eitaa logo
هر روز با شهدا
56.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز با شهدا
فصل چهارده:‌ عطر خوش خدا قسمت اول برعکس من، فاطمه هوویم خیلی سر و زبان داشت. اگر رجب یکی می‌گفت، ا
فصل چهارده:‌ عطر خوش خدا قسمت دوم اجازه نمی‌دادم حسین شندرغاز پولی را که از مغازه درمی‌آورد خرج خانه کند. جوان بود، باید پس‌انداز می‌کرد و زن می‌گرفت. یک عمر کار کردن در خانه‌های مردم مرا از پا انداخته بود. دست و پایم خیلی درد می‌کرد. نمی‌توانستم سر کار بروم. سردردهای میگرنی بدی داشتم. بی‌حال افتاده بودم زمین و تازه خوابم برده بود. با تکان‌های رجب بیدار شدم. پیراهنش را پرت کرد به طرفم. - پاشو لباس منو اتو کن می‌خوام برم جایی. - حاجی! من سرم خیلی درد می‌کنه، بده فاطمه اتو کنه. - می‌خوام تو اتو کنی. - حاجی! به خدا من نمی‌تونم تکون بخورم. اصلا بده اتوشویی هم بشوره، هم اتو کنه؛ من پولش رو بهت میدم. رفت طبقه بالا. دست به دیوار گرفتم و دنبالش راه افتادم. پیراهنش را گذاشته بود روی پشتی‌هایی که تازه خریده بودم و اتو می‌کرد. خیلی ناراحت شدم. گفتم: «حاج‌آقا! چرا لج می‌کنی؟! من این اتاق رو تر و تمیز نگه داشتم، دارم کم‌کم وسیله می‌خرم برای حسین. الان اون پشتی بسوزه من چی‌کار کنم؟ تو که خرج نمی‌کنی دلت بسوزه!» نمی‌دانم چرا آتش گرفت و فریاد زد: «تو خفه شو! حرف نزن. تو زندگی منو نابود کردی.» به طرفم حمله کرد و مرا به گوشه اتاق برد. بین رجب و دیوار گیر کرده بودم. اتوی داغ را گذاشت روی بازوی چپم و با تمام توانش فشار داد! جیغ می‌زدم و کمک می‌خواستم؛ اما کسی در خانه نبود به فریادم برسد. صدای جلز و ولز پوست دستم و نفس‌های تند رجب با هم قاطی شده بود. از حال رفتم و افتادم زمین. نمی‌دانم چقدر طول کشید که به هوش آمدم. پارچه‌های سوخته‌ی چسبیده به دستم را کنار زدم. نگاهم به زخم عمیق بازویم افتاد، دلم ضعف رفت. دستم را محکم گرفتم و آرام از پله‌ها پایین آمدم. رجب گوشه‌ی اتاق خوابش برده بود. خدا رو شکر بچه‌ها داخل حیاط بازی می‌کردند و حال مرا ندیدند. یک مشت قند داخل لیوان ریختم. فشارم افتاده بود، دستم لرزید و لیوان زمین افتاد. نشستم فرش را دستمال کشیدم تا چسبناک نشود. حسین آمد خانه. چشمش به دست سوخته من افتاد؛ نشست کنارم. چشمش پر از اشک شد. گفت: «مامان! چی شده؟! بابا؟» آرام گفتم: «حسین جان! چیزی بهش نگو. خوب میشه.» به طرف رجب رفت. یقه‌اش را گرفت و از زمین بلندش کرد. چسباند به دیوار و گفت: «بابا! مامان من هیزی کرده؟! به تو خیانت کرده؟ زن خرابی بوده که این بلا رو سرش آوردی؟ چرا به این بدبخت ان‌قدر ظلم می‌کنی؟» رجب فریاد زد: «مامانت بچه‌های منو کشته.» جان در بدن نداشتم حسین را از رجب جدا کنم. خون‌ریزی دستم بیشتر شده بود. قسمش دادم به خون علی تا یقه رجب را ول کرد و از خانه بیرون رفت. به زحمت دستم را پانسمان کردم. قرص خواب‌آور خوردم و بی‌هوش شدم. فردا صبح یکی از همسایه‌ها آمد به دیدنم. مقداری پول گذاشت جلوی من و گفت: «این پول رو حاجی داد، گفت به زهرا بگو بره دکتر.» گفتم: «دستش درد نکنه! دیه داده؟!» پول را قبول نکردم و گفتم به رجب برگرداند. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~🌸~ از هر جا که عبور می‌کنیم نام ِشهیدی می درخشد ! پس یادمـان باشد قدم به قدم را بدهکاریم به آنهــــایی که پل ِعبور ِما شدند در دنیا ...❤️ شهید 🌷@shahedan_aref
