eitaa logo
شاهدانیها
2.5هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
34 فایل
این یک کانال خصوصی و جهت اطلاع رسانی بوده تبلیغات شامل هزینه میباشد https://eitaa.com/shahedan2 شاهدانیها https://eitaa.com/diarbozorgan دیاربزرگان فروشگاه سپهر https://eitaa.com/bolor_sepehr💥 ارسال پیام @alireza1178
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام یه توصیه..هرجا میرید کارت بکشید رمز کارتو خودتون بزنید..حتی سوپری..مگر فروشگاههایی ک میشناسید و ازشون مطمین هستید یکی ازش کلاهبرداری شده اینطوری ک کارتش را وقتی دستگاه پوز کشیده، اطلاعات کارت کپی شده یه جا دیگه، رمز کارتم ک داشتن..بنابرین یه کارت عینش ساختن و ۲۹ ملیون فرداش از حسابش یه فروشگاه دیگه برداشت کردن..خودش احتمال میده قهوه فروشی ترمینال باشه..ولی اثباتش غیرممکنه خیلی مراقب باشید ارسالی از اهالی
منقل کارینو تاشو مسافرتی خیابان مولوی فروشگاه سپهر https://eitaa.com/bolor_sepehr
مراسم عزاداری شب اول در مسجد حضرت ابوالفضل ع
هدایت شده از  شاهدانیها
سلام .بی زحمت یک حمد شفا برای یک بیمار عزیز خوانده شود.ممنون
پک یلدای باتخفیف ویژه اجیل مخلوط نمکی پسته فندوق ماکادمیا فندوق ایرانی مغز بادام درختی بادام هندی تخمه کدو اجیل سنتی اسلایس خرما ونارگیل اجیل سلامت پفیلا پنیری این پک یلدای باتخفیف ویژه به قیمت 560 که با تخفیف 530 @Ajilyo @ajilkhoshmaze
داستان طناب و کوهنورد کوهنورد می­خواست از بلندترین کوه بالا برود. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می­خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد، ودر حالی که به سرعت سقوط می­کرد از کوه پرتاب شد... داستان طناب و کوهنورد چکیده کوهنورد می­ خواست از بلندترین کوه بالا برود. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می­ خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.  چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد، ودر حالی که به سرعت سقوط می­ کرد از کوه پرتاب شد... تعداد کلمات: 266 / تخمین زمان مطالعه: 1 دقیقه. کوهنورد می­ خواست از بلندترین کوه بالا برود. او پس از سال­ ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد؛ ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می­ خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب بلندی ­های کوه را تماما در برگرفت. مرد هیچ چیز نمی ­دید. همه جا سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره­ ها را پوشانده بود. همان­طور که از کوه بالا می­ رفت چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد، ودر حالی که به سرعت سقوط می­ کرد از کوه پرتاب شد. در حال سقوط فقط لکه ­های سیاهی را در مقابل چشمانش می­ دید و احساس وحشتناک مکیده شدنش توسط زمین را با تمام وجود حس می­کرد. همچنان سقوط می­ کرد و به این فکر می­ کرد که چقدر مرگ به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شده است. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط تکه طنابی او را نگه داشته بود. در این لحظات تنها چیزی که به ذهنش می ­رسید این بود: «خدایا کمکم کن.» ناگهان صدایی پر طنین جواب داد: «چه می ­خواهی؟» _ «خدایا نجاتم بده.» _ «واقعا باور داری که من می­ توانم تو را نجات دهم؟» _«البته که باور دارم.» _«پس طنابی را که به کمرت بسته شده است را پاره کن!» یک لحظه سکوت... مرد با خود فکر کرد:" اگر طناب را پاره کنم حتما خواهم مرد." پس تصمیم گرفت طناب را با تمام نیرو بچسبد. گروه نجات می­ گویند: "روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیداکردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست­ هایش محکم طناب را گرفته بود. او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!."