eitaa logo
شهید اسماعیل کرمی
214 دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
8.6هزار ویدیو
129 فایل
شکر خدا را که در پناه حسینیم گیتی از این خوبتر پناه ندارد شهید مدافع وطن و امنیت کشور تاریخ تولد : 1350/06/01 تاریخ شهادت : 97/11/24 نحوه شهادت : حمله تروریستی جاده خاش زاهدان سن شهادت : 47 سال جهت ارسال مطالب @karami_113
مشاهده در ایتا
دانلود
Tahdir joze5.mp3
3.96M
📖 (تندخوانی)جزء پنجم 🎤 استاد معتز آقایی 🤲🌷 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮        
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از شهید اسماعیل کرمی
‌‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🦋 🦋 🦋اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🦋اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🦋اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🦋اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🦋اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🦋اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🦋اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🦋اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم صلوات 🌷🍃 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
هدایت شده از شهید اسماعیل کرمی
🔶 اعمال مشترک ماه مبارک رمضان رسانه معنوی"درمحضرخوبان"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁دنیا به وسعت قفسی تنگ می شود... 🍁وقتی دلت برای شهدا تنگ می شود... 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد‌شهدا با ذکر صلوات🍃 🤲🌷 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮        
ماه عسل ۱۴٠۱_۸.mp3
12.32M
۱۴۰۱ حرفِ آخر؛ ▪️قرار بر این است که عشق، آرزو و دلدادگی‌های هر فرد، معیاری باشد برای سنجش او. ☜ ماه رمضان فرصتیست تا یکبار دیگر خودمان را محک بزنیم بشرط آنکه با خودمان صادق باشیم؛ • در خلوتِ خودمان - به چه چیزهایی علاقه داریم؟ - از چه چیزهایی متنفریم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود... محمد حسین داد کشید: _"می گویم بابا ایوب کجاست؟" رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا: _"بابا ایوب رفت؟ آره؟" رگ گردنش بیرون زده بود. با عصبانیت به پرستارها گفت: _"کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟" دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد. آقا نعمت تکان نخورد: _"بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...." محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد. مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت. _"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....." بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد: _"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....." ایوب را دیدم... به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود. ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون... دکتر گفت: _" تمام شده بوده" از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت: _"سلام مامان" گلویم گرفت: _"سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟" - ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله مکث کرد: _ "باباایوب حالش خوب است؟" بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم: _"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..." اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام... صدای هدی لرزید: _"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟" صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف می زد: _"بابا ایوب رفته؟" آه کشیدم: _"آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است" هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد. هق هق می کرد: _"مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان" + نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید - ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند @shahidaghaabdoullahi