی…من، الان دق کرده بودم…دلم به شما خوشه… تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید‌… خیلی سوخته بودم…دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود…می سوختم و گریه میکردم…یکی کلا نمی تونه بره… یکی دم رفتن… اونم نه یه بار…نه دو بار…این بار،پنجمین بار بود… بعد از اذان صبح…دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت…حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته میشد…جمعیت داشتن وارد می شدن…که من… رسیدم خونه…حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم…مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن… مادر با نگرانی بهم نگاه کرد…سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود _اتفاقی افتاده؟…حالت خوب نیست؟… چشم های پف کرده ام رمق نداشت…از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می خشک شده بود…انگار روی سمباده پلک می زدم…و سرم… نفسم بالا نمی اومد… _چیزیم نیست…شما برید…التماس دعا… سعید با تعجب بهم خیره شد… _روز عاشورا…خونه می مونی؟… نگاهم برگشت روش…قدرتی برای حرف زدن نداشتم… دوباره اشک توی چشم هام دوید…آقا، من رو می خواد چه کار؟… بغضم رو به زحمت کنترل کردم…دلم حرف ها برای گفتن داشت…اما زبانم حرکت نمی کرد… بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق…و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده…اون جوان شوخ و خندان همیشه که در بدترین شرایط هم می خندید… بالاخره رفتن… حس و حال جا انداختن نداشتم…خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم…ساعت، هنوز ۹ نشده نبود…فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد…یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال… دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم …بین اشک و درد خوابم برد... ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱… گوشیم زنگ زد…بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم…از جا بلند شدم رفتم سمتش… شماره ناشناس بود…چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم… قدرت حرف زدن نداشتم…نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم… _بفرمایید… _کجایی مهران؟…چیزی به ظهر عاشورا نمونده… چند لحظه مکث کردم… _شرمنده به جا نمیارم…شما؟… و سکوت همه جا رو پر کرد… _من…حسین فاطمه ام… تمام بدنم به لرزه افتاد…با صورتی خیس از اشک…از خواب پریدم… ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱…صدای گوشی موبایلم بلند شد...شماره…ناشناس بود… ضربان قلبم به شدت تند شد…تمام بدنم می لرزید…به حدی که حتی نمی تونستم…علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم… _بفرمایید… _کجایی مهران؟… بغضم ترکید…صدای سید عبدالکریم بود…از بین همهمه عزاداران… _چیزی به ظهر عاشورا نمونده… سرم گیج رفت…قلبم یکی در میون می زد…گوشی از دستم افتاد… دویدم سمت در…در رو باز کردم…پله ها رو یکی دو تا می پریدم…آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین… از در زدم بیرون بدون کفش…روی اون زمین سرد و بارون زده…مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی… حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم…و این صدا توی سرم می پیچید… _کجایی مهران؟…چیزی به ظهر عاشورا نمونده… خیابون سوت و کور بود…نه ماشینی، نه اتوبوسی…انگار آخر دنیا شده بود… دیگه نمی تونستم بایستم…دویدم…تمام مسیر رو تا حرم… رسیدم به شلوغی ها…و هنوز مردمی که بین راه…و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن… بین جمعیت بودم که صدای اذان بلند شد…و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم…چه برسه به شهدا… دیگه پاهام نگهم نداشت…محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت…اشک هام، دیگه اشک نبود،ضجه و ناله بود… بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین…گریه می کردم...چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن و از بین جمعیت کشیدنم بیرون… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
20🕗00 سلام آقای مهربون🥰 💛🌼✨ عاشقی
_ مـراقب این نظام باشـید 👌 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
بِسم ربِ الحسین🌱
چه‌مبارک‌است‌این‌غم‌که‌تودردلم‌نهادی به‌غمت‌که‌هرگزاین‌غم‌ندهم‌به‌هیچ‌شادی...🕊 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخآد🌱
تغیـیر جامـعه‌ ، با تغیـیر ما پیـش مـیرود - از خودتـ شروع ڪن🖐🏾🌱 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
- باید شـهید شد ، مـردن حق ما نیـست👊👤 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
