eitaa logo
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
672 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1هزار ویدیو
38 فایل
بـه‌نـام‌خـداونـدمـھـربان🌱 ‌ مـا‌دهـه‌هشـتادیـا،تـا‌ظـھـورمنـجی جـھانـیان‌ازپـای‌نخـواهیم‌نـشسـت‌ تـا‌شـھـادت‌دررکـاب‌مـولا✌️🏻😎 ‌ 📞📻 ¦ ارتـبـاط‌بـا‌مـا : @a22111375 📞📻 ¦ نـاشـنـاسـمـون: https://harfeto.timefriend.net/16090015668784
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم رب الشهداء🌹 کانال رسمی شهید مدافع حرم حسن تمیمی✅ همسنگر عزیز و رزمنده فضای سایبری به مهمانی شهدا خوش اومدی🌱 💢موضوع مطالب ارسالی ۱.معرفے شہید فرمانده حسن تمیمے ۲.ولایت فقیہ ۳.حجاب ۴.احادیث ۵.نماز ۶.مداحے ۷.سخنرانے https://eitaa.com/joinchat/2099118135C799bda42bc شما دعوت شدید :)
کانالی با محوریت رهبری برای دختران☺️ دختران پروا مصداق دخترانیه که پیرو حضرت آقا هستن🎨 پروا: پیروان اقا😌 اینجا پیرو آقا بودن رو یاد میگیریم🌈 به حرفاشون گوش میدیم☄✨ این همه گفتیم انقلابی هستیم ... این همه گفتیم نوکر آقا ییم ... این بود نتیجش؟🙃 اگر شما هم میخواین پیروی کنین ازشون الان وقتشه که عضو این کانال بشین ☺️🦋 https://eitaa.com/joinchat/3720216618Ce8d4ba24dc
‌ـــ[یـابـقـیـة الله🌱]ـــ • .‌ ‌+به قولِ شهید آویــنی؛ حزب الله اهل ولایٺ است و اهل ولایت بودن دشوار است، پایمردۍ می‌خواهد و وفادارۍ :) یک کنــــجِ دنج برایِ تعقُڵ!↻ - مطالبِ ولایــی📿 - بیــو 🔖 - پروفــایلِ معنوي! این‌جا هَمــہ چیز پیــروِ خطِ آسِدعلیستــ ^^ • https://eitaa.com/joinchat/3155820597C79b84bccaa (🦋🌙..؛ شاید هَم دیوانگےツ +مارانذوردلخوشےزهراڪنیدツ •[@Ghiiiyam313]•
با گفتن ببخشیدی دست برد و از داخل جیبم چند اسکناس برداشت. بعد شروع به گریه کردن کرد. –فقط تو رو خدا بیایید. –باشه، فقط فکر کن مسابقه‌ دو هستیا. مثل یه دونده حرفه‌ایی بدو. با گریه سرش را به کمرم چسباند. احساس کردم لباسم را بوسید و گفت: –به امید دیدار. دلم تکان خورد. برگشتم به طرفش، از چشم‌هایش مثل چشمه اشک می‌جوشید. دید من هم تار شد، گفتم: –به هر دلیلی نیومدم منتظرم می‌مونی؟ سرش را تند تند تکان داد. –تا آخر عمرم. –صدای شلیک گلوله و بعد سوزشی که در پایم احساس کردم باعث شد فریاد بزنم: – آخ، بعد اسلحه را به طرف سیا که جلو می‌آمد گرفتم. تکون بخوری میزنمت. اُسوه فرار کن. زود باش. او هم جیغ زد. –تو تیر خوردی من ولت نمی‌کنم. به در تکیه زدم خون از پایم جاری شد. پری‌ناز هم به دست و پا افتاده بود. –اُسوه اگه نری زحمتهام به باد میره، تو رو جون من برو، حرف آخر را زدم. –اگه دوسم داری خودت رو نجات بده، به خاطر من برو. –ولی من تو رو اینجوری... –اُسوه تو باید بری. من خوبم، برو دیگه. رو به پری‌ناز گفت: –پریناز، تو رو خدا مواظبش باش ... • ° ببین تو چه شرایطیه که عشقشو به دست رقیب عشقیش میسپره😱😢 رمانی که تا حالا نخوندی از خانم فتحی پور☺️ https://eitaa.com/joinchat/3720216618Ce8d4ba24dc
