#خـــاطرات_شهدا 🌸🍃
در جلسه ، عباس گفت ،
بچهها می خواهند مثل بقیه استان های دیگر نیروی مستقل داشته باشند چون همشهری با همشهری اش بهتر زبون یکدیگر را می فهمند و با این حساب منسجم تر عمل می کنند .
برادر محسن که قانع شده بود پرسید ، حالا اسم مشخصی هم برای تیپ یزد انتخاب کرده اید !؟
گل از گل بچهها شکفت ، تلاشهای آنان نتیجه داده بود ، همه نگاه ها متوجه عباس شد .
هر کس پیشنهاد بدهد ، بهترین را انتخاب می کنیم .
برادر محسن گفت اول پیشنهاد خود شما چیست؟!
عباس گفت ، چون نزدیک عید غدیر است ، من الغدیر را پیشنهاد می کنم .
برادر محسن گفت ، به به ، به به ، و بقیه صلوات فرستادند .
محسن رضایی ، تشکیل تیپ الغدیر یزد را تبریک گفت و عباس را به عنوان فرمانده تیپ معرفی کرد.....
#سردارشهیدذبیح_الله_عاصی_زاده
📕 سردار ، ص 184
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
#خـــاطرات_شهدا 🌼🍂
مادر گفت ، سه سال جنگ بودی ، شش ماه ، شش ماه نیامدی ، حالا لااقل به خاطر زنت بیشتر بیا ، زن داری ، مسئولیت داری !!
عباس گفت ، آی ننه !!
هیچکس از خانه اش ، پدر و مادر و کس و کارش گریزان نیست ، ولی آدم وقتی می ببیند ، پیرمردها ، کودکان و... را ، همین الان هم خجالت می کشم از آنهایی که عروسی نکرده اند و پرپر شدند ،
از آنهایی که شش ماه ، یک سال شد و برنگشتند !
مادری ! ، می دانم دلتنگ می شوی ، ولی خدا خواسته که نسل ما امتحان پس بدهد .
تحمل کن ، هم تو هم پدرم ، و زنم....
#سردارشهیدذبیح_الله_عاصی_زاده
📕 سردار ، ص 166
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
#خـــاطرات_شهدا 🌼🍂
ننه عباس وقتی شنید ، پسرش برای امور تشکیل تیپ تا یزد آمده ولی راه برگشت را راهی انتخاب کرده که اردکان در مسیرش نباشد ! ، استکان های دستش را طوری روی لبه حوض رها کرد که صدای شکستن شان در بغض ترکیده اش پیچید ، و با چشمان اشکبار و صدایی گریان گفت ،
بچه بزرگ می کنی به این قد و قامت می رسانی ، تا یزد می آید ، ده قدم این طرف تر نمی آید که ما چشم به راهش نباشیم....
#سردارشهیدذبیح_الله_عاصی_زاده
📕سردار ، ص 151
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