eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.5هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
• صدا‌ڪردنت‌سخت‌نیستــ من‌سختش‌ڪرده‌ام | اَدْعوڪَ‌یا‌سیدۍ‌بِݪِسان‌قَدْ‌اَخرَسَه‌ذَنْبُه | می‌خوانمت‌آقاۍ‌من‌ ↓ به‌زبانۍ‌ڪه‌‌گناه‌ݪالش‌ڪرد...‌.. ✨ • •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• نوشته‌اند‌مقاتݪ،ڪه‌عصر‌عاشورا بݪند‌مرتبه‌اۍ‌خسته،نیمه‌جان‌آمد بݪند‌مرتبه‌شاها!همین‌ڪه‌افتادۍ میان‌هروله‌"زینب"دوان‌دوان‌آمد ••• •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
خب‌امام‌زمان‌نیست‌چشه؟!🤔 درسمودارم‌میخونم دانشگاهمم‌که‌قبول‌میشم زن‌وبچه‌هم‌میگیـرم یه‌شغل‌خوبم‌پیدا‌میکنم‌فلان‌جا آخه‌بود‌ونبودش‌چه‌فرقی‌میکنه؟! -نمیفهمیم‌نداریم.. دربدترین‌عذاب‌الهی‌داریم‌به‌سر‌میبریم..! 🌱 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
.. امان‌از‌‌‌‌... توشه‌هایۍ‌ڪه با‌رنج‌به‌دست‌آمدند‌‌‌ با‌ݪحظه‌اۍ‌غفݪت از‌دست‌رفته‌اند ← [سوره‌بقره‌/۶۶] •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
یکی ازمداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ...، بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...! ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟ گفت الحمدلله جام خوبه ارباب این باغ و قصر رو بهم داده دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن. گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟ گفت شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ، صدا زد آقا مشهدی علی خوش آمدی .. مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ... این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ... میگفت دیدم مشت علی گریه کرد . گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟ گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره برای هر نفر شخصا" هم چایی میریختم ، هم چایی میبردم ... عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید... چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود... و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم چنان جبران میکنند که باورمان نمی شود... استادمظاهری •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
✨ ‏میگه بـٰامَعرفتا حـٰاجت که نمیگیرن میگن حتما صلاح نبوده، بی‌معرفتا هم میرن دَعوا:) ✨ •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
‌ میگُفت : امر بہ ‌معروف و نهی‌ از منڪر یعنے من حاضرم بمیرم امّا نذارم تو برے جهنم..[🙂💙] :) ‌•❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
••🍃•• •| ° سجاده ام را پہن ڪرده ام ڪھ عطرِ ٺُ بپیچد در اٺـاقْ.. آمده ام ڪھ خودم را براےِلحظاتےرهاڪنم در آغوشٺ! آغوش بازمیڪنےبراےاین دِلـداده ے دِل سوخٺھ اٺ؟! 🌿 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
. ما‌را‌ڪه‌یا‌مُجیر و‌اَجِرنا‌عوض‌نکرد‌‌‌...‌ دݪتنگِ‌گریه‌هاۍ‌مُحرم‌شده‌دݪم.... •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_16 برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم...
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم... با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم... ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم... ولی نه... منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم. اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن. سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد... ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟ یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم... شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در... نذری... قلبم داشت آتیش میگرفت...دلم نمیخواست درو باز کنم... دوباره صدای تق تق دراومد... با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد این دفعه دیگه درو باز کردم... یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود... تا منو دید گفت: -سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم. همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم. با تعجب گفت: چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟ یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم ...إ... ببخشید متشکرم بابت نذری. نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم. تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش. تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم: -الو... -سلام عزیزم -سلام نیلو خوبی؟ -مرسی خواهری.توخوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم. -زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی. -اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟ -میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟ -اره خواهر. -پس میبینمت.