•~♥️~• دلم هوایت ڪرده و بدجور بےقرارم اےمولا پناهم باش ڪز لطفت ببالم •~♥️~• اگه دلتنگ امام زمانے💔.. اگه دوست دارے تو ظهورش سهیم باشے..😍 حیفه ڪه این ڪانالو نداشته باشے😉 چرا؟!؟ چون اینجا علاوه بر اینڪه یڪ عااالمه مطالب و استورے هاے باحال داره؛😍 ڪار عملے هم براے زمینه سازے ظهور انجام میدن🤩 تااازه !! تو هم مے تونے تو ڪاراشون سهیم بشے!🥰 با عضویت توے ڪانال ؛ بایه تیر دو نشون بزن ⬇️ @khoddam_o_lmahdi313
مآ سْآدهـ دِلْیٓم بِهـ دِلــ💔ــي کآرْ نَدٰآریٓــم جُزْ حَضْرَتِ اَربـــــــ👑ــآب خَریٓدٰآري💰 نَدآریٓــم بآ لَطــ🩸ــــمهـ بِهـ رويـ بَدَنِــ خْوٓیـــشٰـ بِنوِشتٓیــ🖋ــم مآ مَستِـــــــ🍸حُسِینیم بِهـ کَسٓيـ کآٰرْ نَدٰآریٓــم... 🌿🌟 ⭐♥⭐♥⭐♥️ ♥@hjoyg23 ⭐️ ⭐♥⭐♥⭐♥️ بآنــــ🙆‍♀ـويِ عَزیـٓ♡ـزَمْ بآ اومَدَنِتْ👣 بِهـ جَمــ👥ـــعِ مآ چآدُرٓیآٰ🦋 خوشْحآلـِـ🎉ــمٓونْـ کُن:-)
•♡ ♡• در روزگارے ڪه : زن را به میشناسند❄ را به 🌑 و با حجاب را میخوانند🌾 تــو همچنان یڪ بمانـ🌙 خلاصه بانوجانم🎨: شمارو پروردگارمون ،خطاب کردند🍒🍯 یه پیشنهاد دوستانه براتون دارم ما دوستان ریحانه خلقت خیلی دوست داریم داشته هامون رو باشما به اشتراک بزاریم💞 پس به جمعمون ملحق شید↓🍃🍁 🎀 https://eitaa.com/rihanehkhelghatt 🎀 🚫ورود اقایان ممنوع🚫
🌸سلام دنبال کانال میگردی که توش همه چی باشه من بهت معرفی میکنم🌸🌸🌸کانالی برای دختران چادری🌸 تو این کانال اینا رو میزارن😍😍 🎀پروفایل های چادرانه 🎀معرفی شهدا 🎀والپیپر های گوگولی و بامزه 🎀ختم صلوات برای شهدا 🎀کلیپ های مذهبی 🎀تم هاش که فوق العاده هست 🎀اسلایم💛 🎀متن هایی درمورد خدا و نماز 🎀چالش هاش که عااااالی جوایز هاش رو که واقعا محشره🤩🤩 🎀برای متولدین هر ماه عکس تولد میزارن 🎀کاردستی و خلاقیت 🎀اوریگامی و آیه گرافی 🎀می خوای آیدیش رو بهت بدم بیای تو این کانال فوق العاده😃 اینم آیدی این کانال جذاب و فوق العاده 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 🎀 @Girls_Beheshti🎀 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
بسم ربـ النوࢪ✨
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_پن
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣5⃣ ناخداگاه پشت سر ماشین حرک کردم و شروع کردم به تعقیبشون... من محمدو خوب میشناسم... اون اصلا این جور آدمی نیست... محمد با همه فرق داره... من بهش شک ندارم بخدا... فقط نمیدونم چرا حالم اینجوری خراب شده... خدایا کمکم کن... کنار یه پارک ماشینو پارک کرد. اول محمد پیاده شد و بعدم اون دختره... بارون شدتش بیشتر شده بود... دختره از من قدش بلندتر بود... نههههههه😭لعنتی نرو😭 باهاش زیر بارون قدم نزن😭من حسرت اینو دارم کنار شوهرم زیر بارون قدم بزنم اون وقت الان اون دختره کنارشه😭 سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و زار زدم... گریه کردم تا میتونستم....😭 خسته شده بودم از کل دنیا.... من اصلا به محمد شک ندارم... بهش اعتماد کامل دارم... ولی نسبت به این دختره حس بدی دارم... ذهنم برگشت به چند وقت پیش... به روز تولدش... سیزدهم مهر بود... خیلی دوس داشتم کنارش باشم ولی خب نمیشد... براش یه انگشتر عقیق گرفتم و پست کردم... اون شب تا صبح تلفنی حرف زدیم... اون شب بهم قول داد هیچ وقت تو زندگی بهم دروغ نگه... قول داد....