「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_سو
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهارم4⃣
بیرون رفتن آقاجواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطی از خنده هم همانا😂
_کوفت😡 سر قبر شوور نداشتت بخندی الهی😡
فاطی: این پسره ناجور تو رو کرده تو دیوار ها😂 اخ اخ دلم😂 تو به پسرا نگاهم نمیکردی تا دیروز نه از امروز که پسر مردمو قورت دادی یه بشکه آبم روش😂
_هه من اصلا اینو آدمم حساب نمیکنم😏
هردو ساکت شدیم و نشستیم منتظر آقا😑اوه اوه فاطیم فهمید چقدر امروز ضایع بازی در آوردم(البته خواننده محترم مدیونی فکر کنی من کلا ضایع هستم دیگه احتیاجی به ضایع بازی نیس😃) دیگه باید عین آدم رفتار کنم عین یه دختر گل مثل خودم سنگین و رنگین☺️
آقا جوادم بالاخره تشریف مبارکشون رو آوردن و دوربین 📷منم آوردن 😍
_آخی دوربین جوووونم😍 چقدر دلم برات تنگ شده بود 😘
اوه اوه بلند گفتم 😱 برادر جواد داره عین بز نگام میکنه.
_عه چرا منو نگاه میکنید😳 حرکت کنید دیگه😤
سید: مگه من راننده شخصی جناب عالیم😳 دستورم میده😡 اومدیم ثواب کنیم ها...
_اگه میخواید منت بزارید ما همینجا پیاده میشیم😡
دستمو تا گذاشتم روی دستگیره در که بازش کنم سید گفت : لازم نکرده پیاده شید شهر غریب گم میشید😁خودم میرسونمتون 😤
تصمیم گرفتم تا ترمینال حداقل خفه خون بگیرم و دیگه حرفی نزنم.
وااای نه رسیدیم😨 ولی چه رسیدنی😕ماشین کرمان رفته😖
فاطی: فائزه بدبخت شدیم چیکار کنیم😨
_نمیدونم😢
سید: از ترمینال قرار بود مستقیم برن کرمان؟
_عه نعععع😳 میرن جمکران😍 اخ جوووون جواد جوون بزن بریم😊
اوه اوه😳
یا همه امام زاده ها😱
چی گفتم😁
چه جو سنگینی حاکم شده هیچ کس حرف نمیزنه😐
جوادم منو فقط تو چشمای من نگاه میکنه😳
منم دارم تو چشماش نگاه میکنم😔
این اولین باره با یه پسر اینجوری چشم تو چشم شدم
جواد نگاهشو ازم گرفت و راه افتاد😥 ودیگه نه اون منو نگاه کرد نه من اونو😢
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_پنجم5⃣
تقریبا یه رب تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران😒
در ورودی ماشینو پارک کرد😒
😒(چیه خب حالم گرفتس)
سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو
فاطی:ممنون چشم
من😒
فاطی: چرا کشتیات غرق شده😁
_هیچی بابا ولم کن
آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد😐لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته😳
اصلا بزار بگه😢
سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید.
فاطی: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی صحن بیرون رو بگردید😝
هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از خوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردم😍ولی الان اصلا حالم خوب نیست....😞 نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...😢
فاطی از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا...
من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده.. 😔
اونم تو فکر...😕 هی...
سید: چرا سرتون پایینه خانوم. نگاه کنید ببینید دوستاتون رو نمیبینید😐
چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم...
_چشم😞
سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست... خدای من اینجا جمکرانه... آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...😭
_السلام علیک یا بقیه الله فی العرضه...😭
به زبون آوردن سلام همانا و جاری صدن اشکام همانا😭
جواد با بهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت😭
سید: چیشد یهو😳
_هیچی...😢
یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد...
صدا:فائزه السادات خودتی...؟
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
والپیپر
|چیریـكئ|💞
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
🌱| شبان تیرھ امیدم بہ صبح روۍ تو باشد
-✍🏼 #سعدی_جان🌱
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_پن
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_ششم6⃣
این صدای آشنا کیه😳
این صدا...
