فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا🖤🦋✨
ا🦋✨
ا✨
#چادرانہ🧕🏻
میپوشمش
فقطبہعشقفاطمہ ( س )♥️
🦋
🖤🦋
🌼🖤🦋
#دلمآسمونُمیخآد
••
«درشگفتم ازکسی که میتوانداستغفارکند وناامیداست»
و ناامیدی ازچنین خدایی این چنین مهربان وغفورچگونه ممکن است باور نمیڪنم!!
#بهآغوشخداپناهندهبشیم🖇
«حکـمت۸۷💛»
«نهـجالبلاغـه✨»
دلمآسمونمیخاد🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_چهارم دبیر شیمی اون روز ه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_پنجم
نبرد
اون شب بعد از نماز وتر،رفتم سجده...
_خدایا...اگه کل هدف از خلقت من این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش،به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره...خدایا تو میدونی من دربرابر این مرد ضعیفم...نه توانایی ش رو دارم نه قدرت کلامش رو...من می خوام برای دفاع از شریف ترین بندگانت بایستم در حالی که می ترسم ضعف و ناتوانیم به قیمت شکست حریم اهل بیت تمام بشه...ترجیح میدم الان و درجا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه واله)نباشم...
و سه روز پشت سر هم روزه گرفتم...
•(حسبنا الله و نعم الوکیل و نعم المولی و نعم الامیر و لا حول و لا قوة الی بالله العلی العظیم)•…
نیم ساعت به زمان همیشگی...بین خواب و بیداری...این جملات توی گوشم پیچید...
بلند شدم و نشستم...قلبم آرام بود...و این،آغاز نبرد ما بود...
با اینکه شاگرد اول بودم اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم...تمام وقتی رو که از مدرسه بر می گشتم،حتی توی راه رفت و آمد،کتاب رو جلوتر می خوندم...
با مقوای نازک،کارت های کوچیک درست کردم...و توی رفت و آمد اونها رو می خوندم...
هر مبحثی رو که میدیدم،توی کتاب دیگه هم درموردش مطالعه می کردم...تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از کتاب درسی بود...
کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش،ردیف و گروهش،عدد اتمی و جرمی حفظ کرده بودم...
توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر*...میتونستم توی۳۰ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم...
هر سوالی که می داد،در کمترین زمان ممکن اولین دستی که برای حلش بلند میشد،مال من بود...علی الخصوص استوکیومتری های چند خطیش رو...
من مخ ریاضی بودم به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود...ذهنی تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم...
بعد از نوشتن سوال هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود،من جواب آخرش رو می گفتم...وصدای تشویق بچه ها بلند میشد...
کم کم داشت عصبی میشد...رسما بچه ها برای درس شیمی دور من جمع می شدند...هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه،من به خودم بیشتر سخت میگرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر میشد...
بار ها از در کلاس که وارد میشد،من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها درس جلسه قبل رو تکرار میکردم،تمرین حل میکردم و جواب سوال ها رو می دادم...
توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در...
_مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه...همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم،دفتر اومدن...خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکال شون با تو باشه...گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد میگیرم...تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی...قیافه اش دیدنی بود...داشت چشم هاش از حدقه در می اومد...
خبر به بچه های پایه اول که رسید صدای درخواست اون ها هم بلند شد...
درگیریش با من علنی شده بود...فقط بچه ها فکر میکردن رقابت شیمیه...بعضی ها هم می گفتن
_تدریس تو بهتره...داره از حسادت میترکه...
کار به آوردن سوال های المپیاد کشیده بود...سوال ها رو که می نوشت،اکثرا قلم ها رو همون موقع می گذاشت زمین...اما اون روز با همه روز ها فرق داشت...
_این سوال سال*المپیادکشور*...
با پوز خند خاصی بهم نگاه کرد...
_جز سخت ترین سوال ها بوده...میگن عده کمی تونستن حلش کنن...
نگاه های بچه ها چرخید سمت من...و نگاه من بدون اینکه پلک بزنم،به تخته گره خورده بود...
_خدایا...این یکی دیگه خیلی سخته...به دادم برس...
_آقا چرا سوالی میارید که خودتونم نمی تونین حل کنین؟...گند میزنید به روحیه ما...
و بچه ها باهاش هم صدا شدن...هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی میگفت...و من همچنان به تخته زل زده بودم...فرامرز از پشت زد به شونه ام و صداش رو بلند کرد...
_مهران بیخیال شو...عمرا اگر این سوال برای سن ما باشه...المپیاد دانشجو ها یا بالاتر بوده...
بین سر و صدای بچه ها،یهو یه نکته توی سرم جرقه زد...
_آقا اصلا غیر اورانیوم،عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن...عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشی تولید میشن...مطمئنید عنصر هایی توی گزینه هاست درسته؟...
_میگم احتمالا طراح سوال موقع طرح این،مست بوده و عقلش رفته بوده تعطیلات...آقا یه زبون به برگه اش میزدید،میدیدی مزه شراب میده یا نه؟...
جملاتی که با حرف اشکان،شرترین بچه کلاس کامل شد...
_شایدم اونی که پای تخته نوشته دیشب زیادی خورده باشه...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ا🌼✨🖤
ا✨🖤سلام آقا جان
ا🖤این همه دوری را چ کنم؟....
♥️20:00♥️
🌿
🌸🌿
#دلمآسمونُمیخآد
••🦋••
به کوی توهرجاکه پامیگذارم ،
همان جادل خویش جامیگذارم ،
مبادابرانی که باصدامید ؛
قدم درحریم شمامیگذارم🕊'
دلمآسمونمیخاد🌱
•🕊•
امام صادق‹؏›:
وقتے یڪ چیزِدنیایے رادوست داری،
زیاددرذهنت،ازآن یادنڪن،ویرانت میکند . .(:
〖کافی/۶/۴۵۹✨〗
ـــــــــــــ🦋💙ــــــــــــــ
#نمازشبفراموشنشه👌🏻
#محاسبه_اعمال🌿
#باوضوبخوابید🌧
دلم آسمون میخاد🔎📷
[🔗💚]
مَن عاشقانه هاۍ خودم را ،
دوشَنبه ها ؛
با‹یاحَسَن›به فاطمه
تقدیم میکنم !🌿
#دوشنبههاۍامامحسنے^^
⌈دلمآسمونمیخاد🌱⌋
دلم آسمون میخاد🔎📷
🌱'
..
رفیق اونیه که مارو
بھ "اباعبدالله«؏»"
برسونه بقیهش دیگه بازیه...!
+ازاین دست رفیقاحتماًتوزندگی هامون باشه(:☕️
💛🍎🌿
💬•|امام باقر(عیلہ سلام):
موقعۍ ڪہ خواستۍ سیب بخورۍ،
اول آن را استشمام ڪن،
سپس بخور;
زیرا این ڪار هر ناراحتۍ ڪہ بر روحت عارض شده،
آرام مۍ ڪند.
#طب_اسلامی
ڪانالدلمآسمونُمیخآد