حالا وقتشه که امتحان بشه... گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم... داشتم نگاهش میکردم.... از دختره فاصله گرفت و جواب داد... محمد: سلام خانمم😍 _سلام. کجایی؟ محمد: بازم خوبه جواب سلاممو دادی ها😁 پارکم عزیزدلم _با کی رفتی پارک؟ محمد مکث کرد و بعد گفت: با حمزه اومدم. اون لحظه بود که کل دنیا رو سرم آوار شد... دروغ گفت... محمد به من دروغ گفت... خدایا باورم نمیشه... اشکام بی اختیار دوباره جاری شد... محمد: الووو فائزه کوشی😁 _هیچی همینجام. کاردارم. یاعلی و دیگه منتظر نموندم اون خدافظی کنه و گوشی رو قطع کرد... چهار بار زنگ زد ولی جواب ندادم... یه پیام بهم داد *فائزه صدات از همون اول بغض داشت آخرشم که گریه شدی... سردم حرف میزدی باهام... تورو خدا با دل من اینجوری نکن... حالت خوب شد بزار زنگ بزنم صحبت کنیم خانومم. دوست دارم.یاعلی* پیام و خوندم و شدت اشکام بیشتر شد...😭 محمد یه چیزی به دختره گفت و داشت میرفت که دختره دویید دنبالش... یه چیزی رو از رو گوشیش نشون محمد داد... یهو گوشیم زنگ خورد... چقدر شماره آشنا بود... با صدای پر از بغض گفتم : الوووو یهو صدای خورد شدن توی گوشم پیچید. محمد گوشی دختره رو پرت کرد رو زمین.... نکنه زنگ زده بود من... چرا... این دختره کیه... محمد چرا اینجوری کرد... محمد و دختره سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردن.... با پشت دست اشکامو پاک کردم و راه افتادم دنبالشون.... حالم بد بود... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_پنج
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣5⃣ نمیدونستم الان دقیقا کجام و کجا دارم میرم... فقط دارم پشت سر ماشین اونا میرم... اینجا *شهرک پردیسان* خونه محمد ایناس که... دختره در خونه محمد اینا پارک کرد... خودش و محمد از ماشین پیاده شدن و رفتن توی ساختمون... دنیا دور سرم میگشت... حالم خراب بود... اشکام دوباره جاری شدن😭 فاطمه اس داد: *حتما خیلی خوش گذشته که مارو فراموش کردی😋 ماشین مردم و بردار بیار میخوایم بریم شام بخوریم زود باش* شام بخورن... مگه ساعت چنده... ای وای من... سریع دور زدم و با بدختی راه رو پیدا کردم و برگشتم حرم... نمیخواستم تا مطمئن نشدم هیچ حرفی بزنم درباره چیزایی که دیدم. اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم. زنگ زدم فاطمه و بالاخره پیدا شون کردم. بعد سلام و علیک و تشکر بابت ماشین نشستم نمازمو خوندم. بعد نماز ریحانه گفت: خب آقا محمدجواد رو دیدی؟