-🦋 آنکه‌ به‌ کار‌های ‌مختلف ‌بپردازد ؛ نقشه ‌هایش ‌به‌ جایۍ ‌نمۍ‌رسد ! -‌امیرالمؤمنین‌؏- کانال‌دلم‌آسمون‌میخاد🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 تشنه آب یا دیدار سوز سردی می اومد ساق هر دو شلوارم خیس شده بود...من با یه پیراهن…و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم… کز کردم یه گوشه خلوت…تا عصر عاشورا…توی وجود من، قیامت به پا بود… _یه عمر می خواستی به کربلا برسی…کی رسیدی؟…وقتی سر امامت رو بریدن؟…این بود داد کربلایی بودنت؟…این بود اون همه ادعا؟…تو به توحید هم نرسیدی…اون لحظات،دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود…میدان توحید،شهدا، حرم…برای رسیدن باید به توحید رسید…و در خیل شهدا به امام ملحق شد… تمام دنیای من…روی سرم خراب شده بود …حتی حر نبودم که بعد از توبه…از راه شهدا به امامم برسم… عصر عاشورا تمام شد…و روانم بدتر از کوه ها…که در قیامت چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن… پام سمت حرم نمی رفت…رویی برای رفتن نداشتم…حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن...من صبح توی خیمه امام بودم…اما بعد…تا رفتم سمت حسینیه چند تا از بچه ها اونجا بودن…داشتن برای شام غریبان حاضر میشدن… قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم…آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه…یه گوشه خودم را قایم کردم… تا آروم می شدم…دوباره وجودم آتش می گرفت…من،امامم رو تنها گذاشته بودم… همیشه تا ۱۰ روز بعد از عاشورا،توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم… روز سوم بود…توی این سه روز،قوت من اشک بود…حتی زمانی که سر نماز می ایستادم... نه یک لقمه غذا…نه یک لیوان آب…هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت…تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست… _تو از کدوم گروهی؟…از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟…از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی…یا از اونهایی که… روز سوم بود…و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند… ظهر نشده بود…سر در گریبان…زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم…تکیه داده به دیوار…برای خودم روضه می خوندم،روضه حسرت…که بچه ها ریختن توی حسینیه…دسته جمعی دوره ام کردن …که به زور من رو ببرن بیرون…زیر دست و بغلم رو گرفته بودن…نه انرژی و قدرتی داشتم…نه مهر سکوتم شکسته شد…توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه… "ولم کنید" رو نداشتم‌… آخرین تلاش هام برای موندن…و چشم هام سیاهی رفت...دیگه هیچ چیز نفهمیدم… چشم هام رو که باز کردم…تشنه با لب های خشک…وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم…به هر طرف که می دویدم جز عطش…هیچ چیز نصیبم نمی شد… زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد…توان و امیدم رو از دست داده بودم…آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم... _خدا… مهر زبانم شکسته بود… بی رمق به اطراف نگاه می کردم،که در دور دست…هاله شخصی رو بالای بلندی دیدم‌… امید تازه ای وجودم رو پر کرد…بلند شدم و شروع به دویدن کردم…هر لحظه قدم هام تند تر می شد… سراب و خیال نبود…جوانی بالای بلندی ایستاده بود… با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد… _سلام…خوش آمدید… نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد...و جملاتش، آب روی آتش بود…سلامش رو پاسخ دادم...و پاهای بی حسم به زمین افتاد… _تشنه ام…خیلی… با آرامش نگاهم کرد… _تشنه آب؟…یا دیدار؟… صورتم خیس شد…فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده… _آب که نداریم…اما امام توی خیمه منتظر شماست… و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد …تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم… مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود…پاهای بی جانم، جان گرفت… سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم…از بین خیمه ها و تمام افرادی که اونجا بودن…چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید… پشت در خیمه ایستادم…تمام وجودم شوق بود…و سلام دادم…همون صدای آشنا بود…همون که گفت…حسین فاطمه ام… دستی شونه ام رو محکم تکان می داد… _مهران…مهران…خوبی؟… چشم هام رو که باز کردم…دوباره صدای ضجه ام بلند شد...ضجه بود یا فریاد… خوب بودم…خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن…تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود… توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن…ولی آیا مرهمی قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 کابوس های من شروع شده بود…یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد…با وحشت از خواب می پریدم…پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق… بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد… _مهران پاشو…چرا توی خواب، ناله می کنی؟