eitaa logo
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
672 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1هزار ویدیو
38 فایل
بـه‌نـام‌خـداونـدمـھـربان🌱 ‌ مـا‌دهـه‌هشـتادیـا،تـا‌ظـھـورمنـجی جـھانـیان‌ازپـای‌نخـواهیم‌نـشسـت‌ تـا‌شـھـادت‌دررکـاب‌مـولا✌️🏻😎 ‌ 📞📻 ¦ ارتـبـاط‌بـا‌مـا : @a22111375 📞📻 ¦ نـاشـنـاسـمـون: https://harfeto.timefriend.net/16090015668784
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقا ادمین میخواییییییم فعال کسے هست 😊 @nahelehh
{°وَخـداےِ مہ و خورشیـدْ 🌙☀️
{••🌷••°} آستین خیالم، چه نخ نما شده است ...😔 بس که هر روز چشمانم را از رویای تو پاک میکنم ...😔 ❤❤❤ ... تعجیل در فرج قطب عالم امکان حضرت مهدی(عج) صلوات...✌ 🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞شهادت + دهه هشتاد 💞
⸾••😕••⸾ یـه‌عـدہ‌ازجوونـای‌مردم بہ‌جـای‌اینکه امـام‌عـلی‌"ع‌"روالگــوی‌خودشون‌بدونن بازیگرای‌خارجـی‌الگـوشونہ:/ 🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
#پࢪوفـــــ✨ #چیࢪیڪے🌱 #دختــــــــــرونہ💞 #ناحلـــــہ🦋 ڪپے حرام ✋ @shahadat_dahe_hashtad 💞شهادت + دهه هشتاد 💞
#پࢪوفـــــ🌱 #چیࢪیڪے🦋 #دخمـــــلونہ☺️ #ناحلـــــہ🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞شهادت + دهه هشتاد 💞
#پروفایل🌱 #چیࢪیڪے🦋 #دختــــــــــرونہ💞 #ناحلـــــہ🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞شهادت + دهه هشتاد 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{••🖤••°} رفیق من ..... #اربابـــــم_حسین🖤 #ناحلـــــہ🦋 🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 @shahadat_dahe_hashtad 💞شهادت + دهه هشتاد 💞
-همہ جورآمدنے رفتن دارد اِلا|شھادتـ|♥️ -شھادت تنھاآمدنِ بدون بازگشت است،شھید ڪِ شدے مےمانے یعنے خدا نگھت میدارد تـا اَبـد .. 🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞شهادت + دهه هشتاد 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـــ🥀🍃... مانده‌ام‌بـے‌تو‌چرا؟! باغچه‌ام‌گل‌دارد.....! #ایـن_صاحـبنا؟ #یـابن_یاس💜
✨﷽✨ ✍امام حسين عليـــه السلام اگر كسى در یک گوش من ناسزا گويد و در گوش ديگرم عـــذرخـــواهى كند، پوزش او را از او قبول مى كنم. از نشانه هاى روح بلند، «عذرپذيرى» است. اين صفت، از صفات خداست. هر كس به درگاه خدا به خطاى خويش اعتراف كند و از او عذر و بخشايش بخواهد، خداوند هم عذرخواهى او را مى پذيرد و از گناهانش مى گذرد. صفات «غفّار»، «توّاب»، «عفوّ»، «غفور» همه اشاره به اين نكته دارد و خوب است مؤمنان هم نسبت به هم كينــه بــه دل نگيـرنـد و از خطـا و بـدى يكديگر درگذرند .. 📚احقاق‌الحق ج ۱۱ص ۴۳۱" ╔═════ ೋღ حدیـــ⇜گرام⇜ــث @hadisgram313❣ ღೋ ❖ ═════╗
♥️ چقدرساده‌گذشتند، ازتـومردم‌شهر میان‌اینهمه‌بودن، نبودنت‌سخت‌است ..🌱♡ { الٰلهُمَ‌عَجِّل‌الِوَلِیّکَ‌الفَرَج } @shahadat_dahe_hashtad 💞شهادت + دهه هشتاد 💞
✨﷽✨ 💚 حکایت بسیار شنیدنی ✍استاد حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان از زبان خود ایشون شنیدیم آیت الله کشمیری می‌فرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زنده‌س یا مرده و کجا دفنه، ازش چندنفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زنده‌س یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود. این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلاً فاطمه. ولی این شخص می فهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک! آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهراء (سلام الله علیها)، به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس، دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یِکَم جا خورد و کمی عقب رفت چند بار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟ اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن، به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هر جای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه!!!. *اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر* ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @shahadat_dahe_hashtad 💞شهادت + دهه هشتاد 💞
{•••🌱•••}> بســـــݥ ربـــــڪ الحســـــیـݩ❤️
یکی‌میگفت ؛ عجب‌محرمـی‌شـدامسال غــریب‌مثــل‌بقیــع...💔(: 🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
‌ [•°♥️°•] . 🌸ـبانۅ|•♡ ←♥️[‹چادُر بہ سر بڱـیر ۅ🍃 بہ خود∞🌙| بِبالـ“ ˝ڪ ⚠️ـهِیچ 🕶👌🏼«پادۺاهے بہ بلندۍِ |• #چادر۰ٺو •|💎 ٺاجِ سرۍ♥ ندیدھ اسـ ـٺـ ؛)👑 #چادرانه🌸 #ناحلـــــہ🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞شهادت + دهه هشتاد 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 🏴🎥| نماهنگ به تو از دور سلام 🔺 با نوای کربلایی محمدحسین پویانفر یا زینب(س) @shahadat_dahe_hashtad
➕ما ملت امام حسینیم... یا زینب(س) @shahadat_dahe_hashtad
