فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولش گفتم عجب انگورهایی .. 😂😂
سلام یه توصیه..هرجا میرید کارت بکشید رمز کارتو خودتون بزنید..حتی سوپری..مگر فروشگاههایی ک میشناسید و ازشون مطمین هستید
یکی ازش کلاهبرداری شده اینطوری ک کارتش را وقتی دستگاه پوز کشیده، اطلاعات کارت کپی شده یه جا دیگه، رمز کارتم ک داشتن..بنابرین یه کارت عینش ساختن و ۲۹ ملیون فرداش از حسابش یه فروشگاه دیگه برداشت کردن..خودش احتمال میده قهوه فروشی ترمینال باشه..ولی اثباتش غیرممکنه
خیلی مراقب باشید
ارسالی از اهالی
منقل کارینو تاشو مسافرتی
خیابان مولوی فروشگاه سپهر
https://eitaa.com/bolor_sepehr
پک یلدای باتخفیف ویژه
اجیل مخلوط نمکی پسته
فندوق ماکادمیا فندوق ایرانی
مغز بادام درختی
بادام هندی تخمه کدو
اجیل سنتی
اسلایس خرما ونارگیل
اجیل سلامت
پفیلا پنیری
این پک یلدای باتخفیف ویژه
به قیمت 560
که با تخفیف 530
@Ajilyo
@ajilkhoshmaze
داستان طناب و کوهنورد
کوهنورد میخواست از بلندترین کوه بالا برود. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد، ودر حالی که به سرعت سقوط میکرد از کوه پرتاب شد...
داستان طناب و کوهنورد
چکیده
کوهنورد می خواست از بلندترین کوه بالا برود. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد، ودر حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرتاب شد...
تعداد کلمات: 266 / تخمین زمان مطالعه: 1 دقیقه.
کوهنورد می خواست از بلندترین کوه بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد؛ ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماما در برگرفت. مرد هیچ چیز نمی دید. همه جا سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد، ودر حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرتاب شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدنش توسط زمین را با تمام وجود حس میکرد.
همچنان سقوط می کرد و به این فکر می کرد که چقدر مرگ به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شده است. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط تکه طنابی او را نگه داشته بود. در این لحظات تنها چیزی که به ذهنش می رسید این بود: «خدایا کمکم کن.»
ناگهان صدایی پر طنین جواب داد: «چه می خواهی؟»
_ «خدایا نجاتم بده.»
_ «واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟»
_«البته که باور دارم.»
_«پس طنابی را که به کمرت بسته شده است را پاره کن!»
یک لحظه سکوت... مرد با خود فکر کرد:" اگر طناب را پاره کنم حتما خواهم مرد." پس تصمیم گرفت طناب را با تمام نیرو بچسبد.
گروه نجات می گویند: "روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیداکردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود. او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!."