🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادودوم
برگشت سمت بقیه و گفت:
_حرفهای خان داداش من تموم نشده ولی الان نزدیک اذانه.حالا چند تا راه وجود داره.یا ما بریم و یه شب دیگه مزاحم بشیم یا الان بریم مسجد و بعد نماز دوباره خدمت برسیم....
آقای مروت حرفشو قطع کرد و گفت:
_میتونید همینجا نماز بخونید.
پویان گفت:
_آخه مزاحم میشم.
درواقع آقای مروت برای اینکه متوجه بشه نماز اول وقت چقدر برای پویان مهمه و چطور نماز میخونه برای عصر قرار گذاشته بود.
به پویان نزدیک شد و گفت:
_مزاحمت نیست.میخوای وضو هم بگیری؟
-نه،وضو دارم.
از اینکه پویان با وضو بود،خوشش اومد.
-پس بریم اون اتاق.
پویان با شرمندگی همراه حاج مروت رفت.موقع نماز آقای مروت به بهانه وضو تنهاش گذاشت.نماز مغرب بود و پویان باید بلند نماز میخوند.حاج مروت پشت در ایستاد و به نماز خوندن پویان توجه کرد.پویان با آرامش نماز میخوند.
بعد از نماز دوباره با مریم به حیاط رفتن تا صحبت کنن.
فاطمه گفت:
_حاج عمو،نظرتون درمورد آقا پویان چیه؟
-همین که الان اینجاست یعنی من موافقم دیگه.
فاطمه با خوشحالی گفت:
_واقعا؟!! شما موافقین؟!!
مادر مریم گفت:
_حالا تو چرا اینقدر ذوق کردی؟!!
-وا خاله جون!! ..من خواهر داماد هستم ها،چرا خوشحال نباشم!
پدر و مادر مریم خندیدن.حاج مروت گفت:
_ولی من نظر مریم رو نمیدونم.تو میدونی نظرش چیه؟
فاطمه با لبخند به مادر و پدر مریم نگاه کرد.اونا هم فهمیدن که مریم هم موافقه. فاطمه گفت:
_فقط عموجان،خاله جون میدونید که پویان الان خیلی تنهاست.وقتی داماد شما شد،لطفا برای ایشون هم پدر و مادر باشید،همونجوری که برای مریم هستید.
پویان و مریم خیلی باهم صحبت کردن. پویان از اینکه درمورد مریم درست فکر کرده بود،خوشحال بود.مریم هم از اینکه جوابش مثبت بود،مطمئن شده بود.
مریم گفت:
_من دیگه حرفی ندارم.شما اگه مطلبی دارید،بفرمایید.
-خانم مروت،من بخاطر زندگی اشتباهی که تو گذشته داشتم،شرمنده م.مطمئنم تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم مثل سابق زندگی کنم.اما نمیدونم چطوری میتونم شما رو مطمئن کنم.شما بفرمایید من چکار کنم تا به من اعتماد کنید.
-همینکه شما طوری زندگی کنید که میدونید درسته برای من کافیه...فقط من یه خواهشی ازتون دارم.
-بفرمایید.
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادوسوم
_بفرمایید
-لطفا تو رابطه خواهر و برادری تون با فاطمه تجدید نظر کنید.
-چرا؟!
مکثی کرد و گفت:
_آخه...بیچاره م میکنه بس که خواهر شوهر بازی درمیاره.
پویان اول از خواهرشوهر بازی درآوردن فاطمه خنده ش گرفت.بعد با تعجب گفت:
_یعنی شما..با من..ازدواج میکنید؟!
مریم سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
پویان از خوشحالی نمیدونست چی بگه و چکار کنه.سرشو انداخت پایین و
گفت:
-خدایا شکرت.
نفس راحتی کشید و به مریم گفت:
-ممنونم.
بلند شد و چند قدمی دور شد.
مریم از عکس العمل پویان خنده ش گرفت.حالش که بهتر شد،برگشت و گفت:
_اگه حرف دیگه ای نیست،بریم پیش بقیه.
باهم رفتن داخل.
همه با لبخند نگاهشون کردن.فاطمه بلند شد و به پدر و مادر و خواهر مریم شیرینی تعارف کرد و به پویان و مریم گفت:
_شما نمیاین تو؟!
همه خندیدن.پویان و مریم هم با خجالت نشستن.فاطمه اول به پویان بعد به مریم شیرینی داد و آروم بهش گفت:
_دیر اومدی و زود رفتیا،حواست باشه.