😍 چی باید میگفتم... خدایا ببخش ولی مجبورم... _نه عزیزم. راستش تا حالم که دیر کردم تو خیابونای قم گم شده بودم😞 فاطی: عه جدی😳من فکر کردم با همین😉 _نه بابا ندیدمش😒 فاطی: خب زنگ بزن بیاد اینجا... دیگه نمیخواد غافلگیرش کنی بیخیال بابا😁 _باشه بعد دربارش فکر میکنم😞 از کنار بقیه بلند شدم و رفتم رو به روی حرم ایستادم... همون جایی که برای اولین بار محمد رو دیدم... به گنبد بی بی نگاه میکردم و اشکام بی اختیار میریخت... همون جا روی زمین نشستم و شروع کردم به گلایه کردن... _من اومدم اینجا محمدو ببینم... اومدم خوشحالش کنم... فکر میکردم اگه یه مرد راست گو تو کل دنیا باشه محمده... محمد به من دروغ گفت امروز... بی بی خودت بگو چه برداشتی کنم... من نمیخوام قضاوت کنم... اول یه دختر به اسم صداش میزنه... بعد سوار ماشین دختره میشه... بعد توی پارک باهم زیر بارون قدم میزنن... بعد به من دروغ میگه... بعد دختره رو میبره خونشون... 😭 احساس میکردم اشکام ممکنه اون قدر بباره که سیل بیاد...😭 یه صدا بین این همه شلوغی به گوشم آشنا اومد...یه صدا که گفت : فاطمه صبرکن کجا میری سرمو از رو زانوم بر میدارم. با شک به سمتی که صدا ازش اومد نگاه میکنم. از تصویری که میبینم دیوونه میشم... محمده... محمده منه... خدای من... با همون دختره... داشت اونو صدا میزد... تازه تونستم درست ببینمش چهره زیبایی داشت و چشماش خاکستری بود.... دختره دوباره جلو شد... محمد این بار بلندتر صداش زد: فاطمهههه کجا میری صدای دختره تو گوشم پیچید: نگران نباش جواد میرم زیارت و زود میام😊نترس گم نمیشم😂 این و گفت و صدای خنده ش توی فضا پیچید. قلبم به شدت درد گرفته بود... نمیتونستم نفس بکشم.. ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_پن
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣5⃣ با احساس خیس شدن صورتم چشمامو باز کردم. یه زن میانسال و یه پسر جوون کنارم بودن... چشمامو که باز کردم پسره که خیره شده بود تو صورتم نگاهشو پایین انداخت... زن میانسال: مادر به هوش اومدی؟ نمیدونستم از چی حرف میزنه... گنگ نگاهش کردم... زن میانسال: دخترم نشسته بودی وسط صحن داشتی گریه میکردی یهو بیهوش شدی من از پشت گرفتمت وگرنه سرت خورده بود رو زمین دور از جون یه چیزیت میشد. ذهنم دوباره به کار افتاد... همه اتفاقای امروز مثل نوار فیلم از جلوی چشمام رد شد و اتفاق آخر مثل خنجرفرو رفته توی قلبم باعث شد از درد چشمامو ببندم😫 پسر جوون: خانم چیشدید؟ حالتون خوب نیست😮 زن مینسال: وای امیر برو ماشینو روشن کن ببریمش بیمارستان😱 _نه نه ممنون من حالم خوبه... بببخشید شرمنده شماهم اذیت شدید... زن میانسال: مادر این چه حرفیه توهم جای دخترمی . مطمئنی حالت خوبه؟ _بله ممنون لطف کردید. التماس دعا. با کمک خانومه بلند شدم و حرکت کردم برم داخل حرم... رفتم اول چنگ زدم به ضریح تا نگهم داره چون ممکن بود هر لحظه بیوفتم... و همین اتفاقم افتاد... کنار ضریح بی بی زانو زدم... ضریح رو توی دستم گرفتم و اشک ریختم... خدایا باورش برام سخته... خدایا یعنی ممکنه... از فکری که به ذهنم اومده بود داشتم دیوونه میشدم... قلبم درد گرفته بود... حالم بد بود... خیلی بد... هیچ کس نمیتونه اون لحظه رو تصور کنه که قلبم چجوری به سینم میکوبید... حتی توان فکر کردنم نداشتم... _بی بی...😭 من به محمد عشق پاکی داشتم... 😭من قلبمو خالصانه بهش هدیه دادم... 