#خاطره_از_شهید_بابایی
یک روز که در کلاس هشتم درس میخواندیم هنگام عبور از محله چگینی
که از توابع شهرستان قزوین است یکی از نوجوانان آنجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید سعی کردتا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید ناگهان قیافه بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل با ما درگیر شد .
من و دوستم که حرکت عباس به خشم آماده بودیم به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض از او قهر کردیم سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم راهمان را در پیش گرفتیم اما در طول راه به دنبال ما میدوید و فریاد میزد :مرا ببخشید آخر شما دونفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.
#شهید_بابایی
#کجایند_مردان_بی_ادعا
#شهیدانه_زیستن