🌷 خواهرم بیداری...؟؟؟
بی قرارم اینک ...
پشت خطم ،...
وصلی ؟؟؟📞📞
خواهرم باتوسخن میگویم ..
اگر آقای غریبم آید🕊
وبگوید دختر
سالها پشت در غیبت اگر من ماندم
این همه ندبه ی غربت خواندم
همه اش وصل به گیسوی تو بود
چه جوابی داری؟؟؟
اگر آقا گوید
از سر عشق خیالی که توکردی آواز❣
من ندارم سرباز
چه جوابی داری ؟؟؟
#دختر_شیعه هنوزم وصلی؟؟؟؟
تو رو ارباب قسم قطع نکن
سالها منتظرم
ارباب بی یاورم
یاریم کن
#صلی_الله_علیک_یا_صاحب_الزمان 🌷😔✋
#الهی_عظم_البلاء
💙🍃•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
یکی از خانمهای فعال در دارالقرآن اصفهان در دیدار با آیت_الله_صافی_گلپایگانی اجازه خواست تا عبای ایشون رو ببوسد.
آیتالله صافی پرسید چرا؟
عرض کرد چون عبای شما مقدس است.
آیتالله صافی گفتند میخواهی مقدس تر از عبای خودم رو نشان بدم تا ببوسیدش؟ گفتند #چادر خودتون رو ببوسید.
#حجاب #پویش_حجاب_فاطمے
@shahadat_arezoomee
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
❌میگــــــــــــــــــــــــــــم :
عکس با چادر و آرایش و هزار عشوه و غمزه نذار ، پسرا دلشون آب میشه و کامنتای ناجور میذارن !
میگــه: خب بشه ، چیکار کنم ؟؟!! بعدشم ! من که مسئول کامنت گذاشتن دیگران نیستم ..!!😮😮
❌میگــــــــــــــــــــــــــــم :
آخه آرایش غلیظ و چادر با هم جور در نمیآد !
میگـه : چرا ؟؟!! کی گفته چادری باید کثیف بره بیرون ؟
❌میگــــــــــــــــــــــــــــــم :
شهید راضی نیست که باهاش عکس میگیری و میذاری تو فضای مجازی واسه #لایک !
میگـه : وا ! دارم کارِ فرهنگی میکنم !!
❌میگــــــــــــــــــــــــــــــم :
چرا چادر سرت میکنــی ؟
میگـه : حجابِ #حضرت_زهراست !
❌میگـــــــــــــــــــــــــــــــم :
آیا اگه الان ، حضرت زهرا.س. بـــود ، عکسشو میذاشت تا نامحرم لایک کنه ؟؟؟
میگـه : ............. !!! (واین بحث های بی نتیجه ادامه داره)
.
🔴خلاصه هـــــــزاران توجیه برای کارش میآره تا خودنمایی کنه بعد
لحظه شماری میکنه واسه #ایام_فاطمیه !!!!😔😔
#چادر_آداب_دارد
#چادر_قداست_دارد
#فلسفه_حجاب_پوشاندن_زیبایی_از_دید_نامحرم_است 🌹🍃
#آرایش_با_چادر_ممنوع
#خودنمایی_با_چادر
❤•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مداحے😭
#حامد زمانے _ رضا هلالے❤️😍
#پیشنهاد دانلود😉
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
هدایت شده از احکام به زبان ساده/ احکامیار
◾️ #اطلاعیه ◾️
#ثبتنام قرعه ڪشی #اربعین
هرڪه دارد هوس ڪربوبلا
کانال #احڪامبهزبانخیلےساده با همت و بخشندگے #خیرین ڪانال تصمیم گرفته اربعین امسال به #چهارده نفر کمک هزینه ۵۰۰ هزار تومانی سفر زیارت #کربلا هدیه بده 🙂🌹
هر کی تمایل داره اسمش توی قرعهکشی باشه، به این آیدی پیام بده.
@j_montazer7
اعلان جزییات و نتیجه قرعهکشی در کانال زیر 👇
✅ احکام به زبان خیلی ساده
🆔 http://eitaa.com/joinchat/1924136962Cb1c8fdf901
🌴✨
#السلامعلیڪیازینالعابدین
قسمتاینبودبالوپرنزنۍ
مردبیمارخیمههاباشی
حڪمتاینبودروینۍنروی
راویرنجنینواباشۍ
#بنددلمبودۍوهربندتورابریدند
#صلیاللهعلیڪیامنارالقانتین
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
✨ شش نفر در تاریخ بسیار گریه کرده اند ✨
1⃣ حضرت ادم برای قبولی توبه اش انقدر گریه کرد که رد اشک بر گونه اش افتاد
2⃣ حضرت یعقوب به اندازه ای برای یوسف خود گریه کرد که نور دیده اش را از دست داد.
3⃣ حضرت یوسف در فراق پدر انقدر گریه کرد که زندانیان گفتند یا شب گریه کن یا روز.
4⃣ فاطمه زهرا در فراق پدر انقدر گریه کرد که اهل مدینه گفتندما را به تنگ اوردی با گریه هایت…یا شب گریه کن یا روز…
5⃣ #امام_سجاد بیست تا چهل سال در مصیبت و عزای پدرش گریه کرد.
هر گاه اب و خوراکی برایش میاوردند گریه میکردند ومی گفتند هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به یاد میاورم گریه گلویم را میفشارد
6⃣ اما یه نفر خیلی گریه کرده و هنوز هم گریه می کند…
#آقا،،،
من اصلا #انتظار تو را برده ام ز یاد
با انتظارهاے فراوانم از شما.....