😭من باهاش روراست بودم...😭من...😭 به هق هق افتاده بودم... خدایا باورم نمیشه... خدای من دختره رو دوباره دیدم... نشسته بود یه گوشه و سرش تو گوشیش بود... یه یاعلی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم نزدیکش... اول میترسیدم بخوام چیزی بگم... ولی دلمو زدم به دریا و کنارش نشستم. _سلام به طرف من برگشت... چشماش خیلی قشنگ بود... فاطمه: سلام. بفرمایید _من فائزم... با بهت نگام کرد و یه ذره ترسید... ولی دوباره آروم شد و گفت: کدوم فائزه؟ _من نامزد محمدجوادم... فاطمه با پوزخند: اگه تو نامزدشی پس من کی شم؟ احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد...نمیتونستم باور کنم حرفاشو... اومدم باهاش حرف بزنم شک و تردیدم تموم شه... ولی این الان داره میگه.... نه... داره دروغ میگه... من مطمئنم.... خدایا دروغ میگه... مگه نه... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#STORY|#استورے نیامدےودیࢪ شد 🙃💔 #ناحلـــــہ'🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
دلہ‌دیگہ‌یهو‌حال‌میکنہ‌بگہ[الھی‌العفو](:🖐🏻 '🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
ما دختریم🧕🏻 دخترایی که از جنس ظهور دختران دهه هشتادی و تمدن سازیم ..😍✌️ ما دخترایی هستیم ڪہ عشقمون چادرمونه وکار فرهنگی در زمینه عفاف و حجابه ..!😋💪 ما دخترایی هستیم کہ شاید بارها به خاطر حجابمون و کار فرهنگی مون تمسخر شدیم 💝 ولی پا پس نڪشیدیم...! 🙆🏼‍♀🤞 ما دختران دهه هشتادی هستیم که داخل کانالمون همه چی هست 🤩 از چالش +جایزه گرفته🙊 تااا هیئت های دلچسب دخترونه و استوری مناسبتی و جمله های انگیزشی کہ خیلی بهتون انگیزه میده 😍💪و... خیلی چیزایی باحال و دخترونه و یک سری کارها در زمینه عفاف و حجاب و سبک زندگی ایرانی اسلامی به حول قوه الهی انجام دادیم و میخوایم انجام بدیم داخل کانالمون هست که باید خودت ببینی 😍🤭 💥لطفا انگشت مبارکتون روی لینک کانالمون بزنید و آرزوی شهادت برای ادمین های دهه هشتادی بکنید و وارد بشید 🤗👇 ⚪️ آیدی کانالمون در ایتا👇 https://eitaa.com/yazainab314 🔴 پیجمون در اینستاگرام👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_tamadon_saz دخترا دهه هشتادی منتظرتونیما ... 🤞🤠 هدف ما دختران تمدن ساز رسیدن به آرمان شهر مهدوی و لبخند رضایت بر لبان امام زمان (عج)و حضرت اقاست به امید آن روز ❤️😍 #دختران_حضرت_آقا #دختران_حاج_قاسم #دختران_تمدن_ساز
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
ما دختریم🧕🏻 دخترایی که از جنس ظهور دختران دهه هشتادی و تمدن سازیم ..😍✌️ ما دخترایی هستیم ڪہ عشقمون
میخوام یه کانال بهت معرفی کنم😍👇 کانالی از جنس دخترانی تمدن ساز☺️، دغدغه مند 🤓و دهه هشتادی😎 برای خواهرایی که عاشق ارثیه مادرشونن🙃 اگرمیخوای جزو ما تمدن سازان باشی انگشتتو روی لینک زیر بزن😉👇 https://eitaa.com/yazainab314 مطمئن باش پشیمون نمیشی😉😊
