دلم آسمون میخاد🔎📷
وای چند روز دیگه یه سالگیه کاناله😍 @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که #شهادت زیباست❤️
🌸🌸 مبارک باشد 🌺🌺
طیب الله أنفاسکم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی دورت بگردم....
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@shahadat_arezoomee 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر چهره دلربای مهدی صلوات
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
@shahadat_arezoomee
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✨﷽✨
⚜درد بی درمان یزید لعنت الله بعد از شهادت امام حسین علیه السلام😭💔
📜یزید بعد از به شهادت رساندن امام حسین علیه السلام به بیماری مبتلا شد که علاجی برایش پیدا نمیکرد. 🤕😖
يكى از اطباى يهودى را براى معالجه طلب كرد، طبيب نگاه👀 به يزيد كرد و از روى تعجب انگشت حيرت به دندان گزيد.😲😨
سپس با تدبير ويژه اى چند عقرب زنده از گلوى او بيرون كشيده و گفت: ما در كتب آسمانى ديده ايم و از علما شنيده ايم كه هيچ كس به اين بيمارى مبتلا نمى شود، مگر آن كه قاتل پسر پيغمبر باشد،
بگو گناهى كرده اى كه به اين مرض گرفتار شده اى ؟!
يزيد که شرمگین شده بود پس از لحظاتى گفت😰 : من حسين بن على را كشته ام.{😭💔}
💥يهودى بعد از اینکه این قضیه را دید به حقانیت اسلام ایمان اورد و انگشت سبابه خود را بلند كرد و 🗣گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله...
📚مروج الذهب ج۲ص۲۷
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
باشه میخوای چادرت رو بذاری کنار بذار، حرفی نیست...😒😷
اما قول بده دیگه از این جلوتر نری
خیلیا به این بهونه که چادر گرمه سخته خودشونو گول زدن...
👣اول شد حجاب کامل بدون چادر
👣بعد یکم روسری شل شد
👣بعد ارایش بیش تر شد
👣بعد مانتو تنگ شد
👣بعد رنگا جیغ شد
😈بعد ....
این نفس اماره ول کن ماجرا نیست...
اللهم انّی اعوذ بک من نفسٍ لا تشبَع
خدایا پناه می برم به تو از این نفس که هیچ وقت سیر نمیشه
🎀چادرانه یک سبکزندگیس
#چادریا_فرشته_ترند😊
#به_شرط_حیا😉
❤•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
🔶️ یک تمثیل یک تلنگر 🔶️
✒ دوست انقلابی سایبری سلام.
یک ابَرفروشگاه رو که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد تا همه انواع عرق و شراب و کازینو و انواع فسادها درش هست، با مدیریت اسرائیلی تصور کن!
فرض کن بخاطر غفلت بعضی مسئولین و فکر مسموم بعضی لیبرالها، تو کشور اسلامی به چنین فروشگاهی مجوز دادن!
مدیر فروشگاه، هم چندتا مامور گذاشته تا هرکس وارد میشه اول تمام مشخصات و اطلاعاتش رو میگیرن؛ اسم، فامیل، آدرس، تلفن، چند سالشه؟ شغلش چیه؟ چندتا بچه داره؟ از چی و کی خوشش میاد و از کی و چی بدش میاد؟ چه بیماریها و نقطه ضعفهایی داره؟! و...
یک نفر هم از همه محتویات گوشیش از اطلاعات عمومی تا عکس و فیلم خانوادگی یک کپی میگیره! بعدم میفرستنش داخل فروشگاه!
اما مدیر فروشگاه، برای فریب مردم و نمایش آزادی بیان، تو پرت ترین زاویه از آخر فروشگاه، چند باب مغازه کوچک به تو و دوستانت تقدیم میکنه تا قرآن و مفاتیح و کتب آموزنده بفروشین! 🤔
تو هم با تمام توان در یک دکان کوچک، مشغول ترویج فرهنگ اسلامی میشی! و با خودت میگی الان آنچنان کار فرهنگی کنم که بازار فسق و فجور فروشگاه، کساد بشه و اصلا از ایجادش پشیمون بشن!
از هزاران مشتری چندتایی هم گاهی سری به دکان تو میزنن و تو برای رقابت با همسایه ها، مجبوری دائم با عکسهای جذاب و ضمیمه های مختلف کنار قرآن و بقیه محصولات فرهنگی خودت مشتری جمع کنی!
کمکم به بهانه اضطرار و دفع افسد به فاسد، قرآنهای تو هم رنگ بوی همون بازار و همسایه های منحرف رو میگیره! عادی شدن بی غیرتی و بیحیایی، سبُک بازی، لحن زننده، تمسخر، غیبت، توهین، استفاده ابزاری از زن و ...
جالب اینکه با اینها میخوای فرهنگ اسلامی رو تبلیغ و ترویج کنی!
اما مدیر فروشگاه با این دکان محقر و کوچک، تونسته تو رو جوری مشغول و وابسته کنه که اصلا به فکر از بین بردن یا تغییر در مدیریت این فروشگاه کثیف، نیفتی!
حالا اما تو برای حفظ این پایگاه فرهنگی در یک فروشگاه پر آوازه و لاکچری، از خیلی ارزشها دست برمیداری!
🔴 هیچ حرفی علیه اسرائیل نمیزنی!
🔴 کلی از مردم رو به خیال کار فرهنگی به این فروشگاه دعوت میکنی اما اونا قبل از رسیدن به تو با هزاران فساد آشنا میشن!
🔴 مدیر صهیونیست هم با حضور نیروهای انقلابی، به فروشگاه خودش مشروعیت کامل داده و انبوه متدینین رو به فروشگاه میکشونه! انبوه جمعیت حتی همون مشتریهای پاک و انقلابی خودت هم مرتب از این غرفه به اون غرفه مشغول فیض بردن هستن و تو آنچنان مشغولی که اصلا فرصت نمیکنی مقدار هزینه ورودی فروشگاه و سوء استفاده ای که از مشتریها میشه و تعداد مراجعه به کازینوها و عرق فروشیها و امثال اینها رو بشماری!
🔴 گاهی هم بازرس فروشگاه میاد و بدون اینکه از تو اجازه بگیره چندتا از بهترین محصولاتت رو از تو ویترین برمیداره! گاهی هم بخاطر گذاشتن یک کالا کلا مغازتو پلمپ میکنه تو هم مجبور میشی فقط اجناسی رو بفروشی که مدیر فروشگاه میخواد!
🔴 مدیر فروشگاه چون نمیخواد هیچ پیشرفتی رو برای کشور تو ببینه اجازه تبلیغ هیچ کدوم از فروشگاه های داخلی و ملی که متناسب با سبک زندگی اسلامی و ایرانی هستن رو نمیده تو هم از ترس پلمپ شدن جرات تبلیغ نداری!
و ...
خلاصه کمکم حسابی رام و تربیت میشی!
🔵 امروز وظیفه ما در فضای مجازی انقلاب هست نه انفعال!
قطعا منظور از انقلاب، این نیست که در همین بازار صهیونیستی بمانیم و فقط تعداد کاربر و محتوا رو زیاد کنیم!
معنای انقلاب، فرمایش آقاست که فرمودند: الان اینترنت و فضای مجازی ما در اختیار دشمن است!
سلطه دشمن را باید از این ابزار سلب کرد! (۱۴خرداد۹۵)
🔷 میدانیم هیچ انقلابی بدون هزینه نیست! اما قطعا هزینه انفعال و هضم شدن در میدان بازی دشمن، بیشتر است.
✒
#سلطه
#هشدار_عمومی
#شبهات
@shahadat_arezoomee
اجازه هسٺ چیزےبگویَمـ؟🙂☝️
آن پیرِزن تنها را یادٺ هسٺ؟
آنڪه هرشب خودَش با خودَش حرف مےزد؟🌱
آنڪه همیشہ دو لیوان برنج آب مےڪرد؟😞
آنڪه عصر ها جلویِ در خانه فرشش را پهن مےڪرد و چای دونفره مےریخت؛☕️مےنشست و مےنشست تا سرد مےشد
بعد هم بساطش را جمع مےڪرد و مےرفتـ👣
یادَت هسٺ؟😊
آرے او بہ رحمت خدا رفت..😞🕊
✨| #مادر_شهید
@shahadat_arezoomee
193.2K
#مـــحرمی_هیئتــــــی_لری💔🏴
بعد مرگ تو ای یادگار مجتبی🏴
لش تو ها و زمی براورم،🏴
روله ای مرغک بی بال و پرم🏴
سوخته جگرم د سوز گرما و عطش🏴
هجرون توهم زیه و بنیادم تش🏴
عامو و فدا او تن چی برگ گلت🏴
کم کوفی زیه زخم جفا وی بدنت🏴
قاسمم ای شاخه ی نو ثمرم🏴
روله ای مرغک بی بال و پرم🏴
😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
ازین مداحیای هیئتی میخای😔
خب بیا اینجا پره😔🏴
https://eitaa.com/loovely
https://eitaa.com/loovely
https://eitaa.com/loovely
https://eitaa.com/loovely
روح و روانتو ببر کربلا😔🏴
انــــــ الـــــحسين مصبــــاح الــهدی و ســـــــفینہ النجـــــاة
[ @loovely ]🌈💜
animation.gif
302K
🌸باسلام و عرض احترام 🌸
عضویت شما باعث افتخار ماست🙏
کانالی متفاوت برای زوجینی که به همه جهات توجه دارند .