-خب حاج عمو،آقا پویان کی با فامیل خدمت برسن برای صحبت های آخر؟
آقای مروت به پویان نگاه کرد و گفت:
_برای کی میتونید باهاشون هماهنگ کنید؟
پویان با شرمندگی گفت:
_احتمالا برای دو هفته دیگه بتونم هماهنگ کنم،
قرار شد دو هفته بعد،پویان با پدربزرگ و مادربزرگ و دایی و عمو و عمه ش برای بله برون به خونه آقای مروت برن.
پویان به خونه افشین رفت.
تا خواست زنگ درو بزنه،افشین یه دفعه درو باز کرد.پویان ترسید،یه قدم عقب رفت و گفت:
_چرا اینجوری میکنی؟!!
افشین با نگرانی گفت:
_چی شد؟
با لبخند نگاهش کرد.افشین با خوشحالی گفت:
_بله هم گرفتی؟!!
با اشاره سر گفت آره.افشین بغلش کرد و گفت:
-خداروشکر.
باهم رفتن داخل.افشین گفت:
-خیلی برات خوشحالم.
-خواهرم برام سنگ تموم گذاشت..قرار بله برون هم گذاشتیم..اصلا باورم نمیشه..افشین خوابم یا بیدار؟
-میخوای بزنم تو گوشِت تا بفهمی بیداری؟
این بار پویان بغلش کرد.
افشین با خودش گفت کاش منم از این خواب ها ببینم.پویان نزدیک گوشش گفت:
_ان شاءالله به همین زودی قسمت تو هم میشه.
افشین تو دلش گفت خدا کنه.فعلا که حاج محمود به زور جواب سلام مو میده.
روز بعد فاطمه بعد از شیفت کاری سمت ماشینش میرفت که پویان سربه زیر سلام کرد.
-سلام
-دیشب نشد ازتون تشکر کنم..واقعا ممنونم...هیچ جوری نمیتونم لطف تون رو جبران کنم.
-نیازی به تشکر نیست.من هرکاری کردم برای برادرم کردم.
-شما خیلی به من لطف دارید...حضور شما دیروز،برای من دلگرمی بزرگی بود.. برای بله برون هم تشریف میارید دیگه.
-فضای خانوادگیه.من نباشم بهتره.
-شما هم جزو خانواده من هستید دیگه.
فاطمه با مکث گفت:
_آقای مشرقی که حتما باهاتون میان درسته؟
-بله.
-آقای سلطانی،من نیام بهتره.
پویان متوجه منظورش شد...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #رمان_سـربـاز☘ #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هشتادویکم فاطمه حرکت کرد
عزیزانم بابت توجه و محبت خاصتون
بسیاار ممنونیم ازتون
حضورتون موجب دلگـــرمی ماست
🥺💓💕
عذرخواهیم اگر پارت رمان شبانه به تعویق افتاد🙏
سلام خدمت اعضای خوب کانالمون..😁
ان شاءالله حال دلتون خوب باشه😍
•مجبوریم برای دیده شدن کانال شهید تبادل کنیم..😉
تَرکِمون نکنیدااا🙃🤍
صبور باشید..🙏🏻
"عرض خوش آمدگویی به دوستانیکه تازه به کانال داداش شهیدمون پیوستن"🙂🌹
✨شبتون شهدایی✨
"اعمال قبل از خواب"
تا فردایی دیگر✋🏻
شبتون بخیر و شهدایی✨🌷
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
میدونستین ارادت به شهدا آثارعجیبی داره...
داداش احمد شهیدمون هم پیش خدا خیییلی عزیزه خیییلی🥺😍
اگه توام حاجت مهم داری
فقط کافیه که متوسل شی به داداش احمدمون
زیارت عاشورا هدیه کن به داداشُ، به خواست خدا حاجتت رو دریافت کن :)
این پست رو به همه عزیزانت هدیه کن✨🌸
اجرت با شهید عزیزمون🤲🏻🌱
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
❣#سلام_امام_زمانم ❣
✨خورشیـد با اجازه ی
رویت طلوع کرد
قلبم سلام گفت و
تپیدن شروع کرد...
✨آقای مهـربانِ
غزل های من سلام
باید که در برابرِ
اسمت رکوع کرد...
#اللهمعجللولیکالفرج
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
مرا عهدیست با جانان...💞
#امام_زمانم
قرار عاشقی
هر صبح دعای #عهد❣
یا #بقیه_الله✋🏻
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb