eitaa logo
♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
1.3هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.2هزار ویدیو
47 فایل
بسمه‌تعالی❣️ ‌ و‌قسم‌بہ‌‌نگاه‌زیبایت! ‌ ‌شروع‌خادمی1401/4/2 _‌کپے؟! +صلوات‌برای‌ظهور‌فرج‌آقاعج‌الله‌وسلامتیِ‌ رهبری🙂💙 + روزمرگی؟ نه ‌ ‌کانال حرف ناشناس مون: @Nashanas_ahmad لفت=15صلوات بفرست😉 {این‌کانال‌زیر‌نظر‌مهدی‌فاطمه‌ست‌مومن☺️🌱}
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️خـداونـدا… بـه دل نـگیر اگـر گـاهـی، زبـانـم از شـکرت بـاز مـی ایـستـد… تـقـصیـری نـدارد، قـاصر است… کـم مـی آورد در بـرابـر بـزرگـی ات … لـکنت مـیـگیرنـد واژه هـایـم در بـرابـرت … در دلـم امـا هـمیـشه ، ذکر خـیـرت جـاریـست خدایا شکرت ❤️ » ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @shahed_moshaleb
:خدایا! به من شناختی عطا کن که در پرتو این شناخت، از همه وابستگی‏ها رهیده باشم ❤️🕊شهید فهیمه سیاری در خرداد سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد. سپس به همراه خانواده به زنجان رفت.توسط بزرگانی چون آیت الله مشکینی و آقای رضوانی که برای تبلیغ به زنجان آمده بودند، از وجود حوزه علمیه خواهران در قم آگاه شد و تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به آنجا برود. 🔸فهیمه در سال ۵۷ عازم قم شد و وارد مکتب توحید، حوزه علیمه شهید قدوسی بهره گرفت از همین رو فهیمه نیز در ۶ آذر سال ۱۳۵۹ کوله بار سفرش را بست و به همراه یکی از یارانش، راهی شهر بانه شد. 🔹فهیمه از طریق باختران، عازم سنندج شد و در تاریخ ۱۲ آذر، آنجا را به قصد سقز و بانه ترک کرد.راهها بسیارناامن و پرخطر بودند.اهریمنان به شکار مردان و زنان ظلم ستیز نشسته بودند. ▪️ماشین آنها درساعت ۴/۵ بعد از ظهر و در منطقه دیواندره، مورد حمله قرار گرفت و فهیمه که تیری از چشم راستش عبور کرده و به مغزش رسیده بود، شهید شد.  گوشه ای از وصیت نامه شهید فهیمه سیاری ●«خدایا! به من شناختی عطا کن که در پرتو این شناخت، از همه وابستگی‏ها رهیده باشم.» ○«خدایا! دردها مختلف و سطح بینش‏ها متفاوت. کارهایم نه تنها به خاطر خدا نیست، بلکه به خاطر خود نیز نیست. واقعا از گذشت عمر خود و بطالت آن افسوس می‏خورم.» ●«خدایا! چقدر پستی و ذلت‏به همراه. چقدر توشه راه کم و چقدر راه طولانی و بی‏پایان.» ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @shahed_moshaleb
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی از دو برادر شهید که در آغوش یکدیگر آسمانی شدند 🔸 عطاالله و حسین بحیرایی برادرانی که در عملیات مرصاد در منطقه‌ی اسلام آبادغرب به شهادت رسیدند. ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @shahed_moshaleb
روزی که «سپاه محمد» آمد 🔸۱۲ آذرماه سالروز اعزام قوای یکصد هزار نفری محمد رسول‌الله(صلوات الله علیه) به جبهه است. 🔹دوازدهم آذرماه ۱۳۶۵ ورزشگاه آزادی تهران شاهد حضور ده‌ها هزار رزمنده بسیجی بود که از اقصی نقاط کشور خود را به تهران رسانده بودند. ▪️این جمعیت با تجمع در ورزشگاه آزادی و سپس رژه در برخی از خیابان‌های تهران، آمادگی خود را برای اعزام به جبهه‌ها اعلام کردند؛ ▫️اعزامی که از پوشش خبری مناسبی نیز برخوردار شد و شور و اشتیاق زیادی در بین مردم ایجاد کرده بود. ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @shahed_moshaleb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مثل آن شیشه که در همهمه ی باد شکست ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست 🥺😭💔 📎 📎 ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @shahed_moshaleb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشاق الحسین محب الحسین.رسولی.mp3
6.34M
گریه کردی پسرم... چیزی نشده ... 🎙حاج مهدی رسولی 🥀 ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @shahed_moshaleb
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 -پس چرا الان اینجایی؟ افشین طلبکارانه گفت: -زندگی منو بهم ریختی.کلی سوال برام به وجود آوردی.هیچکسی هم جز تو نمیشناسم که ازش بپرسم. -قابل قبول نیست.اینترنت هست،کتاب هست.منابع زیادی هست که بتونی سوالهاتو ازشون بپرسی. سمت ماشینش رفت که افشین گفت: -اونا قانعم نکرد. -حالا سوالت چی هست مثلا؟ -اینجا بگم؟! -میخوای بریم کافی شاپ،اونجا بگو!! افشین خنده ش گرفت. -خوبه،موافقم. فاطمه عصبانی تر گفت: -تمومش کن.دیگه مزاحم من نشو. در ماشینش رو باز کرد که سوار بشه. افشین گفت: -من واقعا قصد مزاحمت ندارم.فقط جواب سوالهامو میخوام. فاطمه جدی نگاهش کرد. وقتی مطمئن شد واقعا قصد مزاحمت نداره،یه کم مکث کرد.بعد گفت: -ماشینت کجاست؟ -دویست متر بالاتر. -برو سوار ماشینت شو،دنبال من بیا. بعد مدتی رانندگی کنار خیابان پارک کرد.از ماشین پیاده شد و داخل ساختمانی رفت.افشین هم پشت ماشین فاطمه پارک کرد.به تابلو سر در ساختمان نگاهی کرد. *موسسه قرآنی اهل بیت(علیهم السلام)* فاطمه پیش روحانی ای رفت.مودب و سربه زیر گفت: -سلام حاج آقا حاج آقا با احترام گفت: _سلام خانم نادری،حال شما؟ خانواده خوبن؟ -خداروشکر،همه خوبیم.شما خوبید؟ خانواده خوبن؟ -خداروشکر.. امری دارید درخدمتم. -عرضی دارم،الان وقت دارید؟ حاج آقا به صندلی اشاهره کرد و گفت: -بله،بفرمایید. فاطمه روی صندلی نشست و گفت: _یکی سوالاتی درمورد خدا داره،از من پرسیده.فکر کرده من میتونم جواب بدم. -خب جواب بدید،شما که میتونید. -ایشون جواب های تخصصی میخواد.در ثانی چون آقا هستن،من معذب هستم. -بسیار خب،معرفی شون کنید،هروقت خواستن تشریف بیارن.من درخدمتشون هستم. -الان پایین هستن.فقط.. حاج آقا شرمنده.. از اون جوانهایی هست که کلا تو این فضاها نیست..تا حالا مسخره میکرده و اینجور چیزها. حاج آقا با لبخند گفت: -چرا اینجور آدمها میان سراغ شما؟!! فاطمه خنده شو جمع کرد و گفت: -چی بگم! خدا هم با من شوخی داره. حاج آقا ایستاد و گفت: _بسیار خوب.بفرمایید ببینم این دفعه کی هست. فاطمه سمت ماشین افشین رفت... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