#علمی ؛ #پزشکی؛ #اخلاقی؛ #دینی؛ #عاشقانه و #تفاوت_شخصیت_ها و #سخنرانی_های_اساتیدبرترکشور و......👌
پیشنهاد ویژه 👇👇👇👇
💖 کلبه زندگی 💖
😉😍☺️
http://eitaa.com/joinchat/4051697676C7b20775b74
دلم آسمون میخاد🔎📷
رمان_طعم_سیب #قسمت37 گوشیم هم چنان خاموش بود... مطمئنم که تاحالا هانیه چند بار زنگ زده و نگران
رمان_طعم_سیب
#قسمت38
مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه...
خندم گرفته بود...علی هم ناچار شد با ما بیاد...
رفتیم داخل خونه مادربزرگ رسید داخل و گفت:
-مریم مهمون داریم...
مامان که مادربزرگ و دید گفت:
-سلام مادر توکه مهمون نیستی بیا داخل خوش اومدی...
مادربزرگ اخم کردو گفت:
-معلومه که من مهمون نیستم جمع کن مهمون اومده...
مامان که تعجب کرده بود وقتی منو دید گفت:
-زهرا؟؟؟مهمون کیه....؟؟
رنگم پرید گفتم:
-چیزه ....مامان...عصبی نشیا...برات توضیح میدم...
مادر بزرگ داد زد:
-علی جان بیا مادر بیا داخل...
مامان اخماش رفت توهم...من دستشو گرفتم چشمامو به نشونه ی التماس ریز کردم...
مامان دستمو پس زد و رفت طرف در...
علی یا الله گفت و اومد داخل...
مامان جلوی در ایستاده بود و با اخم و تعجب علی رو نگاه میکرد...
علی به یک متری مامان رسید سرشو انداخت پایین و گفت:
-سلام...
مامان نیش خندی زدو گفت:
-سلام آقا...بفرما داخل...خوش اومدی...
رفتم طرف مامان دستشو گرفتم و با التماس آروم بهش گفتم:
-مامااااان...
علی اومد داخل و مادربزرگ شروع کرد باهاش حرف زدن که کجا بودی و چی شدو خانوادت کجان من هم توی اتاق بودم...
امیرحسین که مشغول بازی با گوشی بود اومد طرفم وگفت:
-آبجی؟؟برم خفتش کنم!
-إ امیر!!! بگیر بشین سرجات این چرتو پرتا چیه میگی یه وقت جلوش چیزی نگی آبروم بره...
امیر با دستش هولم داد و گفت:
-مارو باش میخواییم از آبجیمون حمایت کنیم...
-توعه نیم وجبی نمی خواد از من حمایت کنی!
مامان اومد تو اتاق دستشو گذاشت رو میز به من نگاه کرد...
من هم با ترس نگاهش کردم...
مامان_دیرم شد...دیرم شدت این بود؟؟؟؟؟؟
-نه...مامان به خدا.......
-زهرا داری چی کار میکنی؟؟؟؟
بغضم شکست و گفتم:
-مامان یه لحظه به من گوش کن...منو باور نداری...
مامان دلش سوخت اومد کنارم نشست و گفت:
-عزیز دلم...من هرچی میگم بخاطر خودته...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
رمان_طعم_سیب
#قسمت39
اشکامو پاک کردم و گفتم:
-من داشتم برای پروژه میرفتم پیش هانیه که آدرسو کم گردم خواستم از کسی بپرسم که با علی برخورد کردم بعد هم کلی باهم حرف زدیم و برام توضیح داد که چی شده بود که از تهران رفتن...
مامان_چی شده بود؟؟
کل قضیه رو براش تعریف کردم...
مامان آهی کشید و گفت:
-حالا می خوای چیکار کنی؟؟
-نمیدونم...
🌸🌸🌸
حالا مادربزرگ هم از تمام قضیه ها خبر داشت...
و حالا هر چهارتاییمون روبه روی هم نشسته بودیم...
علی که بغض داشت...گفت:
-من رو ببخشین شاید بهتر بود که زودتر میگفتم اما...
مامان حرفشو قطع کردو گفت:
-درکت میکنم نمیخواد دلیل بیاری...
علی سرشو انداخت پایین...مادربزر گفت:
-علی جان حرف دیگه ای نداری؟
علی_راستش...
سکوت کوتاهی شدو بعد علی دوباره گفت:
-راستش...میخواستم زندگیمو از نو شروع کنم این دفعه نمی خوام مثل دفعه ی پیش همه چیز رو تو دلم نگه دارم این دفعه از گفتن حرف هام ترسی ندارم...نمیدونم که باهام چه بر خوردی میشه اما میخوام برای اخرین بار شانس بزرگ زندگیمو امتحان کنم...
من از اول بچگی به زهرا خانم علاقه داشتم...
سرمو انداختم پایین...داشتم از خجالت آب می شدم...
علی_خانم باقری من دخترتونو دوست دارم...اگر الان هم اومدم تهران جدای از کاری که داشتم بخاطر زندگی دوباره اومدم تهران...اگر...میخواستم بگم اگر...
اگر میشه...
مادربزرگ_اااای بابااا بگو دیگه...
علی_اگر منو قابل بدونین به غلامی قبولم کنین...
یک دفعه هفت رنگ عوض کردم مادربزرگ گفت:
-باریکلا...
مامان_خب...باید با پدرش صحبت کنم...
مادربزرگ_پدرش میذاره...مبارکه پسرم به پای هم پیر شین...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
رمان_طعم_سیب
#قسمت40
مامان_بهتره که به اتفاق خانواده بیایین...
علی_بله حتما...
بعد از چند دقیقه سکوت علی بلند شدو گفت:
-من رفع زحمت میکنم...
معلوم بود خوشحاله اما خیلی خجالت کشیده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ساعت حدود ده شب بود...
بارون شدیدی میبارید پنجره رو کاملا خیس کرده بود...
چای دم کردم و نشستم پشت پنجره...عمیق توی فکر بودم...
یعنی اون فال حقیقیت داشته...
+آخ خدایا چقدر کفر گفتم!
ولی چطور هانیه تونسته با من این کارو کنه...
توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد...
پشت خطم...هانیه...
چند ثانیه ای منتظر موندم و بعد برداشتم...
من_بله؟
هانیه_زهرا اصلا معلوم هست چیکار میکنی؟؟از صبح کجایی چرا گوشیت خاموشه...یعنی چی که به من گفتی دیگه بهت زنگ نزنم؟؟؟
-اولا یواش تر صحبت کن پرده گوشم پاره شد...دوما بهت مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟؟؟
-ساکت شو تموم برنامه هامو خراب کردی...اسمتو از پروژه خط میزنم...
-ممنون میشم این کارو کنی...لطفا کلا منو از زندگیت خط بزن...
-زهرا حالت خوبه؟؟داری یکم چرت میگی!!
-تاحالا تا این اندازه خوب نبودم!
-میشه درست تر حرف بزنی؟؟
-میگم...چه خبر از همسر علی؟
چند لحظه ساکت موند و بعد گفت:
-همسر علی کیه؟؟چی میگی!
-علی صبوری!
-من چمیدونم...به تو چه ربطی داره؟
-مگه به تو ربط داره؟؟
-خداحافظ بابا.
گوشیو قطع کرد مثل همیشه طلبکار بود...
رفتم توی پیام هام بهش پیام دادم:
+ببین میخوام خیلی مستقیم برم سر اصل مطلب...من همه چیز رو میدونم...تو باعث جدایی منو علی از اول شدی...میدونم که قضیه ی ازدواج علی دروغه...برات متاسفم...یاعلی...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مـــــریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
#پرسش_پاسخ
#حجاب
#قرآن
کجای قران گفته حجاب داشته باشین⁉️
🔷«یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا»
🔶در این آیه اومده که ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای(روسریهای بلند، یا چیزی شبیه چادر )خود را بر بدن خویش فرو افكنند، این كار برای آن كه شناخته نشوند و مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.
♦️این تنها ایه ای نیست که تو قرآن اومده و آیات دیگه ای هم هست که نشون بده حجاب خواست خداست مثل:
آیه ۳۱ سوره نور
آیه ۵۳ سوره احزاب
📚منبع :آیه ۵۹ سوره احزاب
#تولیدی_کامل
@shahadat_arezoomee
بی دسـت و پـا بودم ولی زینب برایم
شغل شریف نوکری را دست و پا کرد
#يازینبکبریسلاماللهعلیها💔🥀
#شـبپنـجم
┅═══✼🖤✼═══┅┄
@shadat_arezoomee
ما#شهادت داده ایم که شهادت زیباست💝
┅═══✼🖤✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
#حرف_دل
#من_حسینو_رها_نمیکنم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
@shahadat_arezoomee