دلم آسمون میخاد🔎📷
رمان_طعم_سیب #قسمت_33 راوی : زهرا❣ زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!! مامان_دختر چ
رمان_طعم_سیب
#قسمت34
نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب...
لال شده بودم...
سڪوت و شڪست و گفت:
-خودتی...
یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم:
-ازتــــــ متنفرم...
سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم...
پشت سرم اومد اونم می دووید...
با بغض صدا می زد:
-زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم...
وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت:
-زهرا...
موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم...
ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم:
-بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟
علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران...
خندیدم و گفتم:
-زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره...
-فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون...
-من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین...
-بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین...
-چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن...
-چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟
-خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید...
راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت:
-کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم...
ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم:
-ازدواج نکردین...؟؟؟
-نه من اصلا نمیفهمم چی میگین...
-ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش...
چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت:
-بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد...
اخم کردم و گفتم:
-لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین...
بعد هم راهمو کج کردم...
دوباره اومد سمتم...وگفت:
-زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده...
ایستادم...
علی بغض کردو گفت:
-زهرا خانم...خواهش میکنم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕l
#رمان_طعم_سیب
#قسمت_35
ایستادم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
باید برم و حرف های علی رو بشنوم...
یانه...باید به راه خودم ادامه بدم...
دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال...
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
-باشه...
پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت:
-ممنونم...
راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک...
روی یکی از نیمکت ها نشستیم...
تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم...
وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد...
وقتی اومدم پارک و فال گرفتم...
یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم...
حافظ گفته بود صبر کن...
گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی...
نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته...
توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست:
-زهرا خانم...
اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-بفرمایین...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه...
-زهرا خانم...
-من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین...
-میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم...
بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت:
-زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم...
-من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم...
-زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم...
-قبول میکنم ولی...
-ولی چی...
-چه دردیو دوا میکنه...
چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید...
سکوتو شکستم و گفتم:
-شما گفتین ازدواج نکردین؟؟
علی یه دونه زد توی صورتش و گفت:
-استغفرالله...
-چیه؟
-هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟
-بله...
-ایشون با من و شما مشکل دارن...
-چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
#رمان_طعم_سیب
#قسمت36
گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت:
-بفرما !!!!
رد تماس دادم و گفتم:
-چه مشکلی؟؟؟
علی نفس عمیقی کشیدو گفت:
-بزارین همه چیز روبگم...یک سال پیش بعد از روزی که من اومدم جلوی دانشگاهتون وقتی از شما دور شدم هانیه خانم جلوی منو گرفت...
اخمام رفت تو هم... علی ادامه
داد...
-بهم گفت زهرا به دردت نمیخوره...گفت من یه عمره دوستت دارم زور و اجبار کرد که باهم باشیم...من دوست نداشتم رابطه ی شما باهانیه خانم خراب شه...مادرم رو داشتم می بردم شهرستان ولی قرار نبود خودم برم قرار بود بمونم و زندگی کنم...ولی بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم بخاطر شما پا به بزارم رو احساس خودم...
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-چرا اینارو زودتر بهم نگفتین...
-نمی شد...بخاطر همین هم هانیه خانم من رو متهم به ازدواج کرد تا شما بیخیال من بشین...
گوشیم زنگ خورد پشت خط هانیه بود...برداشتم:
هانیه_زهرا معلوم هست کجایی؟؟؟
من_هانیه دیگه بهم زنگ نزن...
بعد هم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم...
رو به علی گفتم:
-بخاطر همه چیز متاسفم...من اگر میدونستم قضیه چیه هیچوقت نمیذاشتم تا اینجا کش پیدا کنه...
ممنونم بخاطر همه چیز و ازتون عذر میخوام بابت سختی ها...
بلند شدم راه افتادم به سمت خونه که علی راه افتاد دنبالم...
نفس نفس میزد و گفت:
-زهرا خانم...زهرا خانم...من این همه راه نیومدم که دلیل بیارم برای کارهام...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-پس برای چی اومدین؟
علی بغضشو قورت داد و گفت:
-اومدم زندگی کنم...
-خب خوش بگذره...دعا کنید زندگی،منم بطلبه...
قدم هامو برداشتم و رفتم که دوباره علی جلومو گرفت...