آیا میدانستید محمد جواد گویان وزیر ایران دوازده سال تمام در یک سلول انفرادی های ملعون بسر برد!؟ طوری که فقط به اندازه ای جا داشت که میتونست بشینه وحتی نمیتونست دراز بکشد... و نمیدونست الانش چه ساعتی وچه موقع از روز وشب وماه وساله؟ !!😭 الان بهاره یا پاییز ؟ الان روزه یاشب؟ وهر روز بلا استثناء با شکنجه شروع میشده.... اونم چه شکنجه ای!؟ که در اثر شکنجه زیاد گردنش صدوهشتاد درجه میچرخیده... واین آخرین شکنجه اون بوده که منجر به شهادت این وزیرجوان و برومند سرزمین اسلامی امان شد....! تنها مونسش کتاب قرآنی بوده که یک سرباز عراقی برایش آورده بوده وتمام سربازهای عراقی که نگهبان این بودن باشنیدن صوت قرآنش شیفته اش شدند... وبعد از شهادتش کتابها در وصفش نوشتند؟! شهدا آرامش وامنیت امروز رامدیون شما هستیم 🌷@shahedan_aref
شباهت شهید ولید ذیب شهید دیشب حزب الله با شهید محسن حججی مورد توجه کاربران لبنانی قرارگرفت.👆 شادی روح همه شهدا صلوات...❣ شهید شهید 🌷@shahedan_aref
-شھادت ‌یعنی‌ زندگی ‌کن ‌اما؛ فقط ‌برای‌ خـدا -اگر شھادت‌ می‌خواهید ، زندگی ‌کنید فقط‌ برای‌ خـدا...🕊❣ 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ❣هر روز صد صلوات هدیه ❣به روح پاک و مطهر همه شهدا ❣برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله هدیه به روح پاک و مطهر سردارشهید شهید 🌷@shahedan_aref
🌹نام و نام خانوادگی: امین کریمی چنبلو 🍃نام پدر:الیاس 🌹ولادت:1365/1/1__ اصالتاً مراغه‌ای است‌ و ساکن تهران. 🍃شهادت:1394/7/30__ ریف سوریه مصادف با شب تاسوعای حسینی 🍃وضعیت تاهل:متاهل 🌹آخرین مقام:پاسدار 🕊زندگینامه اول مرداد سال 1365 به دنیا آمد. امین تا پایان دوره راهنمایی در لویزان درس خواند. از همان زمان فعالیت های ورزشی و بسیج را آغاز کرد. دوران دبیرستان را در شهرک محلاتی گذراند. امین با شوق، جسور و نترس بود. از همان مقطع در بسیج جماران و اختیاریه فعالیت داشت. امین روحیه بسیجی داشت. شغل نظامی را دوست داشتم و می خواستم او یک پاسدار شود. با اینکه در رشته مهندسی قبول شد اما از سال 1388 در سپاه پاسداران مشغول به خدمت شد و در یگان انصار المهدی فعالیت می کرد. از جمله وظایف شان محافظت از شخصیت های به نام در سه قوه مجلس شورای اسلامی، ریاست جمهوری وقوه قضائیه بود. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل چهارده:‌ عطر خوش خدا قسمت دوم اجازه نمی‌دادم حسین شندرغاز پولی را که از مغازه درمی‌آورد خرج خان
