♦️خـداونـدا…
بـه دل نـگیر اگـر گـاهـی،
زبـانـم از شـکرت بـاز مـی ایـستـد…
تـقـصیـری نـدارد،
قـاصر است…
کـم مـی آورد در بـرابـر بـزرگـی ات …
لـکنت مـیـگیرنـد واژه هـایـم در بـرابـرت …
در دلـم امـا هـمیـشه ،
ذکر خـیـرت جـاریـست
خدایا شکرت ❤️
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#مناجات_با_خدا
#خداجونم
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب گناهان زبان باشیم - استاد ابوالفضل بهرام
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#مناجات_با_خدا
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غیبت ڪردم چطــور حـلالیـت بطلبــم⁉️
🎙#حجــتالاســلامحـسینــےقمــے
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#مناجات_با_خدا
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
#شهیده_فهیمه_سیاری:خدایا! به من شناختی عطا کن که در پرتو این شناخت، از همه وابستگیها رهیده باشم
❤️🕊شهید فهیمه سیاری در خرداد سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد. سپس به همراه خانواده به زنجان رفت.توسط بزرگانی چون آیت الله مشکینی و آقای رضوانی که برای تبلیغ به زنجان آمده بودند، از وجود حوزه علمیه خواهران در قم آگاه شد و تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به آنجا برود.
🔸فهیمه در سال ۵۷ عازم قم شد و وارد مکتب توحید، حوزه علیمه شهید قدوسی بهره گرفت از همین رو فهیمه نیز در ۶ آذر سال ۱۳۵۹ کوله بار سفرش را بست و به همراه یکی از یارانش، راهی شهر بانه شد.
🔹فهیمه از طریق باختران، عازم سنندج شد و در تاریخ ۱۲ آذر، آنجا را به قصد سقز و بانه ترک کرد.راهها بسیارناامن و پرخطر بودند.اهریمنان به شکار مردان و زنان ظلم ستیز نشسته بودند.
▪️ماشین آنها درساعت ۴/۵ بعد از ظهر و در منطقه دیواندره، مورد حمله قرار گرفت و فهیمه که تیری از چشم راستش عبور کرده و به مغزش رسیده بود، شهید شد.
گوشه ای از وصیت نامه شهید فهیمه سیاری
●«خدایا! به من شناختی عطا کن که در پرتو این شناخت، از همه وابستگیها رهیده باشم.»
○«خدایا! دردها مختلف و سطح بینشها متفاوت. کارهایم نه تنها به خاطر خدا نیست، بلکه به خاطر خود نیز نیست. واقعا از گذشت عمر خود و بطالت آن افسوس میخورم.»
●«خدایا! چقدر پستی و ذلتبه همراه. چقدر توشه راه کم و چقدر راه طولانی و بیپایان.»
#شهیده_فهیمه_سیاری
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی از دو برادر شهید که در آغوش یکدیگر آسمانی شدند
🔸 #شهیدان عطاالله و حسین بحیرایی برادرانی که در عملیات مرصاد در منطقهی اسلام آبادغرب به شهادت رسیدند.
#شهیدعطاالله_بحیرایی
#شهیدحسین_بحیرایی
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
روزی که «سپاه محمد» آمد
🔸۱۲ آذرماه سالروز اعزام قوای یکصد هزار نفری محمد رسولالله(صلوات الله علیه) به جبهه است.
🔹دوازدهم آذرماه ۱۳۶۵ ورزشگاه آزادی تهران شاهد حضور دهها هزار رزمنده بسیجی بود که از اقصی نقاط کشور خود را به تهران رسانده بودند.
▪️این جمعیت با تجمع در ورزشگاه آزادی و سپس رژه در برخی از خیابانهای تهران، آمادگی خود را برای اعزام به جبههها اعلام کردند؛
▫️اعزامی که از پوشش خبری مناسبی نیز برخوردار شد و شور و اشتیاق زیادی در بین مردم ایجاد کرده بود.
#شهدا
#بسیج
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مثل آن شیشه که در همهمه ی باد شکست
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست 🥺😭💔
📎 #وعده_صادق
📎 #سیدحسن_نصرالله
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
عشاق الحسین محب الحسین.رسولی.mp3
6.34M
گریه کردی پسرم...
چیزی نشده ...
🎙حاج مهدی رسولی
#فاطمیه 🥀
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_وپنجم
-پس چرا الان اینجایی؟
افشین طلبکارانه گفت:
-زندگی منو بهم ریختی.کلی سوال برام به وجود آوردی.هیچکسی هم جز تو نمیشناسم که ازش بپرسم.
-قابل قبول نیست.اینترنت هست،کتاب هست.منابع زیادی هست که بتونی سوالهاتو ازشون بپرسی.
سمت ماشینش رفت که افشین گفت:
-اونا قانعم نکرد.
-حالا سوالت چی هست مثلا؟
-اینجا بگم؟!
-میخوای بریم کافی شاپ،اونجا بگو!!
افشین خنده ش گرفت.
-خوبه،موافقم.
فاطمه عصبانی تر گفت:
-تمومش کن.دیگه مزاحم من نشو.
در ماشینش رو باز کرد که سوار بشه.
افشین گفت:
-من واقعا قصد مزاحمت ندارم.فقط جواب سوالهامو میخوام.
فاطمه جدی نگاهش کرد.
وقتی مطمئن شد واقعا قصد مزاحمت نداره،یه کم مکث کرد.بعد گفت:
-ماشینت کجاست؟
-دویست متر بالاتر.
-برو سوار ماشینت شو،دنبال من بیا.
بعد مدتی رانندگی کنار خیابان پارک کرد.از ماشین پیاده شد و داخل ساختمانی رفت.افشین هم پشت ماشین فاطمه پارک کرد.به تابلو سر در ساختمان نگاهی کرد.
*موسسه قرآنی اهل بیت(علیهم السلام)*
فاطمه پیش روحانی ای رفت.مودب و سربه زیر گفت:
-سلام حاج آقا
حاج آقا با احترام گفت:
_سلام خانم نادری،حال شما؟ خانواده خوبن؟
-خداروشکر،همه خوبیم.شما خوبید؟ خانواده خوبن؟
-خداروشکر.. امری دارید درخدمتم.
-عرضی دارم،الان وقت دارید؟
حاج آقا به صندلی اشاهره کرد و گفت:
-بله،بفرمایید.
فاطمه روی صندلی نشست و گفت:
_یکی سوالاتی درمورد خدا داره،از من پرسیده.فکر کرده من میتونم جواب بدم.
-خب جواب بدید،شما که میتونید.
-ایشون جواب های تخصصی میخواد.در ثانی چون آقا هستن،من معذب هستم.
-بسیار خب،معرفی شون کنید،هروقت خواستن تشریف بیارن.من درخدمتشون هستم.
-الان پایین هستن.فقط.. حاج آقا شرمنده.. از اون جوانهایی هست که کلا تو این فضاها نیست..تا حالا مسخره میکرده و اینجور چیزها.
حاج آقا با لبخند گفت:
-چرا اینجور آدمها میان سراغ شما؟!!
فاطمه خنده شو جمع کرد و گفت:
-چی بگم! خدا هم با من شوخی داره.
حاج آقا ایستاد و گفت:
_بسیار خوب.بفرمایید ببینم این دفعه کی هست.
فاطمه سمت ماشین افشین رفت...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