eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
❤🍃❤ 💚 #شهادت بارانیست که...‼️ برسر هر کسی نمی بارد اینجا #بهشت است✌️ #شهدای_گمنام❤️ @Shahadat_arezoomee 🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
آیت الله مجتـــهدی(ره): چهار خـصلت است آدمی را به دعــــــوت می ڪـــند: ✅←پــــنهان داشتن مصـیبت ✅←پــــنهان داشتن صـــدقه ✅← به پــدر مــادر ✅←فراوان لااله الاالله گفتن @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که زیباست😍
🌱♥️ |• روی دیوار قلبم |• #عکس کسی است |• که هرگاه دلم |• تنگ #بهشت میشود |• به #چشمان او خیره میشوم... #شهیدرفیقم 🌿 #شهیدحجت_الله_رحیمی •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💞↑🌿🍁
•••• ❥ این چہ حرفیست... ؟! ↓ کہ در عالَمِ بالاست ؛🌱 『هرڪجا نام است همان ‌جاست‌ بهشت』♥️.•° أَبْـنٰـاءُالـزَّهْـرٰاء 🌱🌻ــــــــــــــــــــــــــ 📿 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💞↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
نامش هم مرا یاد می اندازد ، اما وقتی فهمیدم در دهه اول محرم🏴 چشم به این جهان گشوده است، مطمئن شدم خریدارش ، 💐است.... . هرچه از زندگیش📖 خواندم ، به اندازه تمام لحظه های زندگیم که در غفلت گذراندم .. شدم😞. . عشق به مادر ِ ارباب را، از اسم دخترش فهمیدم و وقتی دل نوشته📝 فاطمه را خواندم که اقتدا به مشگل گشا😔 کرده بود ، فهمیدم گاهی کوچکترها، دل بزرگی دارند...به اندازه درک ما رایت الا جمیلا😍 ‌..‌ . استاد ، در آخرین روز ماموریتش ، مدال شهادت🥀 نصیبش شد. آن هم با بسته انتحاری که آسمانی اش🕊 کرد... . دلم سوخت😓؛ وقتی ، فهمیدم همچون حضرت مادر 😭غریبانه سوخته است. . گویی، 🔥 ، سرنوشت فرزندان مادر است، چه 🌷 باشند .چه 🌹. . بازهم به رسم مادر، شهادتش ، غریبانه ترین اتفاق آن ایام و بعدها، به عنوان ، تیتر اول رسانه های خبر 🗞شد. . رفیق ِشهید ِشاگردانش 😊شد ، 💐 آنقدر شد تا عاقبت بخیر شد ...شاید هم 🥀 در حضور ، از کوثرش گذشت و به عشق حقیقی لبیک ❤️گفت. و هم به نیت شهادت ، کنار مزار شهید عکس یادگاری گرفت و گفت :"شهید ترک، کلید فتح شهدای ایران در سوریه است . " . شهید جان.. . تو را قسم به همان سوره واقعه ای که مونس روزهایت بود ؛مدت هاست در ظلمت نفسی😔 ، راه گم کرده ایم ، چشم های 👀پر از گناهمان ، نابینای😓 راه شده است... . فانوس این روزهای سرگردانی😔 باش.... . نویسنده : . 🖤به مناسبت 🖤 . ❤️تاریخ تولد❤️ : ۱۳۵۷/۱۰/۱ . 🖤تاریخ شهادت 🖤: ۱۳۹۰/۱۰/۳۰ . 📇تاریخ انتشار طرح 📇:۱۳۹۸/۱۰/۲۹ . ❣️محل شهادت❣️ : . 🥀محل دفن🥀 : زهرا تهران . . ــــــــــــــــــــــــــــــــ🖤🍃 📿 🌿♥️↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست ↑🌿🍂↑💞
دلم آسمون میخاد🔎📷
بسمِ رب العشق❤️رب الحسین... . پلک خورشید🌞 که پرید؛ نگاهت را به روی جهان گشودی. . در صبحدم ِ ششمین ِ روز، از دومین ماهِ آخرینِ فصل ِسال و این شروعی🌺 بود برای پایانی زیبا. . جسمت که رشد میکرد، روحت هم همراهش قد 🌴میکشید. اما ؛از جایی به بعد تنها روحت بود که بزرگ میشد،قد میکشید و جایش در جسم تنگ و تنگ تر میشد🌿. . مزین به نامِ 💚عالمیان بودی و البته جوینده. . صحت شُهرَتَت وقتی نمایان شد ؛که ، به دنبال آرام کردن روحِ بزرگت، سر از 🕊 درآوردی.میجُستی تا آرام کنی آن دلکنده 💔از جهانِ مادی را. . قرارت را در پرواز یافتی و این یعنی یک قدم نزدیکتر به مقصد. . بعد ها شدی قرارِ روحِ ملتهبِ همه آنهایی که پرواز را برای آرامش💜 انتخاب کرده بودند. . و حالا قرارِ روحِ همه مان شدی.حتی ما واماندگانِ اسیرِ زمین😔. . ساعاتی پس از آخرین پروازت، که روح بلندت برای همیشه در آسمان ماند 🕊،صدای هلهله عرشیان به گوش تمام عالم رسید.خوشحال بودند که همجنس دیگری 🥀از خودشان را به آغوش کشیده اند. آسمان را ریسه کشیدند به یمن قدومت و برق چشمان😍 تو یعنی به مقصد رسیده ای. . جسم زمینی ات،گنجایش روح بلندت🍃 را نداشت.برای همچون روحی ،کوچک بود و تو مرد تسلیم شدن ☺️نبودی.این را انتخاب های سخت ✅ثابت کرده بود! همچون کوه نوردی که بلندترین قله را فتح کرده باشد؛کنار درب 💐 نشستی تا نفس تازه کنی. . کسی چه میداند؛شاید مهیای دیدار یار میشدی🌹.! . لطفی کن.گاهی نگاهی به خسته گان زمینی 😔بینداز.در مرام نیست جاماندگان😭 را به حال خودشان رها کنند. . (ع)؛ هنوز هم پس از قرن هاجاماندگان😥 را با خود میبرد.در مرام دانش آموختگان ، بی توجهی جای ندارد. . سلام ما را به اربابمان برسان.بقیه را خودش میداند.😭 . راستی؛ در گوش آسمان چه گفتی که پاسخت ، آغوش امن💓 شد؟! . ❤️ مِنَ المومنینَ الرجالُ صَدَقوا ما عاهَدُالله عَلَیه‌‌‌...فَمِنهُم مَن قَضا نَهبَه وَ مِنهُم مَن یَنتَظِر وَ ما بَدَّلوا تَبدیلا...❤ . نویسنده : . به مناسبت 🎂تولد 🎂 . ❤️تاریخ تولد❤️ : ۱۳۶۴/۱۱/۶ . 🖤تاریخ شهادت🖤 : ۱۳۹۷/۱۲/۲۲ . 📇تاریخ انتشار طرح📇 : ۱۳۹۸/۱۱/۵ . 🥀محل دفن🥀 :گلزار شهدای شهر رشت . ــــــــــــــــــــــــــــــــــ✨🍃🖤 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
طرح جدید به مناسبت سالروز تولد شهید محمد بلباسی 💚🍃 @ammar_abdii2
✨ از شمال 🇮🇷 تا شمال 🇸🇾 💫 از تا . ✨ مردانی که گویی از دریا و از درخشش را وام گرفته بودند، آنقدر که سیاحت در شهر مردمک هایشان، یاد آوار بود. همانقدر ، همانقدر نورانی. مردانی که...😞 . آه... قلم، کمر خم کرده؛ نمی تواند. جوهر به سان گشته است. خشک و سخت، نمی‌نویسد.✍😣 . 💫 برای گفتن و و سرودن از این مردان، هزاران و هزاران قطره جوهر و هزاران نظم و نثر کم است، چه رسد به این قلم و جوهرِ درمانده ی من.😫 . ✨ آری! باید نام و راه این مردان را تک به تک، به رخ کاغذ کشید. . 💫 این بار می‌خواهم از مردی بنویسم که به عشق، آورده بود.❤️ 💫 عشق به (ع) عشق به (س)، عشق به فرزندان‌شان، عشق به راهشان، به راه ، به خــ💚ــدا. و نه عشق به این سیاره ی رنج و گردش ایام و تنی که روح والای او را تاب نمی‌آورد که اگر اینگونه بود، پیکر بی جانش در میان تار و پود خاک های سرد خانطومان به یادگار گذارده نمی شد.😔 . ✨ و من سوگند می‌خورم که او عشق به خدا را بیش از هر چیزی در قلبش پرورانده بود. . بیش از عشق به گیتی، به هستی و حتی به زینب(س) ⭐️ و امان از دل💔 زینب 😣 . ✨ روزی که زینتِ پدر چشم گشود، همه را از نظر گذراند. مادر، خواهر، برادر، اما پدر نبود؛ بود اما نبود. . 💫 سیره اش بود اما چهره اش نبود. سیره ای که تا ابد جاری خواهد ماند. . برای من، برای تو، برای اَب، برای زینب...😣 . به مناسبت سالروز تولد . نویسنده : . 📆 تاریخ تولد : ۹اسفند ۱۳۵۸ قائمشهر . 📆 تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۲/۱۷ خانطومان سوریه . 📆 تاریخ انتشار: ۱۲اسفند ۱۳۹۸ .
دلم آسمون میخاد🔎📷
و هو الشهید♥ ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_یازدهم 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت
✍️ 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. 💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. 💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» 💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. 💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. 💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و ز
و هوالشهید♥ ✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
◾️ محرم، ماه محاسبه است ڪه معلوم شود... امام (علیه‌السلام) را چقدر ؟! به چه چیزی و چه ڪسی می‌فروشیم؟! به خودمان؟ به دنیا؟ به شُهرت و شهوت و ثروت و قدرت و ریاست و...؟! یڪ ، فقط یڪ نگاه امام حسین(علیه‌السّلام) را به هم بفروشیم؛ جهنمی هستیم... و اینجاست ڪه معلوم میشود "بابی انت و امی" را گفته ایم یا ... 【 یقیناً ڪُلُه خَیر 】 ⚫️ 🖤🤚