سلامِ من بھ " حسین " و بھ "ڪࢪبلاۍِ‌حسین"🕊🌻 بھ نیت زیارتش هرصبح مۍخوانیم♥ 💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ 🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃 🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨ السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.• السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.• 🌟•° 🦋•° یا زینب(س) @shahadat_dahe_hashtad
❤﷽❤ الذین آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكرِ اللَّهِ أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوب❤️ 1 قــرآن کـــریم _شــــهــــیـــد مـــحــسـن حـجـجـی🌹 یا زینب(س) 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @shahadat_dahe_hashtad
💠 حدیث روز 💠 🏴 قیامت و چشم‌های حسینی 🔻نبی مکرم اسلام (ص): يا فاطِمَةُ! كُلُّ عَينٍ باكِيَةٌ يَومَ القِيامَةِ إلاّ عَينٌ بَكَت عَلى مُصابِ الحُسَينِ ◻️اى فاطمه! همه چشم‌ها در روز قيامت گريان است جز چشمى كه بر مصيبت‌هاى حسين بگريد. 📚 بحارالأنوار، ج ۴۴، ص ۲۹۳ ‌ یا زینب(س) ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ @shahadat_dahe_hashtad
•|دختـرها بابایے نیسٺند، باباها دختـرےاند ... ! این را وقتے‌حسین(علیہ‌اݪسݪام) با سر بہ دیدن آمد فهمیدم ... |•🍃 ...💔 @shahadat_dahe_hashtad 🖤 شهادت +دهه هشتاد🖤 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌
{بـــــہ وقـــــٺـ رمـاݩ…📜 ●
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣4⃣ ️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصله اش تا کرمان یه رب بود. وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و مارفتیم داخل همیشه عاشق اینجا بودم از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل پسته و من حساسیت دارم😞 بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شاالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت ☺️ بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد.... _محمد اونجا رو نگاه کن👆پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من😬 خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته😂 محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیرم😢این علی رو میکشم صبرکن😡 گل منو میزنه😡 _خودتو ناراحت نکن محمدم ☺️ وای چرا من محمدو آوردم این طرف تو باغ پسته😱 اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم😣 محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده... 😨 نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم... فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم...😣 صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککککککک😯 ...
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣4⃣ با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم. نور چشمامو زد و دوباره بستمشون. صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم... خوبی؟ صدای محمدم بغض داشت...😢 _مح... نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...😣 چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد... توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...😭 _اینجا... کجا...😭 محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... 😢 حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن...😭 محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد... با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق نداری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم... صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل...😔 علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید. علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره😢 محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه...😔 فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار😡 ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید😂ولی سید داشت سکته میکرد هاااا😁 کم مونده بود بزنه زیر گریه...😂 علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی😁 فاطی: صحبت زنونه بود☺️ محمد: علی نگفت کی مرخص میش😔 علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها😳 فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد. فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم😣 محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شو به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم. روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند. محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت☺️ محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو...😢 بغض تو صداش وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم... ...