این صدای...
این صدای علی😭
به سمت صدا بر میگردم
با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه😭
_علی😭
علی: جان علی😢
_علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد...
علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها😢
_چشم گریه نمیکنم😢
از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...😭
نگاهشو ازم گرفت..😢
علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی ؟
_علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن😊 از صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور😊
علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش😃
سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن😔
به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد😳 جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا😳😔
علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم😘
علی رو به کرد و گفت : فائزه جان فاطمه کوش پس😳
_رفته داخل مسجد😊
علی: فائزه جان تا من با آقامحمدجواد آشنا میشم بیشتر توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم😜
_چشم😊 با اجازه...
وارد مسجد جمکران شدم...
زبون آدم از وصف اونجا عاجزه...
بوی یاس میومد... بوی نرگس...🌼🌸
بی اراده زانو زدم و سجده کردم...
از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم...
نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم...
نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند...
_فاطمه😍
فاطی: فائزه کاروانا رفتن...😭 بدبخت شدیم...😭
_فاطمه...😊
فاطی: چیه😭
_علی اینجاست☺️
فاطی😳
_بخدا راس میگم پاشو بریم 😊
فاطی: وای خدا😍اخ جووون علی😍
_هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها😡
فاطی: برو بابا😜 بدو بریم پیشش
از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن😁
چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد😳
از پشت بهشون نزدیک شدیم فاطمه نزدیک علی شد.
فاطی: سلام علی آقا😊
علی: سلام فاطمه خانم😍 خوبی عزیزم؟
فاطی: ممنون شما چطوری😊
فاطی: ای وای ببخشید اقاجواد سلام
سید: سلام فاطمه خانوم
این چرا یهو صمیمی شد😳فاطمه خانوم😡 بعد به من میگه خانوم😢
علی: سادات... کجایی ؟؟ تو فکری😉
_همینجام علی جان...😔
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هفتم7⃣
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...😞
فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍 فائزه جونم خوشحال نیستی😍
_چرا آبجی خوشحالم بخدا
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت😜
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉
علی: باشه داداش بریم😄
فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢
_علی..
علی:جانم آبجی...😍
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم😶
بازگفت خانوم😡😢
فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡
_باشه😞
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️
یکم حالم بهتر شده😊
فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی😳
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجوام دیگه 😊
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی 😜
سید: بابا بچه درس خون 😃
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوب تره که مجرده😍
من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون....
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هف
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتم8⃣
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن😊
سید: این چه حرفیه داداش من راستی بابا زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها☺️
علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم☺️
فاطی: بله اقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم😊 میریم رستوران
خب چی میشه مگه بریم😢
سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید😜
علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران
سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران 😳 غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید
خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید😍
خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر☺️ ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس . مثل بقیه پسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلیم مغرور و لجبازه . وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطی این قدر خوبه. هی خدا😒 چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم.
سوار ماشین شدیم 😊 مقداری پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق😜 حالا من و فاطی عقبیم و علی و سید جلو.
تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطیم باهم حرف زدیم و خندیدیم.
گوشی فاطمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم.
اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که *شهرک پردیسان* رو نشون میداد.
اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان ۵ طبقه وایساد
سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل😊
تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم.☺️ پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود.
کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم🙍 حاج آقا👳 مهمونا اومدن
عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده😃
حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن😍
همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم
بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل😊
روی مبلای توی پزیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید کنارمون نشستن😍
خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود دوسش داشتم😍 اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین😊
ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم.
بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد اقایون جدا نشستن ماهم جدا ☹️
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_نهم9⃣
حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید
فاطی: اوووم چی بگم حاج خانوم😊 من و فائزه السادات باهم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و اقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم.
حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی😳 حاج اقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی😄
خاک تو سرم😱 این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته😁 شرفم افتاد کف پام رفت 😔 سرمو از خجالت پایین انداختم
فاطی: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده😂 من و فائزه متولد ۷۶ دوتایی من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی 📷 البته فائزه چندسالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره😉
حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟
بالاخره دهن باز کردم 😐
_نه حاج خانوم
حاج خانوم : جواد منم تنهاست😉ان شاءلله همه جوونا عاقبت به خیربشن
تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شدم😱 الا و بلا که باید شب اینجا بمونید😜 منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو😍بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم 😉به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر😊
از حاجی جون و حاج خانوم خدافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم.
سید: خب بنظرتون کجا بریم؟
علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا😑
سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.😢 خانوما شما نظری ن دارید؟
فاطی: نه هرجا بهتر میدونید بریم
_من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم میشه بریم اونجا
سید: عه اره اصلا حواسم به اونجا نبود😜 بریم
یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ضبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران😒
این آخرین قدم برای دیدنت....این آخرین پله واسه رسیدنت....
_آخ جوووون فاطی حامد زمانیه😍
علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد 😃
فاطیم شروع کرد به خندیدن😂
سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟
_گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدیدددد😍
سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم
وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد😍 خدای منم اونم نحن صامدونیه😊
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_نه
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_دهم0⃣1⃣
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور *شهرک پردیسان* که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی😍
نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره😍
فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن😢
من و اقاسیدم که که سینگل😕😢
توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود😍 باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم.
علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن
سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟
_هردو😉
سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید😳
_کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم☺️
سید: حرفه جالبیه😏
بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه😡
ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم😈
_شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟
سید: عه خب راستش نه 😒 ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین بار خواننده محبوبم رو ببینم😊
_منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون😊 راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید ؟ توی کرمان جفتشو پیدا نکردم
سید: اگه وقت شد چشم😴
خدا بگم چیکارت کنه آقاجواد مغرور😡
دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه 😡
وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه😳 نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده
من تا روی سینشم👫
توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید😨
عه این که سیده 😯 چرا داره منو میکشه طرف خودش😱
سید: عه حواستون کجاست😮اگه نکشیده بودمتون که میرفتید تو بغل پسره😡
_من😳 چطور نفهمیدم😱
سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید😒 مجبور شدم چادرتونو بگیرم😐
_بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون😢
وای خدای من😳 گفت داشتم صداتون میکردم 😳 یعنی اسممو صدا زد😢
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
بقیشم انشالله شبـ میزارم خدمتتون 💪💙
رفقا نگران نباشید به رمان میرسیـم💜
در عرض دو روز به ادامه رمان میرسیم
خیلیا درخواست کردن از اول بزاریم رمانو 🙃
رد نشو ...! ضرر میڪنیا...!😎
🌱{ https://eitaa.com/joinchat/1912537101C93a1477b6a }🌿
از من گـ؋ـتن بود...😌
💭هیچڪــــس بــرتــر نیسٺ...
🎐هیچڪــــس پسٺ تر نیسـٺ...
🌊اما هیچڪس برابر هم نیــسٺ...
💫انـــسانها منحصر بہ فـــرد هستند...
✨غیـــر قابــݪ مقایـسـہ...
🍃تو...
تو هســــــتے...!
🌿من...
من هســـــتم...!
💓~•°|رمان زیباےمـثـــݪ هیچڪس|°•~💓
↓↓↓^^^↓↓↓^^^↓↓↓
eitaa.com/joinchat/3815243827Cceb5c1ea8e
↑↑↑^^^↑↑↑^^^↑↑↑
🌹🍃شهیدے که پس از چهار سال بے خبری خودش را به عروسی دخترش رساند😭😨...
@romanshohada
🌹🍃شهیدی که مزارش همیشه بوی عطر میدهد😨😭...
@romanshohada
🌹🍃شهیدی که عکس ان در اتاق مقام معظم رهبری قرار دارد😭😨...