سلام آیا با موضوع مهدویت آشنا هستید ?? آیا عشق مولا را در دل دارید اگر مشتاق یادگیری مطالب مهدوی هستید? شما را به این کانال مهدویت دعوت میکنم🌹☺️ کانال ما در زمینه مطالب مذهبی فعالیت دارد. 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1505165355Cd37bf1da56
♡سخت‌ست‌‌همیشه‌بر‌سر‌دارم ♡ چون من‌حجا‌ب‌بر‌تر‌دارم یه‌کانال‌برا‌دختر‌خانوما ♧°°°°😍°°°❤️❤️❤️°°°😍°°°°♧ -چی‌داره؟ -همه‌چی‌هرچی‌بخوای😍 - مثلاچی؟🤔 - استیکر👍 - پروفایل‌دخترانه‌ 🏞🎑 - دیگه؟ -مداحی☑️ و تم😌 آشپزی🥘🌯 هنری🎥💡 معرفی‌کتاب📔📓 معرفی‌شهدا🌹 و..... - حالا‌فهمیدی‌ چه کانال خوبیه؟😍 - وااای خیلی عااالیه ممنون🙂همین الان عضوش میشم😘 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ‌یکی‌ازبهترین‌کانال‌‌های‌دخترونه‌ی‌ایتا👌 >دختران‌فاطمی< https://eitaa.com/joinchat/1258356792Ce0dac3aa57 ☝️☝️لینک ما☝️☝️
مآ سْآدهـ دِلْیٓم بِهـ دِلــ💔ــي کآرْ نَدٰآریٓــم جُزْ حَضْرَتِ اَربـــــــ👑ــآب خَریٓدٰآري💰 نَدآریٓــم بآ لَطــ🩸ــــمهـ بِهـ رويـ بَدَنِــ خْوٓیـــشٰـ بِنوِشتٓیــ🖋ــم مآ مَستِـــــــ🍸حُسِینیم بِهـ کَسٓيـ کآٰرْ نَدٰآریٓــم... 🌿🌟 ⭐♥⭐♥⭐♥️ ♥@hjoyg23 ⭐️ ⭐♥⭐♥⭐♥️ بآنــــ🙆‍♀ـويِ عَزیـٓ♡ـزَمْ بآ اومَدَنِتْ👣 بِهـ جَمــ👥ـــعِ مآ چآدُرٓیآٰ🦋 خوشْحآلـِـ🎉ــمٓونْـ کُن:-)
بھ‌نامِ‌آنکہ‌گل‌راخنده‌آموخـت :) !
『🌼』 ولے،یاد‌بگیریم‌... صبح‌که‌میشه‌بایه‌قلب‌شکرگذاربیدار‌بشیم🌱 ـ‌خدایا‌شکرت‌امروزم‌فرصت‌جبران‌هست ـ‌خدایا‌شکرت‌‌هنوز‌‌م‌نفس‌میکشم ـ‌خدایا‌شکرت‌بنده‌ای‌توام♥️]] ـ‌خدایا‌شکرت‌بخاطر‌تموم‌معجزات‌قشنگت توزندگیم🌱 ـ‌اصلا‌خدایا‌بے‌خود‌وبی‌جهت‌شکرت🖐🏻 🌸✨ @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story|#استورے📲 +تکبیر👊 #ناحلـــــہ'🦋 @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_پن
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣5⃣ نه نمیتونم باور کن این حرفو... تردید داشتم ولی سعی کردم با اطمینان حرف بزنم... _من نمیدونم شما چیکاره محمده منی... فقط میدونم یکی از اقوامشی قطعا.... و میخوام ازتون بپرسم... پرید وسط حرفم و گفت: هه... 😏ببین خانومی من و محمدجواد از بچگی به اسم هم بودیم. جواد عاشق من بود برای من میمرد. تا همین یک ماه پیش که اومد خواستگاری تو. نمیدونم چجوری گولش زده بودی. ولی دوباره خودش زنگ زد و گفت فاطمه من اشتباه کردم من تورو از بچگی دوس داشتم. منم پاشدم اومدم قم پیشش خالم شوهرخالم همه دوس دارن من عروسشون بشم نه یه غریبه. جواد خودش میخواست بهت بگه از زندگیش بری بیرون ولی عذاب وجدان داشت و نگفت. برا همین قرار بود من زنگ بزنم بهت بگم پاتو از زندگیمون بکشی بیرون. الان که میبینمت چه بهتر پس الان میگم لطفا برو و دیگه مزاحم من و نامزدم نشو. بهتره هر راه ارتباطی که باهاش داری رو قطع کنی چون من راضی نیستم حتی شمارتو داشته باشی. اینو بدون اگه کنارته فقط بخاطر عذاب وجدانه وگرنه قلبش پیش منه. واقعا خیلی اعتماد به نفست بالاست که فکر کردی جواد تورو دوس داره. هه😏 امیدوارم مزاحم زندگیم نشی. چون اگه ببینم مانع رسیدن من و عشقم بهم شدی اون وقته که نفستو میبرم. خدانگهدار این حرفارو زد و بلند شد و رفت... هنگ کرده بودم... توی بهت بودم... شاید یک ساعت طول کشید تا بفهمم چی گفته و چه بلایی سرم اومده... فاطمه رو از پشت لایه اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود دیدم که به سمتم میومد😭 فاطی: تو کجایی چرا گوشیتو جواب نمیدی😡 فقط تونستم اسمشو صدا بزنم.... _ف...