♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
امروزهعاشوراستنههرعاشوراییهاعاشوراا باخودتوامامزمانداریچیکارمیکنی؟! خودمونروانداخت
چهاقایونچهخانوماحرفمباهمهیشماست!...
هیچکدومحجابشرورعایتنمیکنه!
حالابهخانومهمیگیحجابترودریاب!..
طرفچیمیگه؟!
میگه:بهاوناقاییکهنگاهمیکنهبگوچشماشروببنده!
آقاههچیمیگه؟!
میگه:چرااونحجابشرورعایتنمیکنهکهمنچشمبستهبرمبیام؟!
بالجولجبازیهردوطرف!
یهسیلیخیلیمحکمبهصورتمهدیفاطمهمیزنن!...💔
♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
چهاقایونچهخانوماحرفمباهمهیشماست!... هیچکدومحجابشرورعایتنمیکنه! حالابهخانومهمیگیحج
امروزهعاشوراست!
توییکهعزادارصفامامحسینیتوکه
همیشهارزوتبودکهروزعاشوراباشی!
عاشقانهمبارزهکنی!
توکهخونخواهحسینی!
یهمردچندهزارساله!
کهفقطازتوانتظاردارهکه!...
♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
امروزهعاشوراست! توییکهعزادارصفامامحسینیتوکه همیشهارزوتبودکهروزعاشوراباشی! عاشقانه
خودتوازتواینباتلاقبیرونبکشی!
اونهمچناندستشروبهطرفتدرازکردهکه!...
توروازتوباتلاقبیرونبکشه!
اماتوچی؟!...
هیدستوپامیزنیبیتفاوتکهدستیروبروتهست
ومیتونیبااینفردبیرونبیایی!
انقدردستوپامیزنیتااا!...
دیگهغرقمیشیبهعمقفاجعهمیری!
جوریکههیچکسنمیتونهتورو بیرون بکشه!
♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
خودتوازتواینباتلاقبیرونبکشی! اونهمچناندستشروبهطرفتدرازکردهکه!... توروازتوباتلاق
جزخدا!...
ولیتوچی؟!
بازمبیتفاوت!
♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
جزخدا!... ولیتوچی؟! بازمبیتفاوت!
انقدرتواینباتلاقکثیف
دستوپامیزنیکه؟!...
کهفرصتتتموممیشه!
روزحسابمیرسه
حالانگاهمیکنیهمشمیبینیسیاههسیاه!
اونجاستکهپشیمونمیشی
بهخداالتماسمیکنیکهبزارهتوبرگردیویهکارخوبکنی
♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
انقدرتواینباتلاقکثیف دستوپامیزنیکه؟!... کهفرصتتتموممیشه! روزحسابمیرسه حالانگاهمی
ولیغافلازاونجاکه!....
دیگهفرصتیبهتدادهنمیشه!
بهتمیگنماچندباربهتفرصتدادیم؟!
ولیخودتچینخواستی!
اینجاسکهمیگیلعنتبرخودمکهمهدیفاطمهروتنهاگذاشتم!..
♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
ولیغافلازاونجاکه!.... دیگهفرصتیبهتدادهنمیشه! بهتمیگنماچندباربهتفرصتدادیم؟! ولیخود
مهدیهممثلامامحسینغریبهغریب
کسیرونداره!
بیایمباهمازاینمنجلاق
بیرونبیایم!
صورتیبهسرخیصورتمهدیفاطمهنیست!
چرا؟!چون:منوتوازوقتیکهچشمبازمیکنیم!
ازخواببیدارکهمیشیمانقدربهمهدیسیلیمیزنیمکه....
دیگهجایینمیمونه!💔...
♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
مهدیهممثلامامحسینغریبهغریب کسیرونداره! بیایمباهمازاینمنجلاق بیرونبیایم! صورتیب
خلاصهبگمهمخودمونروهم
بقیهروازباتلاقبیایدبیرونبکشیم!
♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
#به_یاری_مهدی 🥀🖤
پایانبحثامروزمون 💕
امیدباورمبهحرفامفکرکنیدوگوشکنید❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️͜͡🌱
نکندحسرتششگوشـه
بماند به دلـم…؟🥲💔
📅 ۲۷ روز تا اربعین...
