دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_شصت_هفتم دو کوهه وارد شدیم...هر
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_شصت_هشتم
مرد
بعد از نماز مغرب و عشا،همون گوشه دم گرفتم...توی جایی که هنوز می سد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید...
بی خیال همه عالم...اولین باری بود که بی توجه به همه...لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم...توی حس و حال خودم،عاشورا می خوندم و اشک می ریختم...عزیز ترین و زنده ترین حس تمام عمرم...توی اون تاریکی عمیق...
به دنبال سفارش آقا مهدی اونجا زیاد نموندم...توی راه برگشت،چشمم بهش افتاد...دویدم دنبالش...
_آقا مهدی...
برگشت سمتم
_آقا مهدی...اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟
با تعجب زل زد بهم
_تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟
_کتاب"مرد"رو خوندم،درباره آقای متوسلیان بود...اونجا فهمیدم ایشون از فرماندهان بزرگ و عَلم داری بوده برای خودش،برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد...
_نمی دونم...اولین بار که اومدم دو کوهه،بعد از اسارتش بود بعدشم دیگه...
راهش رو گرفت و رفت...از حالتش مشخص بود حاج احمد برای آقا مهدی فراتر از این چند کلمه بود اما نمی دونستم چی بگم...چطور بپرسم و...چطور ادامه بدم...
هم دوست داشتم متوسلیان رو بیشتر از قبل بشناسم و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومده؟...و اینکه بعد از این همه سال،قطعا تمام اطلاعاتش سوخته پس چرا هنوز نگهش داشتن؟و...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو مشغول کرده بود و هر بار که بهشون فکر می کردم،غیر از درد و اندوه غرورم هم خدشه دار می شد...و از این اهانت عصبانی می شدم...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•📿√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