⬛️فرا رسیدن تاسوعای حسینی بر شما همراهان گرامی تسلیت باد 🕊🍂
⚠️ لطفا تصویر زیر رو برای پروفایل، استوری و.. انتخاب #نکنید چراکه این تصویر به دلایلی که خدمتتون عرض میکنیم نمادی از روی مبارک حضرت قمربنی هاشم (ع) #نیست ⚠️
1) اگر تصویر رو روی دست ها بزرگتر کنیم متوجه میشیم که در این تصویر به جای دست از #پنجه استفاده شده و پاها نیز سُم هستن..
2) روی زره این شخص از حرف لاتین S استفاده شده که میتونه ابتدای کلمه ی Satan به معنای ابلیس باشه
و دلایل جزئی تر
⚠️لطفا از انتخاب تصویر زیر #خودداری کنید⚠️
جهت آگاه سازی بیشتر این مطلب رو نشر بدید. 👇
🌻 امام صادق علیه السلام:
🍀 منْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ علیه السلام وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ.
🍀 هرکس که خداوند خیرش را بخواهد، حب حسین علیه السلام و زیارتش را در دل او میاندازد.
📚 وسائل الشیعه، ج14، ص496.
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
سلام عزیز چله جدید از روز عاشورا شروع میشه دوست دارید شرکت کنید و لینک رو هم به ۱۰ نفر بدین تا تعدادمون بیشتر بشه برای چله برداشتن ♥️
#ترک_گناه ✨
#از_گناه_تا_رهــایــــے🕊🏴
🖤 @Tarkegonah100
سلام.. ضمن قبولی عزاداری هاتون..🖤 ان شاءالله ب حول و قوه الهی از امشب دوپارت از #رمان_طعم_سیب رو میذاریم..🌸🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_27 دستشو از روی دهنم پس زدم چشمامو ریز
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_28
حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک...
روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم...
زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود...
کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا...
از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم...
هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!!
من_إ سلام هانیه خوبی؟
ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم...
هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی!
خندیدم و گفتم:
-آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره...
-به سلامتی...
بعد با کنایه گفت:
-پس علی پر بالاخره!!!!!
لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم:
-گذشته ها گذشته...
بلد خندید و گفت:
-پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم...
هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت:
-علی ازدواج کرده!!!
پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد...
سرمو گرفتم بالاو گفتم:
-گفتم که...گذشته ها گذشته...
بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم:
-مبارکه...
بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