#اربعین 🏴
#امام_حسین 🌺
#عزیزم_حسین 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🌼•
بـه سیــدالغــریب
به حـرمت حبیـب
دلتنگم عجیب🥲
📅 ۲۷ روز تا اربعین...
#اربعین 🏴
#امام_حسین 🌺
#عزیزم_حسین 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همچو دانشگر باشیم🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🌼•
حسین جان!
نامت به حرف آرد مَـرا
گر لال هم باشم🙂♥️
📅 ۲۷ روز تا اربعین...
#اربعین 🏴
#امام_حسین 🌺
#عزیزم_حسین 🖤
@shahed_moshaleb
#بهخودمونبیایم🐚••✨
_خواهرے[🧕]↷
_داداشے [👨]↷
💡این ڪلمات #حرمت دارنـ🚦✨
میگن جایےڪہ تو باشے با #نامحرم
نفر سوم #شیطانہ..!😈♨️
بعضےازمابچہ مذهبےها،خودمان را زده ایم بہ آن راه🛤🚧
↫کہمایاورامام زمانیمـ🤩🖐🏻
↫ماشهداے آینده ایمـ!! و ..🎇
چرا دقت نمیکنیمـ‼️ڪہ بہ
صرف گفتن ڪلمہ
"برادر" یا "خواهر" ڪسے برادر یا خواهر دیگرۍ نشده...📲|••
و حق #صمیمے شدن را ندارد؛
چہ زن، چہ مرد💣|••
صمیمیت #محرمیت نمےآورد📛|••
جامعہ مجازۍ مهدوۍ اینست🌐⁉️
مواظب #شکلڪ رد و بدل کردن..
بین #نامحرمان و... 👫
این روایت رابہ خاطرداشتہ باشیم ڪہ:
#ایمان و #حیا قرین یکدیگرند➕|••
اگریکےرفت،دیگرۍهم خواهدرفت⚓️|•
مراقب دینمان و دین کسانےڪہ دوستشان داریم باشیم🎈|•
【♥️ꦿ】
﷽
نیاز بہهیچ زبان شاعرانہاے نیسٺ
فقط رَبَنـا آتِنـا فِے دنیا
ڪربلا❤..ڪربلا❤..ڪربلا❤
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
تا که پرسیدم ز قلبم عشق
چیست
در جوابم اینچنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانهاند
عشق در دست حسین بن علیست
💚 «اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»💚
فاطمه مغنیه :
خبر شهادت بابا که رسید ؛ مامان رفت و دو رکعت نماز خواند . وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت : الحمدلله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند . همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم . خبر شهادت جهاد را هم که شنید همینطور . دلم سوخت وقتی جهاد را دیدم ؛ مثل بابا شده بود . خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و کبودیها و پارگی ها بود . دیگر نمی توانستم تحمل کنم . مادر صورت جهاد را بوسید و گفت : ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده ، البته هنوز به ارباً اربا نرسیده ، ( لا یوم کیومک یا ابا عبدالله ) باز خجالت آنها آراممان کرد .
💔#السلام_علی_قلب_الزینب_الصبور
🥀💔#لا_یوم_کیومک_یا_ابا_عبدالله
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
💠| #یادت_باشد
#Part_4
پنجم شهریور سال نود ؛ یک روزِ گرم و شیرین تابستانی، ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، میدیدی همهٔ گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند.
در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود. گاهی وقت ها چشم هایم را میبستم واز شهريور به مهرماه میرفتم.به پاییز؛به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همهٔ بالاو بلندی هایش تجربه کنم.دوباره چشم هایم را باز میکردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا میکردم.
با صدای برادرم علی که گفت: «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها راشستم. داخل بشقاب گذاشتم وبرای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه میرفت و نمیتوانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود.
مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از بازکردن در چادرش را برداشت وگفت: «آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت.»
سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس میخواندم هر مهمانی میآمد، میدانست که من درس دارم واز اتاق بیرون نمیروم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم وبهانه ای نداشتم!
مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگ را پوشیدم، روسری گلدار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند، شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود.
روبه رو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم وگفتم: «بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن» سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم وبعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم.چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم.
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