eitaa logo
هر روز با شهدا
65.4هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
20 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊سفارش_یاران 🕊🕊 توصیه می کنم به مادرم که برای مردن من ناراحت نشود زیرا مردن حق است چه این که در دفاع از مملکت اسلامی کشته شوم. مادرم اگر شهید شدم ناراحت نباش زیرا همانطوری که می دانید صد هزاران شهید و اسیر شده اند و فقط می خواهم گریه نکنی و بقیه برادرانم را تشویق کنی که در راه اسلام ارشاد کنند و اسلام واقعی را تحت رهبری امام خمینی پیش ببریم. 🕊تولد :۱۳۳۹/۰۶/۰۷ بهشهر_رستمکلا 🕊 شهادت : ۱۳۶۰/۰۱/۱۴ مریوان شهید 🌷@shahedan_aref
باسلام هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم 🌷 بسیجی شهید مسعود امیدخدا دزفولی 🌷 تولد ۴ مرداد ۱۳۴۳ آبادان ، ساکن اراک 🌷 شهادت ۵ خرداد ۱۳۶۱ خرمشهر 🌷 سن موقع شهادت ۱۸ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ فرازی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ ما مردم کوفه نیستیم که به ظاهر طرف امام خمینی باشیم، بلکه ما با شهادتمان ثابت خواهیم کرد که یار و یاور امام هستیم ✅ ای ملت شهیدپرور ایران بدانید که فقط مردم ایران به این انقلاب و امام خمینی امید ندارند، بلکه تمام مستضعفین چشم امید به ایران دوخته‌‌اند. بنابراین کاری نکنید که مردم مستضعف امیدشان قطع شود ✅ مردم ایران فراموش نکنید که اساس پیروزی وحدت ماست و اساس وحدت ما پیروی از رهبری امام خمینی است. ✅ ای ملت ایران قدر این رهبری و این انقلاب را بدانید شهید 🌷@shahedan_aref
❣ بوی ناب گلاب تازه 💠روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان 🔹 خانه بهمنش نزدیکتر از خانه ما به مسجد بود برای همین هر شب موقع نماز من میرفتم دنبال حمزه ولی برای نماز جمعه او می آمد دنبال من این طوری هم با هم بودیم و هم مقید میشدیم که هر وعده نماز را مسجد اقامه کنیم و نماز جمعه مان هم ترک نشود. یک شب تابستانی در سال هزار و سیصد و شصت و چهار، حمزه آمد دنبالم تا برای کاری به بازار برویم هرچه تعارف کردم داخل شود قبول نکرد گفت که دیر شده اگر بیایم داخل مادرت پذیرایی میکند و زشت است قبول نکنیم آن وقت به کارمان نمیرسیم پذیرفتم و قرار شد او دم در بایستد تا من در چشم به هم زدنی مهیا شوم طولی نکشید که خودم را رساندم دم در دیدم حمزه دو دستش را روی صورت گذاشته وهای های گریه میکند؛ انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته .بودند به زحمت آب دهنم را قورت دادم و با نگرانی پرسیدم چراگریه می کنی؟ چیزی شده؟ کسی بهت چیزی گفته؟ جوابی نداد بدو بدو خیابان را بالا و پایین کردم تا بلکه دلیل ناراحتیاش را پیدا کنم ولی خبری نبود نفس زنان برگشتم در خانه خشمم را ریختم توی دستهایم و شانههای استخوانی حمزه را تکان دادم و گفتم «حمزه حرف بزن چی شده آخه؟ چرا این جورگریه میکنی؟» لبهایش خشک و رنگش پریده بود. اشکهایش را پاک کردم و با بغض :گفتم تو رو خدا حرف بزن جون به لب شدم. دلش به حالم سوخت در حالی که عرق از چهارستون بدنش میریخت؛ با صدایی بریده بریده: گفت این همسایه روبه رویی تون این خانومه..... با یه وضع بدی اومد دم در... ✍سمیه همت‌پور شهید 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید عبدالمهدی مغفوری 🔸در یکی از روزهای اعزامِ نیرو از پادگان امام حسین علیه السلام که هوا هم بشدت بارانی بود ؛ دیدم شهید عبدالمهدی مغفوری خم شد و پیشانی بندی را از میان گل‌ولای برداشت! روی پیشانی بند عبارت « یا مهدی عجل الله» نوشته شده بود گفتم حاج آقا از این پیشانی بند ها زیاد داریم![خب غافل بودم و نمی‌دانستم] چنان نگاهی به من کرد که جا خوردم! گفت:« غفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و میان گل‌ولای افتاده باشد؟!» فوری رفت و پیشانی بند را شست و نزد خود نگه داشت. شهید 🌷@shahedan_aref
📌 کلام شهید: «نماز اول وقت را رها نکنید.» 🔹 ایشان قبل از انقلاب هرجایی که بودند و اذان می‌شنیدند، خودشان اذان می‌گفتند و همان‌جا نماز می‌خواندند. ◇ بعضی از وقت‌ها در مراسمات عروسی که تازه در تالارها انجام می‌شد، آقا سید می‌دانست که نباید آنجا برود، ولی برای اینکه جو را عوض کند، ◇ آنجا می‌رفت و با صدای بسیار زیبایشان شروع می‌کردند، اذان گفتن و جو را عوض می‌کردند و آن‌قدر این اذان زیبا بود که همه لذت می‌بردند و گوش می‌دادند. شهید 🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت چهاردهم : يدالله ✔️راوی : سيد ابوالفضل كاظمي 🔸ابراهيم در يکي از مغاز ههاي مشغول کار بود. يك روز را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشش بود. جلوي يک مغازه،کارتنها را روي زمين گذاشت. 🔸وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما! نگاهي به من کرد و گفت: که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره! 🔸گفتم: اگه کسي شما رو اينطور ببينه خوب نيست، تو ورزشكاري و... خيلي ها ميشناسنت. خنديد وگفت: اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. ٭٭٭ 🔸به همراه چند نفر از نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم. يكي از دوستان كه ابراهيم را نميشناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟! 