💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هجدهم
برگه هارا گذاشت جلوی رویم.
کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها ..
درشت نوشته بود. ازهمان جا خواندم، زبانم قفل شد:
ت مرجانی،تو درجانی،تو مرواریدغلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی 💞
انگار در این عالم نبود، سرخوش!
مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه ..😐
یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه!خیلی نازنازیه!))
خندیدوگفت:((من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین!
اینا که مهم نیست!))😂
حرفی نمانده بود.
سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید.
گیر داد اول شما از اتاق بروید بیرون .
پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😑
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد.
التماس می کردم:((شما بفرمایین،من بعد از شام میام!))
ول کن نبود، مرغش یک پا داشت.
حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی
می کند.😑
خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم.
دیدم بیرون برو نیست، دل رو به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!))
گفت:((فکر می کردم عیبی دارین وقراره سر من کلاه بره!))😂
دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد ..❤️
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_هجدهم
🌼شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته
نمي كرد.
🌀در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر فعاليت داشتيم، بهترين
روزهاي زندگي ما رقم خورد.
⚡يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچها
حالش رو داريد بريم زيارت❓
گفتيم: كجا⁉ وسيله نداريم.
هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم. بعد با هم بريم زيارت
شاه عبدالعظيم .
⭕گفتيم: باشه، ما هستيم.
هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچها كه
هادي را نمي شناختند، فكر مي كردند يك ماشين 🚗مدل بالا و...
🍁چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد.
فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار مي كرد و ماشين
راه مي رفت.
🔶نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق
نداشت. يعني لامپ های ماشين كار نمي كرد❗....
⬅ادامه دارد.....
🗣راوی یکی از دوستان شهید
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش/شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر
💗#رمان_ابوحلما💗 💗#قسمت_هفدهم💗 +گفتی محرم ترک؟ - آره اولین شهید مدافع حرم ایرانی...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_هجدهم💗
حاج حسین دوباره صدا زد: حلما بابا بیا
دوباره تلفنش زنگ خورد اینبار با عصبانیت جواب داد:
-چه مرگته هی فرتو فرت به من زنگ میزنی؟
×چرا عصبانی میشی حاج آقا واسه ترکشایی که تو مخته خوب نیست ها،
-این فیلمه چیه بهم دادی؟ منظورت از این کارا چیه؟اصلا تو به چه حقی عروسمو تعقیب کردی؟
×جوش نزن حاجی منکه بهت گفتم پا رو دمم نذار ...در ضمن اون موقع که رفقای من این فیلمو گرفت حلما هنوز عروست نشده...
-دهن کثیفتو ببند اسم عروسمو نیار
×مثل اینکه اینجوری به جایی نمیرسیم پس خوب گوش کن چی میگم حاج حسین...
-نه تو گوش کن بچه پولدار ازت شکایت میکنم...
×به چه جرمی؟ به جرم حرف زدن با عروست تو قبرستون؟ یا گرفتن فیلمی که ممکنه برات دردسر ساز بشه؟
-چرا چرت و پرت میگی چه دردسری؟
×میدونستی امروزه تکنولوژی چقدر پیشرفت کرده؟ مثلا کافیه صدا و تصویر یه نفرو داشته باشی بعد میتونی باهاش...
-خفه شو کوروش فقط خفه شو
حاج حسین تلفن را زمین کوبید دست هایش را روی شقیقه هایش فشرد. تمام سرش با درد عجیبی نبض میزد. و قلبش به شدت به دیواره ی سینه اش هجوم آورده بود.
در طرف دیگر خانه حلما با نگرانی به محمد نگاهی کرد. محمد به نشانه تایید آرام چشم برهم گذاشت. حلما دستش را روی شانه محمد گذاشت و به آرامی از جایش بلند شد و به طرف اتاق حاج حسین، رفت اما وقتی به اتاق رسید جیغ بلندی کشید. محمد و مادرش به طرف اتاق دویدند.
حاج حسین کنار تخت روی زمین افتاده بود و چشمانش نیمه باز بود. مادر محمد شروع کرد به کوبیدن بر سرش و داد و بیداد کردن. محمد رفت سر پدرش را بلند کرد و دو انگشتش را روی گردن حسین گذاشت. بعد رو به حلما با عجله گفت: زنگ بزن اورژانس!🚑
(سه ساعت بعد_بیمارستان خاتم الانبیاء)
همراه آقای رسولی...
پرستار گوشی تلفن را زمین گذاشت و روبه نگاه منتظر جمع گفت: فقط یه نفرتون...
محمد سینه ستبرش را جلو داد و گفت: چی شده؟ حالش چطوره؟
پرستار به چند برگه کاغذ برداشت و درحالی که جلو میرفت گفت: دنبالم بیا
محمد به مادرش و حلما دلداری داد و دنبال پرستار راه افتاد، پرستار پرسید:
-چه نسبتی با بیمار دارید؟
+پسرشم
-گروه خونیتون چیه؟
+اُ منفی
-به همه میتونی خون بدی ولی هیچ کس جز ...
+بله میدونم حالا بابام خون احتیاج داره؟
-بله یه عمل جراحی سخت در پیش داره باید با دکترش صحبت کنید
+دکترش کجاست؟
-داریم میریم پیشش
🍁نویسنده بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr
Pesaram hosein 18.mp3
4.98M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📚 کتاب #پسرم_حسین
✍نویسنده: فاطمه دولتی
♻️#قسمت_هجدهم
📝 پسرم حسین، روایت زندگی شهید حسین مالکی نژاد به روایت مادر است، که از سوی انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است.
🍃این اثر کوشیده تصویر یک نوجوان عاشق و دلباخته اهل بیت سلام الله علیهم را که در سن ۱۲ سالگی وارد جنگ می شود و برایش قضایای مختلفی اتفاق می افتد به تصویر بکشد.
🔘سجاده حسین
🔘دلشور حسین
🔘شهد شهادت
🔘علمدار کربلا
🔘پریشانی علی
🔘حسبن گل پرپر
🔘مادر شهید
🔘حلالیت طلبی
🔘چهارمردان قم
🔘حسرت بوسه
✨ برنامه #فانوس، خوانش کتاب های دفاع مقدس
کانال سردار شهید حسین تختی بهراد نصر 🌷
@shahedbhradnasr