📖 #طلببخشش بعد از #نماز
💚 #رسولُالله صلى الله عليه و آله:
🔸توبوا إلَى اللّهِ مِن ذُنوبِكُم ، وَارفَعوا إلَيهِ أيدِيَكُم بِالدُّعاءِ في أوقاتِ صَلَواتِكُم ؛ فَإِنَّها أفضَلُ السّاعاتِ ، يَنظُرُ اللّهُ عز و جل فيها بِالرَّحمَةِ إلى عِبادِه؛
✨از گناهانتان به پيشگاه خداوند توبه كنيد ؛ در هنگام #نمازها ، دستانتان را بر آستان او به دعا بلند كنيد ، كه آن هنگام ( #وقت_نماز) ، برترينِ ساعت هاست و خداوند با نظر رحمت به بندگانش مى نگرد.
📚 بحار الأنوار، ج۹۶، ص۳۵۶، ح۲۵.
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
۵ فروردین
صدای #اذان را که میشنید . . .
سرگرم هر کاری که بود رهایش میکرد ،
آرام و بی صدا میرفت و مشغول #نماز میشد
#شهیدآقامحمدابراهیمهمت
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
۷ فروردین
♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
صدای #اذان را که میشنید . . . سرگرم هر کاری که بود رهایش میکرد ، آرام و بی صدا میرفت و مشغول #نما
بعد از هر #نماز حتما برای
#امامزمانﷻ دعا
کنید و بدون دعا کردن برای
آن حضرت از سجاده کنار نروید..!
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
۷ فروردین
عاشقان وقت نماز است اذان می گوید..🤍✨️
#نماز🦋
🕊⃟⃟⃟💌 @shahed_moshaleb 🕊⃟💌
۱۵ فروردین
۱۸ فروردین
هنگام
#نماز اول وقت
حاضر شو
شاید آخرین
دیدارت در زمین
با خدا باشد ....
به یاد #نمازشهدا ...
#التماسدعا در لحظات ملڪوتی #اذان و راز و نیاز ...🤚🏻
#شهید_علیآقاعبداللهی
🕊⃟⃟⃟💌 @shahed_moshaleb 🕊⃟💌
۱۹ فروردین
🌹 #امامصادق علیه السلام
اولین چیزی که بنده از آن مورد حساب قرار می گیرد نماز است اگر پذیرفته شد اعمال دیگرش نیز پذیرفته می شود.
وسائل الشیعه جلد 3 ص22
🌼با فضیلت ترین #نماز
#نماز_ظهر بسیار عجیب است؛ هیچ نمازی در شبانه روز به فضیلت نماز ظهر نمی رسد.
باید در نظر داشت که:
حالاتی که برای بسیاری از بزرگان و عرفا و اولیاء الهی اتفاق افتاده ما بین #نمازظهروعصر بوده است.
🍃آیت الله سید محمدحسین حسینی طهرانی
📚برگرفته از سیره صالحان، ص۲۰۹
🕊⃟⃟⃟💌 @shahed_moshaleb 🕊⃟💌
۲۵ فروردین
🌹 #نماز اول وقت
سیره #شهدا
رزمنده ای در نقل خاطره ای می گوید: «در شب عملیات بَدر، سوار قایق شدیم و زدیم به خط مقدم، زیر باران تیر. در حین عملیات بودیم که وقت نماز مغرب شد. رزمنده پیری با ما بود، شروع کرد با آب هور وضو گرفت. ما هم بعد از او وضو گرفتیم و در همان دقایق به نماز ایستادیم. آن شب، آن نمازِ اول وقت، در آن شرایط سخت، بهترین نماز ما بود».
پیام سخن شهید: ترک نکردن نماز اول وقت حتی در دشوارترین شرایط.
🕊⃟⃟⃟💌 @shahed_moshaleb 🕊⃟💌
۲۶ فروردین
#نماز اول وقت
سیره #شهدا
💧 محسن قبل از اینکه به سن تکلیف برسد بدون این که ما چیزی بگوییم صبح ها از خواب بلند می شد و نمازش را میخواند...