🔸گفت: من قبلاً تو سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سَر بازار مي ايستاد. يه كوله هم مي انداخت روي دوشش و بار ميبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو صدا كنيد! 🔸گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشون واليبال و كشتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! 🔸صحبتهاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با اصلاً با جور در نمي آمد ٭٭٭ 🔸مدتي بعد يكي از دوستان را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين و سالاد و نوشابه را سفارش داد.خيلي خوشمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🌷@shahedan_aref
هدایت شده از قاصدک
‼️خانمهایی که دغدغه مانتو و لباس حجابی دارید ⚠️میری بازار مدل هایی میبینی که اصلا در شأنت نیست که اونا رو بپوشی ... 😔 💰یا قیمتها اینقدر بالاست که... 😔 ما این مشکل رو براتون حل کردیم 😍 🛍مستقیم از تولیدی بخر 🔶 عبا و مانتوهای پوشیده با کیفیت بالا و نصف قیمت مزونهای حجاب 😎✌🏻 🛍فروش حضوری در کرج 😇یه عبا بخر +یه چادر ببر بزن رو لینک و به خانواده بزرگ دُرسان بپیوند https://eitaa.com/joinchat/223346877C929d3d2345
✳️ از یک دانهٔ خشخاش هم کمتری! 🔻 گفت: وقتی می‌روم آن بالاها، توی آسمانی که تا چشم کار می‌کند ادامه دارد، به نظرم می‌رسد که از یک دانهٔ خشخاش کوچک‌تر و ناچیزترم. بعد به خودم می‌گویم: «وقتی پا روی زمین گذاشتی فراموش نکنی؛ فراموش نکنی که از یک خشخاش هم کمتری.» 📚 از کتاب آواز پرواز زندگینامهٔ داستانی شهید 📖 ص ۷۷ 🌷@shahedan_aref
❣ آقا خودش گفت: تو شهید میشی... 🔹 چون کر و لال بود، خیلی جدی نمی‌گرفتنش. یه روز کنار قبر پسر عموی شهیدش با انگشت یه قبر کشید،نوشت "شهید عبدالمطلب اکبری!" خندیدیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و نوشته‌اش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و رفت. فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. ‏دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخره بازی درآورده بودیم! ‏وصیت نامه‌ش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم ‏یک عمر هر‌چی گفتم؛به من می‌خندیدن! ‏یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌م کردن! ‏یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم ‏اما مردم! ما رفتیم ‏بدونید هر روز با آقام امام زمان(عج)حرف می‌زدم. 🔵 ‏آقا خودش گفت: تو شهید میشی... 🌸 شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات شهید 🌷@shahedan_aref
🌱شهید جلال افشار شهید جلال افشار از شاگردان خاص آیت الله بهاءالدینی بود؛ یک بار ایشان به جمع طلبه ها وارد شدند و فرمودند: « بین شما یکی از سربازان عجل الله است و به زودی از میان شما می رود.» بعدها که جلال افشار شهید شد عکسش را بردند خدمت استادش، آیت الله بهاءالدینی بی اختیار گریه کردند و طوری که اشک هایشان از گونه سرازیر می‌شد و روی عکس جلال می افتاد. فرمودند: امام زمان عجل الله از من یک سرباز می خواستند من هم آقای افشار و معرفی کردم، اشک من اشک شوق است... از مزار جلال نور خاصی به سوی آسمان ساعد است... شهید 🌷@shahedan_aref
مادر در خواب، پسر شهیدش را می‌بیند، پسر به او می‌گوید: در بهشت جایم خیلی خوب است، چه چیزی می‌خواهی برایت بفرستم؟ مادر می‌گوید: چیزی نمی‌خواهم؛ فقط جلسه قرآن که می‌روم، همه قرآن می‌خوانند و من نمی‌توانم بخوانم، خجالت می‌کشم، می‌دانند من سواد ندارم، می‌گویند همان سوره توحید رو بخوان، پسر می‌گوید: نماز صبحت را که خواندی قرآن را بردار و بخوان! بعد از نماز، یاد حرف پسرش می‌افتد، قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن... خبر می‌پیچد! پسر دیگرش، این‌ را به عنوان کرامت شهید، محضر آیت‌الله نوری.همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند، حضرت آیت‌الله نوری‌همدانی نزد مادر شهید می‌روند، قرآنی را به او می‌دهند که بخواند، به راحتی همه جای قرآن را می‌خواندداما بعضی جاها را نه! می‌فرمایند: «قرآن خودتان را بردارید و بخوانید!» مادر شهید شروع می‌کند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط، آیت‌الله نوری با گریه، چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند: «جاهایی که نمی‌توانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.» شهید 🌷@shahedan_aref
از همسایه‌ها که همکارش بودند شنیده بودم به همین زودی می‌شود فرمانده‌ی نیروی زمینی سپاه. چند بار ازش پرسیدم طفره رفت و حرف را عوض کرد. شبی که حکمش را از تلویزیون خواندند، بهش گفتم: چرا نگفتی؟ گفت: مگه فرقی می‌کنه؟ مهم اینه که بتونم خدمت کنم. اینجا و اونجا نداره. این مقام‌ها مثل یه ورق کاغذ زیر پا می‌مونه. اگه یه روزی برکنارم کنن انگار یه ورق کاغذ رو از زیر پام کشیدند. هیچ احساسی ندارم. فقط باید بتونم بهتر خدمت کنم، همین. شهید 🌷@shahedan_aref