فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{••😎🖖••}
🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 🌿
ایزے ایزے تامام تامام
#ناحـــــلہ🦋
.@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد 💞
والپیپر مذهبے
پلاڪ
#ناحـــــلہ🦋
.@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد 💞
|--❤️--|~
「منعاشقتوام
توعاشقشهادت♥️✨」
#اینانصافنیست...
#ناحـــــلہ🦋
.@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد 💞
°°°°
از همه دور کن و...
از حرمت دور نکن...!
.
.
#سیدالشهدا
#محـــــرم
#امام_حسین
#ناحـــــلہ🦋
.@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد 💞
{•••🌹✋•••}
#سلـام_فـرمانـدھ❤️
#حـــــاج_قاسـم❣
دشمنـان انقلابـ بـدانند وقـتے مـا از
جـانماݩ گذشتـیـم دیڲـر هیـچ راهـے
براے تسلـط بـر مـا نـدارنـد👌
شہید آقا سید مرتضےآویـنے
#ناحـــــلہ🦋
.@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد 💞
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_سی_و_هشتم8⃣3⃣
طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت باغ به جنگل قائم تغییر یافت😊
ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم.
عینک آفتابی آبی خلبانیشم گذاشت منم عینک آفتابی مو گذاشتم و کنار هم قدم میزدیم. چه آرامشی داشتم از هم قدم شدن باهاش.
محمدجواد: تازه میفهمم وقتی خدا توی کتابش گفته ازجنس شما همسرانی برای شما قرار دادیم و آرامش رو کنار اونا حس میکنید یعنی چی😊 چقدر کنار خانومم آرومم😍
_منم همون اندازه کنار تو آرامش دارم... حتی بیشتر😍
کنارهم با فاصله راه میرفتیم و حرف میزدیم.
از خودمون گفتیم. از علایقمون. از سلایقمون. و کلی باهم آشنا شدیم. وچقدر بیشتر شناختمش.
تقریبا یک ساعتی راه رفتیم و حرف زدیم.
محمدجواد: فائزه❤️
_جانم☺️
محمدجواد: بیا اونجا عکس بگیریم👈
_چشم😍
منظورش کنار یه آبشار مصنوعی بود که خیلی قشنگ بود.
من یه طرف آبشار روی پله ها وایسادم و محمدجوادم یه طرف پله ها وایساد و گوشی رو داد یه پسر بچه تا ازمون از دور عکس بگیره تا کل محوطه بیوفته.
عکس رو گرفت و گوشی محمدجوادو داد .
محمدجواد مشغول نگاه کردن عکس شد منم دستمو بردم توی آب و رایحه خنکی که آب به دستم میزد حس قشنگی رو بهم القا میکرد😊
یهو دستم میون اون خنکی آب گرم شد😳
محمدجواد دستمو بین آب گرفته بود... برای اولین بار دستش به دستم خورده بود... احساس میکردم کل بدنم آتیش گرفته... از گرمای دست اون بود یا خجالت رو نمیدونم... باصدای لرزون و ناخداگاه گفتم:محمد☺️
دستمو از آب کشید بیرون و گفت : همه بهم میگن جواد... دوس دارم تو محمد صدام کنی... برای همیشه... باشه خانومم
_چشم محمدم😍
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
.@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد 💞
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_سی_و_نهم9⃣3⃣
من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم.
با بغض صداش کردم...😢
_محمد...
محمد: جانم خانمم😍
_یه چیزی میخوام بهت بگم...😔
محمد: چرا ناراحتی؟؟؟؟ چرا صدات بغض داره؟؟؟ فائزم چیشده؟؟؟😯
_محمد... من...😢
یهو زدم زیر گریه...😭😭😭😭😭
محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید 😡
محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه😡
خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده😂
محمد با بهت داشت نگاهم میکرد 😳
با لکنت زبون به حرف اومد
محمد: فائزه... چیشده... میگم نکنه جنی شدی😰
وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده😂😂😂😂😂
بین خنده شروع کردم به حرف زدن
_محمد😂خیلی😂باحالی😂نفهمیدی😂داشتم سر😂کارت می😂ذاشتم😂
بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم.
اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه😯
بالاخره به طرف اومد... غرید😯
محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی😡
اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس😣
این دفه فریاد کشید و با تحکم گفت: فهمیدی؟؟؟😡
_ب..بب....بله😖
روشو از طرف من بر گردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم.... ضبط رو روشن کرد آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد.
مثل یه تلنگر بود برای جاری شدن اشکام...😭
دلتنگ تموم شد و اهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد... سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم.
پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دنده بود...
نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه....
یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش ...
_ببخشید محمدم.... 😔
محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت : اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده....
_قول میدم محمدم....
محمد: ممنون فائزم...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
ادامہ دارد …
.@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد 💞
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهلم0⃣4⃣
ساعت یک و نیم رسیدیم خونه و بعد از خوردن ناهار رفتیم استراحت کنیم.
محمد روی تخت من دراز کشید و چشماشو بست☺️
من هنوز لباس بیرون تنم بود و فقط چادرمو در آورده بودم.
معذب بودم بخوام جلوش لباس راحتی بپوشم برای همین بیخیال عوض کردن لباس شدم و فقط مقنعه مو به یه روسری تغییر دادم.
روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم و خودمو نگاه میکردم.
چهره فوق العاده معمولی داشتم و هیچ جذابیتی نداشت اصلا میشه گفت خیلیم زشتم😐
چاقم که هستم 😐
کوتوله هم که هستم😐
اخلاقمم که یه درجه فقط با جناب سگ تفاوت داره😐
عقل درست درمونیم که ندارم😐
ولی محمد چی؟!