برشوره زار معصیتم گریہ مے کنے؛ 😔
⚫اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج⚫
❤ •❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
دلم آسمون میخاد🔎📷
چــلہ به اینصورته ڪہ #چله_زیارت_عاشورا...✅ #ڪنترل_چشم...✅ #ڪنترل_زبان...✅ #ڪنترل_خشم...✅ #ترڪ_دروغ..
هـنوزم نمیخایید شرکت کنید
تا الان ۷۲ نفر شرکت کردند
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
#دلنوشته 💕
#خدا اینجاست...!!
با خود عهد بستم که به چشمانم👁 بیاموزم،
فقط #زیبائی های زندگی ارزش دیدن دارد،
و با خود تکرار می کنم که یادم باشد،
هر آن ممکن است شبی فرا رسد،
و آنچنان آرام گیرم که دیدار صبحی دیگر برایم ممکن نگردد،
پس هرگز به امید فردا " #محبت هایم را ذخیره نکنم "،
و این #عهد به من جسارت می دهد که به #عزیزترین هایم ساده بگویم :
"خوشحال باشید که #خدا_رحیم است
پس سلام کنیم به #خدای_رحیم
خدای #زیباییها
خدایی که #عشق💞 و #محبت را بما ارزانی داد
#خدایی که لبخند را برلبانمان جاری کرد...
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@shahadat_arezoomee
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#ما_اهل_کوفه_نیستیم ...
منشِ مردم کوفه بخدا در ما نیست
آی مردم بنویسید،علی تنها نیست
آن دیاری که علی سر به لب چاه گذاشت
به خود حیدرِ کرار،که در اینجا نیست
اینکه بر روی لب ماست،دَم تکبیر است
گرچه از جنسِشعار است،ولی انشانیست
فتنه در نطفه خفه میشود اینجا زیرا
اصلا انگار کسی آن طرفِ دعوا نیست
قد کشیدیم همه،زیر عَلَم پس حتما
مقتدای دل ما جز یل تاسوعا نیست
حرفِ صلحِ حسنی را ببرید آنجا که
بر لب مردم آن صحبتِ عاشورا نیست
هر کسی فتنه بهپا کرد،خودش میداند
اذنِ رهبر اگر امروز رسد،فردا نیست
چشم بدخواه بیفتد اگر اینجا به علی
صاحبِ چشم بداند پس از این بینا نیست
اگر از جانب رهبر برسد فرمانی
غیر لبیک به لب پیروِ عاشورا نیست
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
@shahadat_arezoomee
حاج حسین یکتا: بچهها! دعا کنید نمیرید؛ حیف نیست بچه هیئتی به اربابش اقتدا نکنه؟ مگه ما از شهدا چی میخواییم!؟ میخواییم به ما یاد بدن میشه معصوم نبود اما تو بغل معصوم جون داد!
@shahadat_arezoomee 🌹
عكس مرا به عنوان زائر امام حسین (ع) ، به كربلا برده و در زیر پای امام (ع) نصب نمائید و در زیرش این جمله
( با آرزوی زیارت تو شهید شدم یا حسین )
را بنویسید...
#شهیدقربانعلی_شرفخانلو
« اللهم عجل لولیک الفرج »
🌷🌷
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
@shahadat_arezoomee
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
دلم آسمون میخاد🔎📷
رمان_طعم_سیب #قسمت_33 راوی : زهرا❣ زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!! مامان_دختر چ
رمان_طعم_سیب
#قسمت34
نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب...
لال شده بودم...
سڪوت و شڪست و گفت:
-خودتی...
یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم:
-ازتــــــ متنفرم...
سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم...
پشت سرم اومد اونم می دووید...
با بغض صدا می زد:
-زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم...
وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت:
-زهرا...
موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم...
ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم:
-بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟
علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران...
خندیدم و گفتم:
-زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره...
-فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون...
-من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین...
-بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین...
-چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن...
-چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟
-خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید...
راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت:
-کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم...
ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم:
-ازدواج نکردین...؟؟؟
-نه من اصلا نمیفهمم چی میگین...
-ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش...
چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت:
-بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد...
اخم کردم و گفتم:
-لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین...
بعد هم راهمو کج کردم...
دوباره اومد سمتم...وگفت:
-زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده...
ایستادم...
علی بغض کردو گفت:
-زهرا خانم...خواهش میکنم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕l
#رمان_طعم_سیب
#قسمت_35
ایستادم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
باید برم و حرف های علی رو بشنوم...
یانه...باید به راه خودم ادامه بدم...
دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال...
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
-باشه...
پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت:
-ممنونم...
راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک...
روی یکی از نیمکت ها نشستیم...
تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم...
وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد...
وقتی اومدم پارک و فال گرفتم...
یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم...
حافظ گفته بود صبر کن...
گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی...
نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته...
توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست:
-زهرا خانم...
اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-بفرمایین...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه...
-زهرا خانم...
-من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین...
-میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم...
بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت:
-زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم...
-من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم...
-زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم...
-قبول میکنم ولی...
-ولی چی...
-چه دردیو دوا میکنه...
چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید...
سکوتو شکستم و گفتم:
-شما گفتین ازدواج نکردین؟؟
علی یه دونه زد توی صورتش و گفت:
-استغفرالله...
-چیه؟
-هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟
-بله...
-ایشون با من و شما مشکل دارن...
-چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