فصل چهارده:‌ عطر خوش خدا قسمت سوم وقتش رسیده بود برای حسین آستین بالا بزنم. گلویش پیش محبوبه، دختر سکینه خانم، دوست قدیمی‌ام گیر کرده بود. محبوبه پدر نداشت، عموهایش همه‌کاره‌اش بودند. بعد از خواستگاری و سنگ‌اندازی‌های رجب، صیغه محرمیت خوانده شد. به‌خاطر چند سکه کمتر و بیشتر بحث می‌کردند. پا پیش گذاشتم و به خوشی تمامش کردم. اتاق طبقه سوم را برایشان آماده کردم. جهیزیه را چیدیم و عروسی ساده‌ای گرفتیم. آمدند سر خانه و زندگی خودشان. روزهای خوش زندگی داشت برمی‌گشت. از طرف محل کارم به‌مدت چهار ماه رفتم مکه مأموریت. داشتم بال درمی‌آوردم. روزی هزار مرتبه خدا را شکر می‌کردم و از بچه‌های شهیدم تشکر می‌کردم که فراموشم نکرده‌اند. همه‌جا حضورشان را حس می‌کردم. مطمئن بودم دستم را می‌گیرند. بعد از چهار ماه برگشتم خانه، دیدم لوله‌های آب ترکیده و زندگی‌ام را آب برداشته. رجب دست به هیچ‌چیز نزده و گفته بود: «وقتی مامانتون برگشت، خودش درست می‌کنه؛ من پول ندارم خرج کنم!» خانه را از اول بازسازی کردم. هرچه حق مأموریت گرفته بودم را خرج کردم. خستگی به جانم مانده بود. چند روزی مرخصی گرفتم و در خانه ماندم تا استراحت کنم. اخبار اعلام کرد بعد از نمازجمعه، پیکر شهدای تازه تفحص شده به سمت معراج شهدا تشییع می‌شود. طاقت نداشتم در خانه بمانم. روز جمعه چادر سر کردم و رفتم دانشگاه. بعد از نماز، همراه مردم شهدا را تشییع کردیم. پشت تابوت‌ها راه می‌رفتم و به یاد علی گریه می‌کردم. زیرلب زمزمه می‌کردم و می‌گفتم: «کجایی غریب مادر؟! روی کدوم خاک افتادی؟! چرا من بعد از دوازده سال دوریِ تو هنوز زنده‌م علی جان!» ابتدای خیابان کارگر جنوبی ضعف کردم. خیلی خسته بودم. رمق راه رفتن نداشتم. می‌خواستم برگردم خانه، اما دلم نیامد. کنار خیابان نشستم تا کمی بهتر شوم. راننده تاکسی‌ای به طرفم آمد و گفت: «مادر! مثل اینکه حالتون خیلی خوب نیست. کجا می‌خوای بری؟ تو این جمعیت ماشین پیدا نمی‌کنی. می‌خوای برسونمت خونه؟!» - نه آقا! من کم‌کم با جمعیت میرم جلو. ممنون. - چرا تعارف می‌کنی حاج‌خانوم؟! اگه نمی‌خوای برگردی خونه، من تا نزدیک معراج می‌برمت. شهدا رو هم میارن اونجا. ماشین از کوچه‌پس‌کوچه‌ها رفت و نزدیک پارک شهر پیاده‌ام کرد. اطراف خیابان بهشت خیلی شلوغ بود. جمعیت منتظر رسیدن تابوت شهدا بودند. کنار خیابان پیرزنی ایستاده بود و عکس علی را در دست داشت. به طرفش رفتم. گفتم: «خانوم! میشه عکس این شهید رو بدی من ببینم؟» گفت: «نه‌خیر! نمیشه. این عکس مال خودمه، دوستش دارم، نمیدم.» اصرار بی‌فایده بود. به سمت معراج حرکت کردم، دیدم همه‌جا عکس علی را نصب کرده‌اند! پیش خودم گفتم: «خدایا! یعنی علی برگشته؟! مگه نگفت خبرت می‌کنم مامان؟! پس چرا...» جمعیت به خیابان بهشت رسید. تا چشم کار می‌کرد، آدم بود و تابوت شهید! وسط موج جمعیت گیر کرده بودم و به جلو می‌رفتم. شهدا را منتقل کردند داخل معراج. جمعیت کم‌کم متفرق شد. رفتم نزدیک معراج نشستم. یکی دو ساعتی طول کشید تا آن اطراف خلوت شود. پاسدار جوانی از در بیرون آمد. به طرفش دویدم. - آقا! این شهدایی که امروز تشییع شدن همه گمنام بودن؟! شهیدی هست که شناسایی شده باشه؟! - نه حاج‌خانوم، همه گمنام نبودن. بینشون یه تعدادی شناسایی شدن. - میشه ببینی اسم پسر من تو این شهدا هست یا نه؟! آخه همه‌جا عکس علی شاه‌آبادی رو نصب کردن. - نه حاج‌خانوم، نمیشه. امروز خیلی شلوغه، برو فردا صبح بیا. - پسرم! من مریضم، حالم اصلا خوب نیست. تو رو خدا برو ببین. من تا فردا دق می‌کنم! چند نفر دیگر هم آمدند دور پاسدار حلقه زدند، اصرار کردند اسم شهیدشان را جست‌وجو کند. بالاخره قبول کرد و رفت پیگیری کند. به ده دقیقه نکشید که بیرون آمد و گفت: «کسایی که اسم به من دادن خوب گوش کنن. اسامی شهدایی که می‌خونم، شناسایی شدن...» پنجمین شهید علی بود که اسمش را خواند. فریاد زدم: «یا زهرا! پسرم برگشته.» از هوش رفتم و جلوی در معراج افتادم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