خوشگل ترین پسر دنیاست(این اقراق نیست حقیقت محضه😊)
هیکلشم که بیسته😊
قدشم که رشید😊
نابغه هم که هست😊
اخلاقشم که مثل فرشته هاس😊
من الان واقعا موندم چرا عاشق من شده😁
یاد داستان لیلی مجنون افتادم.... لیلی دختر سیاه و زشت و مجنون پسر زیبا... محمد: به چی فکر میکنی سه ساعته جلوی آینه نشستی😳
_واااای سکتم دادی محمد فکر کردم خوابی😵
محمد: نه عزیزم نخوابیدم. یعنی بدون شما من که خوابم نمیبره😉
_تو راحت بخواب من رو زمین میخوابم
محمد: خب منم روی زمین میخوابم😊
_پس من رو تخت میخوابم
محمد: خب بیا رو تخت بخوابیم😜
_نوموخوام😝 (حالا خودم از خدامه کنارش بخوابم هاااا اینا همش عشوه خرکیه😂)
محمد دستاشو باز کرد و گفت : بیا دیگه اذیت نکن😬
_نوموخوام😊
محمد با حرصی که توی صداش مشهود بود گفت : عه پس نوموخوای الان یه کاری میکنم که بوخوای😉
بلند شد و اومد طرفم درست رو به روم وایساد سرم تا روی سینه ش بود😵
محمد آروم گفت : که دلت نوموخواد آره😁
با شیطنت گفتم : آره نوموخوام😜
برخلاف هرچه که تصورش رو میکردم روی زمین زانو زد و دستمو گرفت و با عجز گفت : فائزم
_جانم😟
محمد: خواهش میکنم کنارم...
هنوز حرف محمد تموم نشده بود که فاطمه در اتاقمو زد گفت : بچه ها بیاین علی بستنی گرفته😶
محمد با لبخند به صورتم نگاه کرد و گفت : این که گذشت ولی بعدا به خدمتت میرسم😁
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
.@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد 💞
کنج حرم و،
گریهیِ بلندم
آرزوست..💔
#بدونشرح
#ارباب
#ناحـــــلہ🦋
.@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد 💞
اسمش آقا حسینہ ✨❤️
©خادم هیات محبان اباالفضل العباس(ع)🌷
●ولادت:٦تیر١٣٧۵- دزفول
●شهادت:٣١شهریور١٣٩٧- اهواز
وقتـــــــے تڪیہ زد ...امام حسیڹ اومدڹ تو خوابــشونو
گفتڹ : حسین ! چہ تڪیـہ قشنگــــــے زدی...💚
آقا حسیڹ شهید مدافع وطنہ..هموڹ شهیـــــــد که توی حادثـہ
تروریستـي اهواز شهـــــــید شد...🕊🌱
آقا حسیڹ یڪی از همون شهـــدایِ آرومـِ ڪه خیلی چهره اش
آرامش میدهـ (:
یہ رفیق شهید آروم تو دل برو...ڪہ همسڹ جووناـيِ همین دوره است...
ولی خدا از بین این همـہ جوون دهـــــہ هفــتادی اونو انتخاب کرد...آخه هم امام حسین هم خدا خیلی این شهید رو دوست دارڹ...♥️
.@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد 💞
خیلییهویی...
یادیکنیمازمولایغریبمون♥️"
یہسہتاتوحیــدسهماتونیاقوم^^
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✨🌻
#ناحـــــلہ🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
{°•🌱🌿•°}
#خـــــداے_مهـــــربونم❤️
خدایـــــا ٺـ❤️ـو بســـــاز
ٺـ❤️ـو بســـــازے قشـنگـــــ تـــــره😌
#ناحـــــلہ🦋
.@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد 💞
#سخـن_بزرگـان🎈
امام زمان💌
در قلبهای شماست🌈
مواظب باشید،
بیرونش نکنید:)❄️
🌸🥀📿✨
#ناحـــــلہ🦋
.@shahadat_dahe_hashtad
💞شهادت + دهه هشتاد 💞
خیلییهویی...
یادیکنیمازمولایغریبمون♥️"
یہسہتاتوحیــدسهماتونیاقوم^^
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✨🌻
#ناحـــــلہ🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
🦋قاسم الشهداء تقدیم میکند🦋
این شهید رو نمیشناسین؟😳
اشکال نداره بابا☺️کانال قاسم الشهداء برا همین ایجاد شده...
تا الان ختم قرآن هدیه کردی به روح مطهر شهید؟؟؟ ختم صلوات چی؟؟🤔نکردی؟؟😐چه حیف😔
خب بازم اشکال نداره قاسم الشهداءبراتون ختمم داره 😇
💌ازدستش ندید این یه دعوت نامه است.
🎥کلی واستون کلیپ از شهید علی الهادی احمد حسین آماده شده 🎁
📜زندگی نامه و عکس که دیگه بماند♥️ باید خودتون یسر بزنید تا بدونید چه خبره🙌
☺️راستی کانالمونو تازه زدیم لفت ندید
👇👇👇👇خب بسه دیگه خیلی منتظرتون نمیرارم اینم لینکش👇👇👇
https://eitaa.com/ali_alhadi_ahmad_alhossein
"هیئت مجازی کوثریه"
هیئتی برای لحظات خوش و عجیب🙂🙃
+از خوشی های جهان، هیئت تو ما را بس....😍
ان شاءالله در این ایام قرنطینه از معنویات عقب نمانیم...🙂
وقتی حاله دلت بده بیا اینجا خوبش کن :)👇
https://eitaa.com/kosarieh98