خدافظ تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه... یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو باز کردم تا لیوان بردارم چشمم خورد به لیوان گل گلی که علی برای مادربزرگ خریده بود...نگاهم به لیوان ها گره خورد...انگار داشت تموم لحظه های دیدار منو علی دوباره تکرار می شد...در کابینتو بستم و از خوردن چای منصرف شدم.رفتم داخل اتاق چادرم که روی تخت بود برداشتم و تا کردم... خیلی وقت بود با دوستام بیرون نرفته بودم.دلم براشون تنگ شده بود.کمدمو باز کردم و خوشگل ترین لباس هامو برداشتم چادرمم تاکرده گذاشتم کنار لباس ها گوشیمو برداشتم...نیلوفر پیام داده بود: -عزیزم ساعت پنج آماده باش میام دنبالت... هنوز تا ساعت پنج سه ساعت دیگه مونده بهتره استراحت کنم تا بدنم از حالت کوفتگی در بیاد روی تخت دراز کشیدم آلارم گوشیم رو گذاشتم ساعت چهار و بعد از یکم فکر کردن خوابم برد... ... نویسنده این متن👆: .. •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_17 نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زنگ زدن...من که خیلی خوابم میومد دلم میخواست قرار رو کنسل کنم و بگیرم بخوابم.آلارمو قطع کردم و دوباره خوابیدم...بعد از یک دقیقه دوباره صدای آلارم در اومد و من دوباره قطع کردم... یه کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم سرم یکم درد گرفته بود... رفتم آشپزخونه...دستو صورتمو بشورم مادربزرگ بیدار بود و داشت سبزی پاک میکرد... من_سلام مامان جونم خوب خوابیدی؟؟؟ -سلام دخترم تو خوب خوابیدی!همه موهات بهم ریخته...😄 یه نگاهی به آینه انداختم مادربزرگ راست میگفت همه موهام بهم ریخته بود از قیافه خودم خندم گرفت دستو صورتمو شستم و بعد هم رفتم اتاق تا موهامو شونه کنم شونرو برداشتم و نشستم روی تخت بعد از شونه کردن موهام با کلی درد سر...اتاقو مرتب کردم و شروع کردم به آماده شدن...لباس هامو تنم کردم چادرم هم سرم کردم و کیفم رو برداشتم رفتم پیش مادربزرگ...به ساعت نگاه کردم یک ربع به پنج بود... من_مادرجون کمک نمیخوای؟؟؟ مادربزرگ_نه عزیزم.کجا به سلامتی؟ -با دوستام داریم میریم بیرون. -مواظب خودت باش. -چشم مامان جونی خودم. گوشیم زنگ خورد نیلوفر بود. من_جونم؟؟ نیلوفر_سلام گلم اماده ای؟بیا جلو در. -سلام عزیزم اومدم. -خداحافظ. روکردم به مادر بزرگ صورتشو بوسیدم و خداحافظی کردم. بعد هم رفتم بیرون. نیلوفر نگار و هانیه جلوی در بودن رفتم طرفشون با کلی ذوق و خوشحالی گفتم: -سلااااااام. بعد هم دستو روبوسی... من_وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود... هانیه رو به من گفت: -دل ما بیشتر.والا افتخار نمیدی که با ما بیای بیرون. -منم به شوخی گفتم: -حالا که افتخار دادم! وهمگی زدیم زیر خنده... روکردم به بچه ها گفتم: -حالا کجا میخواییم بریم؟؟ بچه ها رو به من به لبخند موزیانه زدن و گفتن: -حاااالاااااا.... چشمامو ریز کردم و گفتم: -بهتون مشکوکمااااا... بعد همگی خندیدن... ... نویسنده این متن👆: 👉 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
متاسفانه فراموش کردم دیشب ی پارت بذارم.. اینم دوپارت رمان تقدیم نگاهتون..🌸🍃 شرمندم..حلال کنید
ادمینای محترم.. خوبین؟! نگران احوالتونم.. مرحمت بفرمایین با ی دونه پست منو از احوال خود باخبر نمایید.. تچکرات🌸🍃
🍃 💌شهید باقرے: جنگیدن در راھ خدا خستگی نمی‌یاره❗️✌️ اگر داریم خسته می‌شیم، ایراد اینه ڪہ یه چیز غیر خدایی قاطی قضیه است!😔 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
سلام نجف اشرف دعاگوی همه ی شما بزرگواران هستم🌹 ان شاء الله به زودی قسمتتون بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪاش‌یک‌جمعه‌بیاید خیره‌به‌قامتتــ آل‌یس‌بخوانیم «اݪســلام‌علیک‌حین‌تقویم‌» •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
دلم آسمون میخاد🔎📷
. مگر‌عشق‌را‌جز‌در‌هجران‌و غربت‌می‌توان‌آموخت؟! این‌درد‌فراق‌‌و‌فشار‌زندگیست‌ڪه‌توده‌ی زغاݪ‌سنگ‌را‌به‌الماس‌تبدیل‌می‌ڪند√ ✨ •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
خییلیییییی قشنگه بخونییید👌👌 ❤️ صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین"ع"✋ ▪️ #محرم_در_راه_است. 🔺خوش بحال کسانی که هم زنجیر میزنند! 🔻و هم زنجیری از پای گرفتاری باز میکنند...! 🔺هم سینه میزنند! 🔻و هم سینه ی دردمندی را از غم و آه نجات میدهند...! 🔺هم اشک میریزند! 🔻و هم اشک از چهره ی انسانی پاک میکنند...! 🔺هم سفره می اندازند! 🔻هم نان از سفره کسی نمیبرند..! ▪️آنوقت با افتخار میگویند: " #یاحسیـــــــــن ✨اللّهُـــــمَّ عَجِّــــل لِوَلیــــِّکَ الفَــــرَج✨ •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
✫نماز اول وقت یعنے مـن گوش بہ فرمان توام مهدے جان 🌱 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