#معرفیکتاب
📚پرواز پای دماوند
🌼🌱روایت خاطرات و زندگی شهید محسن فخری زاده. شهیدی که برای رشد درخت انقلاب، خالصانه و بی نام و نشان خون خود را ریخت.
خاطراتی از زندگی ابرمرد ایران شهید دانشمند دکتر محسن فخریزاده»
✂️ به دلیل مسائل امنیتی، دیدن محسن خیلی سخت بود و باید از قبل هماهنگ می کردیم ولی دیگر سر کلاس با هماهنگی سرتیم حفاظت و استاد می رفتم و می نشستم، فقط به عشق اینکه محسن را ببینم و در کنارش ساعتی باشم. کاری به دنیا نداشت. از تمام آن ساعت ها اگر دقیقه ای صحبت می کردیم از احوالات خودش و مسائل غیر دنیایی صحبت می کرد. بعد از کلاس هم شروع می کردیم به صحبت کردن و احوال پرسی، از هر دری صحبت می کردیم.
14.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✡️ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت سیزدهم: اگروتروریسم (٢)
💥 تروریسم کشاورزی = Agro-terrorism
تمام تلاش شیطان این است که حالِ آدم را
بد کند و روش او هم این است که ما را به
#ناشکری بکشاند ، چون مهمترین عاملی که
موجب میشود حالِ آدمها بد شود
ناشکری است...!!
#استادپناهیان
6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 نا گفته هایی از شهید مدافع حرم عباس دانشگر
🔹 شهدا دلها را تصرف میکنند ...
شهید مدافع حرم
#عباس_دانشگر
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸سخنان استاد رائفی پور درباره شهید مدافع حرم عباس دانشگر
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَنْـد
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَن🥀
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ🌹
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹
#عــندربـهمیــرزقون
#شادیروحشهداصلوات
آنان که گمنامند، زهرایی تبارند....
شهدا نور جنت الحسین بودند
ثواب فعالیت امروز به نیابت از ارواح طیبه همه شهدا 🍃 بخصوص
سردار شهید حسین تختی بهراد نصر🕊️ وفرمانده تیپ حیدریون شهید حسین قمی و شهید امنیت حسن عشوری و شهدای مدافع امنیت و شهدای گمنام به پیشگاه مادر امت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها فداشون بشیم هدیه می کنیم
شادی روحشان صلوات 🌹
enc_16413967819156913919382.mp3
3.49M
صاحبِ قبرِ بــے نشون سَلام مـادَر:)♥️
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهل_و_هفتم
در علم پزشکی ، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت!
یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه بههمین شکل بماند ...
دکتر می گفت :«در طول تجربه پزشکی ام ، به چنین موردی برنخورده بودم! بیماری این چنین خیلی عجیبه!
عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!»
نصفه شب درد شدیدی حس کردم ، پدرم زود مرا رساند بیمارستان .
نبودن محمد حسین بیشتر از درد آزارم می داد 😔
دکتر فکر می کرد بچه مرده است ، حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد !
استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه باید دنیا بیاید ، گریه می کند یا نه 💔
دکتر به هوای اینکه بچه مرده ، سزارینم کرد .
هر چه را که در اتاق عمل اتفاق می افتاد، متوجه می شدم!
رفت و آمد ها و گفت و حرف های دکتر و پرستار ها...
در بیابان بود.
می گفت انگار به من الهام شد!
نصف شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده .
همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند ، راه افتاد بود سمت یزد 😍
صدای گریه اش آرامم کرد ، نفس راحتی کشیدم!
دکتر گفت :« بچه رو مرده به دنیا آوردم ، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!» اجازه ندادند بچه را ببینم .
دکتر تاکید کرد :« اگه نبینی به نفع خودته!»
گفتم :« یعنی مشکل داره ؟» گفت :« نه هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست! احتمال رفتنش زیاده ، بهتره نبینی ش !»😔
وقتی به هوش آمدم ، محمد حسین را دیدم ، حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت ، نا و نفسی برایش نمانده بود!
آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسهخون ....
هر چه بهش می گفتند اینجا بخش زنان است و باید بری بیرون ، به خرجش نرفت!
اعصابش خرد بود و با همه دعوا می کرد..!
سه نصفه شب حرکت کرده بود ، می گفت :« نمی دونم چطور رسیدم اینجا!»
وقتی دکتر برگه ترخیصم را امضاء کرد ، گفتم :« می خوام ببینمش!»
باز اجازه ندادند .
دوباره گفتم :« ولی من میخوام ببینمش!» باز اجازه ندادند .
گفتند :« بچه رو بردن اتاق عمل ، شما برین خونه و بعد بیایین ببینیدش !»
محمد حسین و مادرم بچه را دیده بودند .
من هم روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش
هیچ فرقی با بچه های دیگری نداشت ، طبیعیِ طبیعی 😍
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