… با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم… _چیزی نیست داداش…شما بخواب… و دوباره چشم هام رو می بستم… اما این کابووس ها تمومی نداشت…شب دیگه و کابووس دیگه… و من، هر شب جا می موندم…هر بار که چشمم رو می بستم…هر دفعه، متفاوت از قبل هر بار خبر ظهور می پیچید…شهدا برمی گشتند…کاروان ها جمع می شدند… جوان ها از هم سبقت می گرفتند…و من…هر بار جا می موندم…هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن…و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید… با تمام وجود فریاد می زدم...دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم… حالا من یک بار در بیداری جا مونده بودم…تقصیر خودم بود…اشتباه خودم بودم…و این خواب ها… کابووس های من بود؟یا زنگ خطر؟… هر چه بود…نرسیدن…تنها وحشت تمام زندگی من شد...وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد…و هرگز رهام نکرد…حتی امروز… على الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم… مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد…ابالفضل بود… _مهران می خوایم اردوی راهیان…کاروان ببریم غرب…پایه ای بیای؟… بعد از مدت ها…این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود…منم از خدا خواسته… _چرا که نه…با سر میام…هزینه اش چقدر میشه؟… _ای بابا…هزینه رو مهمون ما باش… _جان ما اذیت نکن…من بار اولمه میرم غرب…بزار توی حال و هوای خودم باشم… خندید… _از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم… ناخودآگاه خندیدم…حرف حق، جواب نداشت شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها…و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد… تمام راه مشغول و درگیر،نهار،شام،هماهنگ رفتن اتوبوس ها،به موقع رسیدن،به نقاط توقف و نماز…اتوبوس شماره فلان عقب افتاد… اینجا یه مورد پیش اومده توی اتوبوس شماره ۲…حال یکی بهم خورده…و… مشهد تا ایلام…هیچی از مسیر نفهمیدم…بقیه پای صحبت راوی…توی حال خودشون یا... من تا فرصت استراحت پیدا می کردم…یا گوشیم زنگ می زد…یا یکی دیگه صدام می کرد…اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم…على خنده اش می گرفت… _جون ما نخواب…الان دوباره یه اتفاقی می افته… حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت…و من بالاخره در آرامش…غرق خواب…که اتوبوس ایستاد…کمی هشیار شدم…اما دلم نمی خواست چشمم رو باز…که یهو على تکانم داد… _مهران پاشو…جاده کربلاست… پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان…براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران…و وقایع پس از آن است سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و…نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم…بغض راه نفسم رو بست خواب و وقایع آخرین عاشورا…درست از مقابل چشم هام عبور می کرد…جاده های منتهی به کربلا…من و کربلا…من و موندن پشت در خیمه…و اون صدا… چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم…اشک امانم رو بریده بود… _آقا جون…این همه ساله می خوام بیام…حالا داری تشنه،من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟...هر کی تشنه یه چیزیه…شما تشنه لبیک بودی…و من‌ تشنه گفتنش… وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم اما حال و هوای دل من، کربلا بود… _این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟… از جمع جدا شدم…چفیه توی صورت… کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم…ضجه می زدم و حرف میزدم…رو مهدی… _خوش به حالتون…شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده…من بدبخت چی؟…من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ لبیک شما رو پسر فاطمه قبول کرد…یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید…منی که چشم هام کوره…منی که تشنه لبیکم…منی که هر بار جا می مونم… به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم…توی حال خودم بودم… سر به سجده و غرق خاک،گریه می کردم که دست ابالفضل…از پشت اومد روی شونه ام... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
-🌿 تو خـیلۍ وقتـه زندگیـمۍ . . . همـه مرا به اسـم تو میـشناسند [مجـنون الرضـا]😌💛 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد 🌱
-شـب جمعـه حرمـت قبلـه گه امـت شد 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا