eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
بآشے‌وَ‌نَبینَمَٺ‌سَخٺ‌اسٺ...💔😔 🕊
_ولایت‌را‌برای‌مردم‌شرح‌دهید🌱👌 🕊
حواسش‌به‌نگاهش‌بود.... خدا‌خریدارش‌شد☘ 🕊
تو همین چند روزی که همه درگیر زندگی روزمره بودیم،ایشون برای امنیت ما شهید شد...شهید شهرمون‌...از دیار ممسنی و مهرنجان....
🌿🥀 🕊
🍭💭؛📿🖇 قبل از خــواب ...🙂 ی سلامـے بدیمـ .... |•|السـلام علیڬ یا اباعبدالله..|•|✋♥️ شـبتون‌مـنوربه‌نوربیـن‌الحـرمین ـــــــــــــــــــــــــــ🌿🌙
-'✨ بِـسمِ‌رب‌ِّالعُشّاقِ‌الفٰاطِمِةۜ ✨'-
دلم آسمون میخاد🔎📷
❲ مـٰادر! هنوز خيمھ نشينِ تُو ماندھ‌ام ، گویـے هنوز! معرڪه‌ی ڪوچھ و دَر است ؛ اے مـٰادرمـ! دعا ڪُن و يٰا مُنتقمـ بخوان ، اَمَّن يُجيٰب گو! ڪه مُجٖيب تـُو داور است...🤲 ❳ ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
اگر‌ڪارای‌راانجام‌میدهید‌"منت‌"نگذارید🌼 -حال‌خوب🌱
•♥️• امیرالمومنین: ﴿مؤمن مانندکوه استواراست که بادهای تنداوراتڪان نمیدهند!﴾ ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ۅقتے‌اࢪباب‌اۅݩ‌همہ‌تیࢪ بہ‌تنش‌بࢪه...❤️ نۅڪࢪش‌چجۅࢪی‌ساݪم دیدنش‌بࢪه...❤️ "حاج‌حسین‌همدانے" 🖤 🖤 🖤 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
❤️شَہید‌مدافع‌حࢪم‌ساݪ‌۹۹❤️ اونقدࢪ‌مشتاق‌بۅد‌ڪہ بہش‌گفتم‌:ابۅاݪفضݪ... 🌷ادامہ‌دࢪعڪس...👆 🖤 🖤 🖤 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
میگین چادر حضرت زهرا حرمت داره..‌‌. اگه سرت کردی هیچوقت نباید از سرت برش داری:) چادر حضرت مادر امانته... 🖤 🖤 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
🌱 •|°مآنٺوهرچقدرهم‌بلند وگشاد بآشه آخرش چادُر نمی‌شه‌🌱 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد
•🌻• یڪ زندگے بساز که درونت حس خوبیوایجادبڪنه ؛ نه اینڪه فقط ازبیرون خوب به نظربیاد! برای خودت زندگے کن !🖐🏻 ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
نمازاول وقتش خوبه👌🏻 🌿
- طآلب‌ دنـیآ بآشۍ‌ ، شهـآدٺ‌ نصـیبٺ نمـیشه ♡(: 🌱 دلم‌آسمون‌میخواد
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هفتاد_پنجم خاک پاک شب،تمام مدت
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 وتر هم به آخر رسید... _الهی عظم البلاء... گریه می کردم و می خوندم...انگار کل دشت با من هم نوا شده بود...سرم رو از سجده بلند کردم...خطوط نور خورشید،به زحمت توی افق دیده می شد... غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم رو به پایان بود...هوا گرگ و میش بود و خورشید آخرین تلاشش رو برای پایان دادن به بهترین شب زندگیم به کار بسته بود...توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد... _مهران... سرم رو بلند کردم...با چشم های نگران بهم نگاه می کرد...نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید... رنگش پریده بود و صداش می لرزید...حس می کردم از اون فاصله صدای نفس هاش رو می شنوم... توی اون گرگ و میش هوا به زحمت دیده میشد اما برعکس اون شب تاریک، به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم...پیکر هایی که خاک و گذر زمان قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود...دیگه حس اون شبم با همه وجود فریاد میزد... _همون جا وایسا... پای بعدیم بین زمین و آسمون خشک شد...توی وجودم محشری به پا شده بود... از دومین فریاد آقا مهدی بقیه هم بیدار شدن...آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید... چند دقیقه نشستم...نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم...اشک امانم رو نمی داد... _صبر کن بیام سراغت... ترس تمام وجودشون رو پر کرده بود...علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم... _از همون مسیری که دیشب اومدم بر می گردم... گفتم و اولین قدم رو برداشتم... با هر قدمی که بر می داشتم اونها یک بار مرگ رو تجربه می کردن...اما من خیالم راحت بود...اگر قرار به رفتن بود کسی نمی تونست جلوش رو بگیره...اونهایی که دیشب بیدارم کردنو من رو تا اونجا بردن...و گم شدن و رفتن ما به اون دشت...هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود... چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود...سرم رو انداختم پایین...هیچ چیز برای گفتن نداشتم...خوب می دونستم از دید اونها حسابی گند زدم...و کاملا حق رو به هر دو سون می دادم...اما احدی دیشب و چیزی که بر من گذشته بود رو باور نمی کرد... آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد...تا اومد چیزی بگه آقا مهدی من رو محکم گرفت توی بغلش...عمق فاجعه رو تازه اونجا بود که درک کردم...قلبش به حدی تند میزد که حس می کردم الان قفسه سینه اش از هم می پاشه... تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین و من سوار شدم... _آخر بیشعور های روانی... چند لحظه به صادق نگاه کردم...و نگاهم برگشت توی دشت... ایستاده بودن بیرون و با هم حرف میزدن...هوا کاملا روشن شده بود که آقا مهدی سوار شد... _پس شهدا چی؟ نگاهش سنگین توی دشت چرخید... _با توجه به شرایط ممکنه میدون مین باشه...هر چند هیچی معلوم نیست...دست خالی نمیشه بریم جلو...برای در اوردن پیکر ها باید زمین رو بکنیم اگر میدون مین باشه یعنی زیر این خاک،حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا رو خبر میدم... آقا رسول از پشت گرا می داد و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب دنده عقب بر می گشت...و من با چشم های خیس از اشک محو تصویری بودم که لحظه به لحظه محو تر می شد... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دیدم همه جا...
دلم آسمون میخاد🔎📷
هرشب‌باپروفایل‌های‌خاص‌باماباشید🌱 ←•{موردپسندخاصها☕️}•→ ☃ ـــــــــــ💚🌿ــــــــــــ 🕊