@romanshohada
🌺💞سلام خوب هستین؟💞🌺
ما یک کانال داریم که خیلی خفنه❤
اسمشم اسماء.....زینب...♡..
چیزهایی که ما توی کانال میزاریم مذهبی و اجتماعی هستن.☺
مثل دلنوشته؛ حالا اون یا راجب خداوند هست یا حجابه یا شهدا یا مسائل اقتصادی، اجتماعی و امامان 💌
ما توی کانال عکس پروفایل مذهبی دخترانه و پسرانه هم میزاریم😉🖼
یاحتی حدیث از امامان بزرگوار📜
ممنون میشم تو کانالمون عضو بشین.💐
انگشت مبارک رو روی لینک بزنین و توی کانال
اسماء.....زینب...♡.. عضو شین.
@Chador_girls
#توجه🚫 #توجه🚫
یـہ ڪانال داریم ناب ‼️عالی⁉️ ویژه😍😍
خب بزار ازش بگم برات!🤗
اسمش جــــوانان ایرانـــے 🤩
. دیگـہ حتما خودتون میدونید مخصوص چـہ ڪساییـہ
ولے اشتباـہ میڪنید ... اینجا ؋ـقط مخصوص جوونا نیست 😳بلڪـہ نوجوانان هم میتونن ازش استـ؋ـادہ ڪنن😍
حالا بگم چجوری؟؟؟
خب ما همـہ نوع برنامـہ اے داریم ...🥳
مخصوص همـہ و همـہ ...🤩🥳
🌱{ https://eitaa.com/joinchat/1912537101C93a1477b6a }🌿
جا نمونے از ڪانالمون ! بدو بدو🤩
رد نشو ...! ضرر میڪنیا...!😎
🌱{ https://eitaa.com/joinchat/1912537101C93a1477b6a }🌿
از من گـ؋ـتن بود...😌
▫️چه کسی مــی داندکه تــو در
پیله ےتنهایی خـود، تنهایی؟✨🥀✨
چه کسی مــی داندکه تــو در
حسرت یک روزنه در فردایی؟☔️🌜
پیله ات رابگشا تو به اندازه ے
پروانه شدن زیبایی!!🌻🦋
امید داشته باش😊
عضو شو اگه دوست نداشتی لفت بدی 🙃
هرچی بگی تو هست باور نمیکنی عضو شو و ببین
استیکر♥️
تم 🌵
گیف 🍭
پروفایل🔮
چالش⭐️
والپیپر🌼
بک گراند🌺
اسلایم🌹
اسکویشی 🌷
فیجت 💐
و.......🐉🐉
❀✦•┈┈❁❀❁┈┈•✦❀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🌱ʝøɪɴ ↯
#دخترونحــ ✾🦋
------------------------------
໒🌵ഽ⊰ 👇🏿جوین بدین⊱🌸
꧁﹏ @rhomhoo ⃟💓ᬼ෴
اینم لینکش 👈🏿👈🏿👈🏿👈🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿
هنوز که وایسادی داری منو نگاه میکنی 😂😐
بعضو دیگع.
دیوارایتا
با سلام
خلاصه ومفید
#تبلیغات مشاغل و کالای شما
نو وکهنه
نبض بازار نمای بازار اینجاست
با
کمترین تعرفه تبلیغاتی بیشترین ماندگاری
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3775725587C72acfc8f26
#دیوارایتا
مرجع کانال های فروشگاهی
آری خروش جاری اروند باقیست …
این جاده، این پوتین، این سربند باقیست …
هفته دفاع مقدس مبارک🍃
#لبیک یا زینب «س»
@shahadat_dahe_hashtad
🖤 شهادت + دهه هشتاد 🖤
••🌊❣••
#انگیزشی🐣🌼
هیچوقتامیدتراازدستنده
شایدآنزمانکهامیدتراازدستمیدهی،
کمیقبلازخوشبختیباشد: )🐚✨
#ناحلـــــہ'🦋
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