✍حاج‌قاسم‌میگفت: ازخدا‌یڪ‌چیز‌خواستم...!' خواستم‌ڪه‌خدایا‌اگر‌بخواهم‌بہ انقلاب‌اسلامۍخدمت‌ڪنم.. بایدخودم‌راوقف‌انقلاب‌ڪنم.. ازخداخواستم‌اینقدر‌ به‌من‌مشغله‌بدهد که‌حتۍفڪر‌گناه‌هم‌نڪنم.. 🌷@shahedan_aref
بخشی از وصیت نامه شهید سرلک کاش صحبتهای حاج احمد کاظمی سر لوحه ی کار امثال بنده که خادمی مجموعه ای را عهده دار شدیم قرار گیرد. کاش وصیت شهدا که قاب اتاق های ما را اشغال کرده,دلمونو اشغال میکرد. کاش صحبتهای ولی امر مسلمین,که سر لوحه ی روز مرمون شده,سر لوحه ی اعمالشون میشد. کاش دل حضرت زهرا (س) با اعمال ما خون نمیشد. کاش مهدی (عج) فاطمه (س) با اعمال ما ظهورش به تأخیر نمیافتاد. دیشب خواب امام (ره) را دیدم,دیدم سر پل صراط ایستاده و با همان خضوع همیشگی داره رد میشه. صدا زدم ,جلوشو گرفتم,گفتم چه جوریه شما راحت رد میشید؟پس ما چی؟ فرمود:اینجا دیگه اعمال دنیوی شماست,که به کارتون میاد. خلاصه نتونستم ردبشم,تو ذهن خودم که من آدم خوبی هستم ولی در عمل نه. نمیدونم چقدر توشه برای پل صراط گذاشتم فقط به کرمش امیدوارم و دعای خیر آدم هایی که تا تونستم , به قول گفته حاج آقا کارشون رو طبق قانون و کار خیر راه انداختم. امیدوارم دعام کنند. امیدوارم اون هایی که تو آموزش از من سختی میدیدند ,من رو حلال کنند. فقط به خاطر خودشون بوده و بس. فکرم مشوشه تازه از هیأت امام جواد (ع)اومدم. سر سفره آقا بودم. غسل شهادتم گرفتم امیدوارم فردا ردیف بشه بروم. به آرزوی چند ده ساله ام برسم. ۱۳ آبان سالروز شهادت ❣ شهید مدافع حرم🕊🌹 🌷@shahedan_aref
شهیدی که مغز متفکر کامپیوتر لقب گرفت 🔹شهید کامران علی بخشی در اوایل انقلاب کلاس دوم راهنمایی بود و چون خانواده‌اش هنوز از انقلاب چیزی نمی‌دانستند با آوردن اعلامیه‌ها و نوارهای صدای حضرت امام (ره) آنها را از اوضاع و احوال اطرافشان آگاه می‌کرد که با آوردن یک اعلامیه و نشان دادن آن به آنها گفت که شاه دارد از ایران می‌رود. 🔹بعد از چند ماه دیگر انقلاب شروع شد و در آن زمان کامران علی بخشی در پخش اعلامیه و راهپیمایی‌های مردم فعالیت داشت و چون خط خوبی داشت در نوشتن شعار و تهیه پوسترها به بسیج مردمی کمک می‌کرد. 🔹علی بخشی چند سال دبیرستان را با موفقیت به پایان رساند به طوری که همکلاسی‌ها و معلمانش به او می‌گفتند: «حل المسائل» و «مغز کامپیوتر». او توانست در همان سال در رشته مهندسی مخابرات دانشگاه علم و صنعت تهران قبول شود. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
❣ درود الهی بر شهیدانی که خود را بر مین های مسیر انداختند و معبری برای دیگران باز کردند و بدا بحال آنانی که از این راه بر مسند نشستند و از همین معبرها پای دشمن را باز کردند 🌷@shahedan_aref
