دلم آسمون میخاد🔎📷
『 ڪانالدلمآسمونمیخاد 』🌿
🦋| ٺو آمـدی ، ٺا « جآء الحـق و زهـق البـاطل » دوباره ترجـمه شـود .
.
.
『 ڪانالدلمآسمونمیخاد 』📿
هدایت شده از تبلیغاتکانالدلمآسمونمیخاد
عکسنوشتهمخصوصکانال؛←5تومان
بنر=باعکسطراحیشده ؛ 7تومان
بنر= بدونعکس؛← 4تومان
ریپ←3تومان
یکبنرباطراحیهعکسکانالوریپ=فقط
10تومن👌😌
استیکرمخصوصکانال←هزارتومان
عکسپروفایلکانال←بههمراهلوگوکانال←5تومان
هر5ممبر,بازدیدخورده؛←2تومن
فیکهممیزنیم
@hajkomil73
☝️
📿💔
جنسِتنهایـےِ #تو،
از نخِ بـےمهـرے
ماست..!😞
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج💚
- - - - - - - - - - -🌿
#شبتون_مهدوے🌙
#نمازشبتونفراموشنشه
#محاسبهاعمال
باوضوبخوابید✨
『' - من به فداے نام تو .... ♡
میلادت مبارڬ نور دیدگان رسول الله🌿🌻』
ڪانالدلمآسمونمیخاد
نحوهنصیحتبهروش
شهیدلنگریزاده❤️
عکسبازشود☝️
#پروفایل
#اللهمالحقناباالشهدا
#اللهمالرزقناخصائصالشهدا
دلم آسمون میخاد🔎📷
#تسلیتایران⚫️ -وچهخوباهاییکهرفتند.... #علی_انصاریان 🖤 ڪانالدلمآسمونمیخاد
برای شادی روحشون پنج صلوات سهم شماعزیزان(:
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_نهم چشم های خیس و داغم بسته
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد
به حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم…
چند متر پایین تر،زمین با شیب تندی،همراه با رود پایین می رفت…منم باهاش رفتم…اونقدر که دور شده بودم که صدا آب،ثدای اون ها رو توی خودش محک کرد…
کوله رو گذاشتم زمین…دیگه پاهام خس نداشت…همون جا کنار اب نشستم…به حدی اون روز سوخته بودم،که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم…صوزتم از اشک خیس شده بود…
به ساعتم که نگاه کردم…قطعا اذان رو داده بودن…با اون حال خراب زیر سایه درخت…ایستادم به نماز…آیات سوره عصر،از مقابل چشم هام عبور می کرد…
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تمام شد…از جا که بلند شدم…سینا،سرپرست گروه دوم،پشت سرم ایستاده بود…هاج و واج،مثل برق گرفته ها…
بد جور کپ کرده بود…به زحمت خودم رو کنترل می کردم…صدام بریده بریده در می اومد…
_کاری داشتی آقا سینا؟…
با شنیدن جمله من،کمی به خودش اومد…زبونش بند اومده بود…و هنوز مغزش توی هنگ بود…
حس می کردم گلوش بد جور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد…با دست به پشت سرش اشاره کرد…
_بالا چایی گذاشتیم…می خواستم بگم…بیاید…خوشحال میشیم…
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش،میشد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید…به زحمت لبخند زدم،عضلات صورتم حرکت نمی کرد…
_قربانت داداش…شرمنده به زحمت افتادی اومدی…نوش جان تون…من نمی خورم…
برگشت…اما چه برگشتنی،ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین…
_سردرد شدم از دست شون…آدم میاد کوه،آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره…جیغ زدن ها و…
پریدم وسط حرفش…ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه…و بهانه ای برای اومدن بتراشه…
_بفرما بشین…اینجا هم منظره خوبی داره…
نشست کنارم…معلوم بود واسه چی اومده…
_جوانن دیگه…وانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره…
یهو حواسش جمع شد…
_هر چند شما هم هم سن و سال شونی…نمیگم این کار شون درسته…ولی خب…
سرم رو انداختم پایین…بقیه حرفش رو خورد…و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد…
_زمان پیامبر...برای حضرت خبر میارن که فلان محل،یه نفر مجلس عیش راه انداخته و...
پیامبر از بین جمع حضرت علی رو میفرسته…علی جان برو ببین چه خبره؟…
حضرت میره و بر میگرده...و خطاب به پیامبر عرض میکنه...یا رسول الله من هیچی ندیدم...
شخصی که خبر اورده بوده عصبانی میشه و میگه...من خودم دیدم و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد...چطور علی میگه چیزی ندیدم؟...
پیامبر می فرمایند...چون زمانی که به اون کوچه رسید چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد...من بهش گفته بودم برو ببین و اون چیزی ندید...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد...به زحمت بغض و اشکم رو کنترل کردم قلب و روحم از درون درد می کرد...
_به اونهایی که شما رو فرستادن بگید...مهران گفت...منم چیزی ندیدم...
و بغض راه گلوم رو سد کرد...حس وحشتناکی داشتم...نمی دونستم باید چی کار کنم...توی اون لحظات،تنها چیزی که توی ذهنم بود همین حکایت بود و بس...
بهش نگاه نمی کردم...ولی می تونستم حالتش رو حس کنم...گیج و سردرگم بود...با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود...اما حالا...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود...حتی روحم درد می کرد...درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود...