نگاهمون به هم گره خورد...علی سکوتو شکست و گفت:
-با من ازدواج میکنین؟؟؟
سرمو انداختم پایین وگفتم خدافظ...رفتم ولی چند قدمی برنداشتم که برگشتم...
رو بهش ایستادم خندمو کنترل کردم و گفتم:
-من راهو تا خونه بلد نیستم خیابون هم خلوته اگر میشه تا خونه منو هم راهی کنین...
علی لبخندی زدو گفت:
-چشم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
دلم آسمون میخاد🔎📷
#رمان_طعم_سیب #قسمت36 گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت: -بفرما !!!
یعنـے زهرا و علـے ب هم میرسن یا نه؟🤔یا باز قراره مشڪلـے پیش بیاد..
خب بریم پارت بعدی👇👇
رمان_طعم_سیب
#قسمت37
گوشیم هم چنان خاموش بود...
مطمئنم که تاحالا هانیه چند بار زنگ زده و نگران شده که چرا باهاش بدحرف زدم!!
علی یک متری دور از من اما در راستای من قدم برمی داشت...تا برسیم خونه کلمه ای بینمون ردو بدل نشد...
بیشتر شاید از خجالت بود و شاید هم از اتفاقی امروز افتاده بود شوکه بودیم...حدود چهل و پنج دقیقه ی بعد رسیدیم خونه...
سر کوچه که رسیدیم علی سکوتو شکست و گفت:
-بفرمایین...من دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم اما اینجا می ایستم تا بفرمایین داخل...
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-ممنونم...
قدم برداشتم و با هرقدم برمی گشتم و نگاهش می کردم...
بعد از سه چهار قدم...یک دفعه یه صدای آشنا گفت:
-زهرای ورپریده!!!!
یک دفعه سرجام خشک شدم...
یواش یواش برگشتم دیدم مادربزرگ پشتمه!!!
به پته پته افتادم و گفتم:
-إ إ....إ...سلام...سلام مادر جون.. اینجا چی کار میکنی...
علی که رنگش پریده بود سرشو انداخته بود پایین...
مادربزرگ_به به...آقا علی اینورا!ببینم قضیه چیه؟؟ها؟؟
-مادر جون توروخدا زشته توکوچه بیایین بریم خونه توضیح میدم براتون...
-نه...من از اینجا تکون نمیخورم...
بعد اومد طرفم و یواش گفت:
-این پسره اینجا چیکار میکنه؟؟؟
منم لبمو گاز گرفتم و یواش گفتم:
-مادرجون زشته بخدا بیایین بریم توضیح میدم...
مادربزرگ به علی نزدیک تر شد و گفت:
-اگر میخوای من بیام خونه باید علی آقاهم باهامون بیاد...تابرام قشنگ تر توضیح بدین...
نفس عمیقی کشیدم خندمو کنترل کردم تو دلم گفتم:
+مادربزرگ هنوزم مثل سال پیش نقشه می ریزه مارو به هم نزدیک کنه...
علی که داشت از خجالت آب می شد...گفت:
-إم...نه نه...من باید برم جایی دیرم شده...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مـــــریم_سرخه_ای ❣
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
سلام دوستان
بزرگواران یه مریضی تو کما هستن دعا کنید براشون
یه حمد به نیت سلامتی و شفا ایشون بخوانید🌹
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ
__________________
__________________
📋⏰📋⏰📋⏰📋⏰
((دعای عهد))
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُور وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ یا حَىُّ یا قَیُّومُ
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدادَ کَلِماتِهِ وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِه وَالذّابّینَ عَنْهُ وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِه وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ وَالْمُحامینَ عَنْهُ وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى شاهِراً سَیْفى مُجَرِّداً قَناتى مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمیدَة َوَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَاشْدُدْ أَزْرَهُ وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ
ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ
فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ.
اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ.
اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً
بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
اَلْعَجَلَ،اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
___________________
___________________
📋⏰📋⏰📋⏰📋⏰
@shahadat_arezoomee
کوفـيان بـا «ظهور»حسين(ع)
و ما با «غـيبـت» تو امـتحان شـديم
بـه راستی کداميک سخـت تـر اسـٺ!!!
ظهور...يـا غيــبـٺ؟!امیدغریبان تنها کجایی؟!