شهید حسین تاجیک ؛ میخواهم به خطّ مقدم بروم پوتین و لباسهایم باید تمیز باشد. انسان باید در هر حال تمیز و مرتب باشد. مگر تمیزی در خطّ مقدم عیب است؟ دوست دارم همیشه و مخصوصاً در زمان شهادت پاکیزه باشم. در ضمن وقتی به جبهه میروم، میخواهم مردم ببینند که ما در حال جنگ هم به نظم و ترتیب و تمیزی اهمّیت میدهیم. 📸 پ.ن تصویر: از راست شهید حسین تاجیک ، شهید قاسم سلیمانی ، شهید اسماعیل فرخی نژاد 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ❣هر روز صد صلوات هدیه ❣به روح پاک و مطهر همه شهدا ❣برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله هدیه به روح پاک و مطهر سردارشهید 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊مدافع حرم حضرت زینب(س)شهید موسی جمشیدیان 🌹شهادت در حال قرائت قرآن دوستان آقا موسی درباره نحوه شهادت ایشان گفتند؛ در روز شهادت آقا موسی طبق معمول وضو می‌گیرد و می‌رود کنار یک ‌تانک می‌نشیند و مشغول تلاوت قرآن می‌شود، تا اینکه موشک اسرائیلی به ‌تانک اصابت می‌کند و‌ترکش‌های زیادی به بدن آقا موسی می‌خورد و او با همان قرآنی که در دست داشته به حالت سجده به زمین می‌افتد و شهید می‌شود. جالب است آیه قرآنی که آقا موسی لحظاتی قبل از شهادت تلاوت می‌کردند آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» بوده و صفحات قرآن هم خون‌آلود می‌شود. ۱۴ آبان سالروز شهادت❣ شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
✨نماز اول وقت 🕊شاید همه ما نتوانیم نماز* *خاشعانه یعنی* *با* *حضور قلب کامل بخوانیم* *ولی نماز مودبانه* *که می توانیم* *بخوانیم]* *نماز مودبانه یعنی اول وقت* 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل چهارده:‌ عطر خوش خدا قسمت سوم وقتش رسیده بود برای حسین آستین بالا بزنم. گلویش پیش محبوبه، دختر
فصل چهارده:‌ عطر خوش خدا قسمت آخر حالا چند سالی است که رجب از دنیا رفته. زائران مزار علی و امیر مرا ننه‌علی صدا می‌زنند. حسین نوه‌دار شده، پسر است؛ اسمش را علی گذاشتیم. بچه‌ها همه رفته‌اند سر خانه و زندگی خودشان. الهام عروس شد. خودم برای یوسف رفتم خواستگاری و رخت دامادی به تنش کردم. رابطه‌ی خوبی با هوویم فاطمه دارم و جویای حال هم هستیم. هنوز عقلم به حرف بزرگ‌ترها قد نمی‌داد که می‌گفتند: «این عمر گران مثل برق و باد می‌گذره!» اما الان معنی برق و باد را به‌خوبی می‌فهمم. نمی‌دانم دست تقدیر کی و چگونه مرا به دیدار فرزندان شهیدم مژده می‌دهد؛ ولی می‌دانم پایان قصه‌ی ننه‌علی نزدیک است. اولین دیدار ما بعد از سال‌ها، رؤیای شیرینی است که هر شب خوابش را می‌بینم. برای آن روز تشنه‌تر از آنم که تصورش را بکنید! امیر، علی و من در محضر پروردگار دوباره مثل گذشته دور هم جمع می‌شویم؛ شاید رجب هم کنارمان باشد. ✨پایان کتاب✨ روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
🔔 از تماشای این عکس معروفش، سیر نمی شویم. جوان زیبای داخل سنگر که روی پیکر هم رزمش افتاده و هر دو به شهادت رسیده بودند، هر چشمی را گرفتار خود می کند. اما این شهید، راه و رسم ننه علی اش را پیش گرفته بود... 📖 ✍🏻 به قلم: مرتضی اسدی 🥀روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 🌐 سفارش کتاب ارتباط با ادمین👇 @Mim_Saaaaad