به خدا التماس می کردم هر چی زودتر بره...اما همین طور نشست بود...نمی دونم به چی فکر می کرد...چی توی ذهنش می گذشت...ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم...ناخوداگاه اشک از چشمم فروریخت...
سریع خودم رو کترل کردم...اما دیر شده بود...حالم دست خودم نبود...نگاه متحیرش روی من خشک شد...
_ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم...جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط...اونها هم جوان بودن...اونها هم شاد بودن...شوخ بودن...می خندیدن...وصیت همه شون همین بود...خون من و...
باحالتی بهم نگاه می کرد...که نمی فهمیدمش...شاید هیچ کدوم مون همدیگه رو...
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین افتاده بودم...می خواستم برم و از اونجا دور بشم...یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم...یه حسی می گفت...
_با این اشک ریختن...بد جور خودت روتحقیر کردی...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد به حالم خراب شده بود که به کل
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_یکم
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم…روی جنس این تفکر فکر کنم…خدائیه یا خطوات شیطان…که نزاره حرفم رک بزنم…
هنوز قدم از قدم برنداشته…صدای سعید از بالای بلندی،بلند شد…
_مهرااااان…کوله رو بیار بالا…همه چیزم اون توئه…
راه افتادم…دکتر با فاصله چند قدمی پشت سرم…
اتیش رو شن کرده بودن و دورش نشسته بودن…به خنده و شوخی…سرم رو انداختم پایین…با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم…
اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت…
_تو چیزی از توش نمی خوای؟…
اشتها نداشتم…
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... على الخصوص به فرهاد...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده...
_خوب واسه خودت حال کردی ها…رفتی پایین…توی سکوت…
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود …ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم
لبخند تلخی صورتم رو پر کرد…
_ااا…زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت…
سریع کوله رو از سعید گرفتم…و یه ساندویچ از توش در آوردم…و گرفتم سمتش
_بسم الله…
جا خورد…
_نه قربانت…خودت بخور…
این دفعه گرم تر جلو رفتم…
_داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی،عمرا چیزی توی کوله
ات سالم مونده باشه…به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه…نمک گیر نمیشی…
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین…
کنار آب…با فاصله از گل و لای اطرافش …زیر سایه دراز کشیدم…هر چند آفتاب هم ملایم بود…
خوابم نمی برد…به شدت خسته بودم…بی خوابی دیشب و تمام روز…جمعه فوق
سختی بود…جمعه ای که بالاخره داشت تموم میشد…
صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد…از خدا خواسته راه
افتادم…دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه…و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم…چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟…آزمون و
امتحان؟…یا…
كل مسیر تقریبا به سکوت گذشت…همون گروه پیشتاز رفت…زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن…
سعید نشست کنار رفقای تازه اش…دکتر اومد کنار من…
همه اکیپ شده بودن و من،تنها…
برگشت هم همون مراسم رفت…و من کل مسیر رو با چشم های بسته به پشتی تکیه داده بودم و با انگشت هام خیلی آروم یونسیه می گفتم…که حس کردم
دکتر از کنارم بلند شد…و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد…
_بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم…یه راهی برید…قدمی بزنید…اگر می خواید
برید سرویس…
چشم هام رو که باز کردم…هوا، هوای نماز مغرب بود…
ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد…همه بی هوا و قاطی…بلند شدن و توی اون فاصله کم،پشت سر هم راه افتادن پایین…
خانم ها که پیاده شد…منم از جا بلند شدم…دلم می خواست هرچه سریع تر از
اونجا دور بشم…نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم…و همین داشت دیوونه ام میکرد…و اینکه تمام مدت توی مغزم میگذشت…
_این بار بد رقم از شیطان خوردی،بد جور…این بار خدا نبود…الهام نبود…و تو نفهمدی…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
_امشبتولدخانمفاطمهالزهرا
_تولدامامخمینی"ره"
_تولدداییقهرمانماکهدیگرنیست
_تولدخیلیازعزیزایدیگه
.
-نمیدونیمبگیمتبریکیاتسلیت🥀
.
دراینتولدهادوبارهشاهدداغیدگرشدیم
علیانصاریان....🖤
وچقدرایننبودنهاسختوکمرشکناست
وعزیزانیکهدیگرکنارماننیستند💔😞
...⚫️
#خدایاخودتصبربده🍂
دلم آسمون میخاد🔎📷
_امشبتولدخانمفاطمهالزهرا _تولدامامخمینی"ره" _تولدداییقهرمانماکهدیگرنیست _تولدخیلیازعزیزای
همینامروزخبرششنفرکهازبینمونرفتن
روبهمدادن،واقعاحالمخرابشد
قسمتونمیدم،تورابهخدارعایتکنید
دیگهبسه🖤💔
ایناهمهعزیزبودن...
فقطمیتونمبگم #رعایتکنید
دلم آسمون میخاد🔎📷
- خورشید پر فروغ انقلاب تولدت مبارڬ ♡🌿 ... ڪانالدلمآسمونمیخاد
•
°
.
-👤 نزد من ، ساواکی از آخوندِ فاسد محترم تر است...
•{امامخمینی[ره]،صحیفهامام📖}•
ڪانالدلمآسمونمیخاد