" اللهم عجل لولیک الفرج.....
@shahadat_arezoomee
ادمین های محترم با توجه به زیادی پستاتون و بلندیش ریزش داریم مراعات کنید
اطلاعیه▪️
کسانی ک ۴۰سالشونه و #کربلا نرفتن(زیارت اولیها) میتونن به سایت👈 www.bkr.ir برن و ثبت نام کنن.
⭕️ برنامه #فتح_خون از شبکه افق شبها ساعت۲۲:۳۰و روزبعد ساعت۱۵:۳۰پخش میشه.
🔴 درضمن ب گفتهی مجری برنامه ماشین میاد درب خونه میبره کربلا و برمیگردونه درب خونه #بدون_هیچ_هزینهای❗️.
اطلاع رسانی کنید اگه کسی هنوز کربلا قسمتش نشده در این سایت ثبتنام کنه و انشاءالله قسمتشون بشه برن.✨
@Modafeaneharaam
آیت الله مجتـــهدی(ره):
چهار خـصلت است آدمی را به
#بهـــــشت دعــــــوت می ڪـــند:
✅←پــــنهان داشتن مصـیبت
✅←پــــنهان داشتن صـــدقه
✅← #نیڪی به پــدر مــادر
✅←فراوان لااله الاالله گفتن
@shahadat_arezoomee
ما شهادت دادیم که #شهادت زیباست😍
اَيْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِكَرْبَلآء
گروه فرهنگی:
#علمدار_قمر_بنی_هاشم_علیه السلام قصد دارد ایام اربعین در #عمود ۵۹۲ با #روایتگری در زبان های مختلف و توزیع پنجاه هزار #سربند در خدمت زائران باشد، دوستانی که قصد دارند دراین طرح اتش به اختیار و بین المللی مشارکت کنند و در ثواب ترویج فرهنگ شهادت سهیم باشند لطفا در اسرع وقت هدایا و نذورات خود را به شماره کارت زیر واریز نمایید تا اقلام مورد نیاز سریعا خریداری گردد👇
بیایید ماهم سهیم باشیم حتی ذره ای ...
🍀
شماره کارت :(تجارت)
۵۸۵۹۸۳۱۰۵۵۵۳۱۳۱۲
آقای عبدالله عیسی پور
🍀
اللهم عجل لوليك الفرج
✅
@shahadat_arezoomee
ما شهادت دادیم که #شهادت زیباست❤️
May 11
دلم آسمون میخاد🔎📷
وای چند روز دیگه یه سالگیه کاناله😍 @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که #شهادت زیباست❤️
هر کسی یه هدیه بده برای تولد یه سالگی کانال...
هدیه معنوی😍
🌷متن دل نوشته شهید لطفی نیاسر درباره شهادت
بسم رب الشهدا والصدیقین
بی شک شهادت زیباترین کلمه در زندگانی هر کسی میتواند باشد.
بدان که شهادت مزد و اجر کسانی است که در زندگانی خود مدام در حال درگیری بانفسند و در زمانی که نفس سر کش خود را رام نمودند خداوند به مزد این جهاد اکبر شهادت را روزی آنها خواهد کرد.
خوب دیگر کتابی نوشتن بسه اما از منِ رفیقت یک نصیحت بشنو ،اگر میخواهی که در زندگی و در واقع در مسیر خدا به جایی برسی باید پایه آن را محکم بچینی، فهمیدی عزیز، اگر فهمیدی آفرین وگرنه......
اگر از الان که در عنفوان جوانی قرار داری به فکر خدا باشی بی شک در میان و کهنسالی خواهی توانست که این راه را ادامه دهی.
نصیحت دیگر این که در انجام امور دینی الهی هیچ وقت به امید ۱ ساعت دیگر مباش.
به یاد رفقایی که رفتند و به یاد لحظات شیرینی که گذشت.
قم المقدسه
۸۱/۱/۷ محمد مهدی لطفی
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
🖤🖤🖤
✅ امام رضا علیه السلام
محرّم ماهی است كه مردم زمان جاهليّت جنگ را در آن حرام میدانستند ،
ولى در آن ماه ، خون ما را حلال شمردند ، حرمت ما را پايمال ، و فرزندان و زنان ما را اسير كردند.....
📕 بحار الأنوار ، ج۴۴ ص 283
@shahadat_arezoomee