فا...طم...ه... فاطمه با ترس گفت: فائزه چیشده😳 نمیتونستم حرف بزنم... اصلا نمیتونستم... فاطی: تورو قرآن حرف بزن فائزه😱 نمیتونستممممم به همون قران نمیتونستم... هق هق گریه ام بلند شده بود خیلیا نگاهم میکردن... فاطی: فائزه تورو جون جواد حرف بزن بگو چیشده😣 قسم جون اون باعث شد شدت گریه ام بیشتر بشه خودمو انداختم تو بغل فاطمه و زار زدم... اونم پا به پام گریه کرد و دوباره قسم میداد که حرف بزنم... قسم جون جواد حتی بهم روحیه حرف زدن داد... توی بغل فاطمه گریه کردم و گفتم... گفتم از هر چیزی که امروز دیدم و شنیدم... دیگه تحمل نداشتم بخدا... بخدا قسم نداشتم... دنیا پیش چشمام سیاه شد. ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
「 شھـادت + دهــ‌‌⁸⁰ـه 」
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_پنج
~•°•~•💓•~•°•~ ⃣5⃣ چشمامو که باز کردم تصویر چهره نگران فاطمه رو به روم نقش بست. فاطی: وای فائزه حالت خوبه؟😭 تو که منو کشتی... ریحانه اینا این قدر نگران شدن بنده های خدا کلی جوش زدن😭 همه چیزو یادم بود تا جایی که توی بغل فاطمه گریه کردم و تعریف کردم چیشده... پس بعد اون چی؟ _فاطمه... فاطی: جان فاطمه؟ _بعد گریه کردنم چیشد؟ توی حرم بودیم که... فاطی: حالت بد شد با کمک خانوما آوردیمت بیرون بعدم با ماشین آوردیمت اینجا 😭 حالم بد بود... نای حرف زدن نداشتم... مدام اتفاقات چهاردهم خرداد تا همین امروز رو پیش خودم مرور میکردم.... یه جفت چشم عسلی... لجبازیاش... غرورش... یه جفت چشم عسلی باحیاییش.. سر به زیریش... یه جفت چشم عسلی... محبتاش...عشقش...😭 حالم اصلا خوب نبود... فقط اشک میریختم... یک ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم یه مسافرخونه نزدیک حرم. شب تا صبح بیدار موندم و فکر کردم. از بی بی و اقا کمک خواستم که بهترین راه رو انتخاب کنم. صدای اذان صبح بلند شد و همزمان منم تصمیمم رو گرفته بودم. نماز صبح رو که خوندیم بقیه خوابیدن و فقط من و فاطمه بیدار بودیم. فاطی: فائزه میخوای چیکار کنی؟ تصمیمت رو گرفتی؟ _آره گرفتم. فاطی: خب... _میرم از زندگیش بیرون. فاطمه تقریبا با داد گفت:چی؟؟؟؟😳 _همین که شنیدی. فاطی: نه فائزه این بی انصافیه... تو باید اول با جواد صحبت کنی... باید مطمئن شی بعد تصمیم بگیری... _ببین فاطمه جون علی قسمت میدم که هیچ کدوم از حرفایی که شنیدی رو به هیچ کس نگی و فراموش کنی جون علی فاطی: فائزه نه مگه... نزاشتم ادامه بده و با بغض گفتم: خواهش میکنم به هیچ کس نگو چیشده و چرا میخوام برم... سرنوشت منه... خودم باید تصمیم بگیرم...دلم که شکست... بزار حداقل غرورم نشکنه.... ... @shahadat_dahe_hashtad 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