🍃 نسبت به #نماز_اول_وقت اهمیت زیادی قائل بود.
💧 #اذان که میدادند به هر مسجدی که سر راهش بود میرفت و نماز می خواند
🍃 در این زمینه پشتکار و جدیت داشت.
📚 کتاب زیر تیغ، خاطراتی از شهید #محسن_حججی ، خاطره مادر شهید، صفحه ۱۵ و ۱۶.
🕊⃟⃟⃟💌 @shahed_moshaleb 🕊⃟💌
۲۷ فروردین
✍سفارشات علامه قاضی رحمة الله علیه
🔹در یک #مسجد همیشه #نماز نخوانید، به #مساجد دیگر نیز بروید و هر جا دیدید حال پیدا کردید انجا #نماز بخوانید ؛ و هر جا که دیدید حال پیدا نکردید مکان خود را تغییر دهید و از این مسجد به مسجد دیگر انتقال یابید و خلاصه آنکه توقف در یک مکان بی مورد است؛ و باید دائماً دنبال حال بود؛ و از هر جا به جای دیگر منتقل شد؛ و هر جا حال بهتر بود آنجا را انتخاب نمود، اگر در مسجد کوفه نشد به مسجد سهله بروید و اگر در سهله نشد به مسجد کوفه بروید و هکذا.
📚اسوه عارفان، صفحه ۳۲
🕊⃟⃟⃟💌 @shahed_moshaleb 🕊⃟💌
۲۸ فروردین
•
الحمـــدلله پست و محتوا #شہیدانــه
#جہادتبییـــن
#روشنگـــری
#معـــرفیشهید #قہـــرمانان
#روایتگـــری
#طنــز
#اجتمــاعی
#سخنــرانیمذهبی
#کلامامیــر #نہجالبلاغــــہ
#حدیــث_روز
#نمــاز
#حجــاب
#محــفل
#مصاحبہ_خانواده_شهـــدا
#رمـــان
و ... داریم
و مسئله ایکه براخودم بسیارحائـزاهمیتـــہ
#تلاوتروزانهقــرآن
#زیارتعاشـــورا بهنیابتازداداشاحمـــدمون هست
الهیـــی قبول باشه #دلی هست الحمدلله
و دیگر مسائل که حضور ذهن ندارم فعــلا☺️
۲۸ فروردین
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۱۸۳
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم.
شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزوهام رسوند. من هر چی که داشتم رو از #شهدا داشتم...
خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم.
قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن.
خادمی برام خیلی تجربهی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادمها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روزهام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم رو بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی دویید طرف رانندهی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دخترها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیههای هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن.
اشتیاق تو نگاه بعضیهاشون برام جالب و قابل درک بود.
به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوشآمد گفتیم.
بعضیهابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادمها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن.
به هرکدوم از بچهها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادمها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم.
ازشون آمار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم.
کار اسکان تمام گروهها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نمازخونه #نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم.
یک ساعت پخش غذاها طول کشید.
وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم.
سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود.
یکی از بچه های خادمگفت:
+فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟
بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت.
لبخند زدمو ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش.
بیحوصله به ناخنهام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید.
از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم
_الو
+سلام
_به به سلام،حال شما؟
+عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟
_خوبم.نه هنوز نخوردم.
+عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون.
بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بود
رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد.
رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن
بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم.
داشتیم غذا میخوردیم
یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم
+چرا نخوردی غذاتو؟
_نمیتونم دیگه.
+خب پس نگهش دار بعد بخور.
_چشم.
غذاش رو تموم کرد و گفت:
!چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم.
چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند.
+لطف خداست دیگه شامل حال من شده
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکمون کرد.
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
۲۸ فروردین