رفیق چند سالته؟
به تعداد سال های عمرت
صلوات نظر ظهور مهدی زهرا کن :)
#ثوابیهویی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها تویی که حرف مرا گوش میکنی...❤️🩹✋🏻
🍃¦•↫ #حسینجآنم
•༺┄┄┄┅┅┄┄┄༻•
https://eitaa.com/shahid098
•༺┄┄┄┅┅┄┄┄༻•
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشتادوپنجم
پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد.حاج محمود هم به پویان دست داد و تبریک گفت.
پویان از اینکه افشین با همچین خانواده خوب و مهربانی میخواست وصلت کنه،خوشحال شد.
حاج محمود و امیررضا کنارهم نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.افشین بهشون نزدیک میشد که حاج محمود متوجه ش شد.سؤالی و با تعجب و اخم به افشین نگاه میکرد.
امیررضا رد نگاه پدرش رو گرفت،
وقتی افشین رو دید،تعجب کرد.افشین با احترام سلام کرد.حاج محمود هنوزم همونجوری نگاهش میکرد و سرد جواب سلام شو داد.
امیررضا گفت:
_سلام،شما از طرف عروس دعوت شدید یا داماد؟
از حاج محمود چشم گرفت و به امیررضا نگاه کرد.
-سلام،از طرف داماد دعوت شدم.
-با داماد چه نسبتی دارید؟
از اینکه امیررضا با خشم و نفرت نگاهش نمیکرد و با احترام باهاش حرف میزد،هم شرمنده شد و هم امیدوار.
پویان نزدیک رفت و گفت:
_افشین بهترین دوست منه،برادرمه.
تعجب و ناراحتی حاج محمود بیشتر شد و خیره نگاهش میکرد.افشین سرشو انداخت پایین.پویان و امیررضا هم به حاج محمود و افشین و همدیگه نگاه میکردن.افشین همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_با اجازه.
نگاهی به حاج محمود انداخت و بعد به امیررضا و رفت.
پویان خواست چیزی بگه،
ولی حاج محمود اونقدر ناراحت بود که هرچی میگفت بدتر میشد.افشین جایی که تو دید حاج محمود نباشه،نشست. پویان هم کنارش نشست.
-پویان جان،من خوبم.برو به مهمونات برس.
پویان با مکث بلند شد و رفت.
ولی میدونست تو دلش چه خبره.افشین بغض داشت.یک سال از خاستگاری گذشته بود.شش ماه بود که هرروز میرفت جلوی مغازه حاج محمود.ولی حاج محمود همیشه باهاش سرد رفتار میکرد.
خیلی از مهمان ها رفته بودن.
افشین پیش پویان رفت و خداحافظی کرد.بعد پیش حاج محمود و امیررضا رفت،خداحافظی کرد و رفت.
فاطمه و خانواده ش هم به خونه برگشتن.
حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه گفت:
_بشین.
امیررضا گفت:
_بابا،الان فاطمه خسته ست.
فاطمه به حاج محمود و بعد به امیررضا نگاهی کرد.حدس زد قضیه چیه.حاج محمود جدی گفت:
_بشین.
فاطمه نشست و به پدرش نگاه میکرد.
-تو چرا برای بهترین دوست افشین خواهری میکنی؟
فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشتادوششم
فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد.
_پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. زندگی شون شبیه هم بود ولی #اخلاق شون با هم خیلی فرق داشت.چهار سال پیش وقتی افشین برای اولین بار مزاحم من شد،پویان مانعش شد.حتی باهم دست به یقه شدن.برعکس افشین، پویان همیشه با احترام با من و مریم رفتار میکرد.حدود هفت ماه بعد بهم گفت برای همیشه میخواد از ایران بره.بهم هشدار داد که وقتی بره،مزاحمت های افشین شروع میشه.اون چند ماه هم به اصرار پویان کاری به من نداشت..منم بخاطر هشدار پویان آمادگی شو داشتم و تونستم دربرابر نقشه های افشین مقاومت کنم...چند ماه پیش برگشت ایران.قبل از رفتنش هم تغییر کرده بود ولی وقتی برگشت یه آدم دیگه ای بود.. اومد سراغ من که ازم بپرسه مریم ازدواج کرده یا نه.منم وقتی مطمئن شدم واقعا تغییر کرده و پدر و مادرشو از دست داده، تصمیم گرفتم لطف بزرگی که به من کرده بود جبران کنم..با مریم و حاج عمو صحبت کردم و قانع شون کردم که بیشتر بشناسنش.اونا هم وقتی شناختنش و متوجه شدن الان واقعا پسر خوبیه راضی شدن.
حاج محمود گفت:
_خاستگاری پویان،افشین هم بود؟
-نه،فقط من و پویان بودیم.
-بعدش چی؟
-برای بله برون،افشین بود که من نرفتم.
-عقد چی؟
-اون موقع دیگه نمیشد نرم.ولی فقط سلام و خداحافظ گفتیم،فقط.
-امشب چی؟
-امشب که اصلا ندیدمش.سلام و خداحافظ هم نبود.
حاج محمود نفس راحتی کشید و دیگه چیزی نگفت.
امیررضا بالبخند گفت:
_کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره؟!!
فاطمه به امیررضا نگاهی کرد،بعد به پدر و مادرش.بلند شد و گفت:
-شب بخیر.
به اتاقش رفت.همه متوجه ناراحتیش شدن.
روز بعد حاج محمود میرفت تو مغازه که افشین با احترام سلام کرد.نگاهی بهش انداخت؛سرش پایین بود و به حاج محمود نگاه هم نمیکرد.ولی معلوم بود شب قبل اصلا نخوابیده.جواب سلام شو داد و تو مغازه رفت.
افشین بیشتر از روزهای قبل...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشتادوهفتم
افشین بیشتر از روزهای قبل بیرون مغازه ایستاد.بعد رفت.
دو ماه دیگه هم گذشت.
افشین یه گوشه امامزاده نماز میخوند. بعد نماز همونجا نشسته بود و تو دلش با خدا حرف میزد.
*خدایا..نه دلشو دارم که بگم یه کاری کن فراموشش کنم،نه روم میشه بگم یه کاری کن بهش برسم...هرکاری تونستم کردم، بازهم میکنم ولی هیچ کاری از هیچکس برنمیاد..خودت یه کاریش بکن.. هیچکس جز تو نمیتونه کمکم کنه.
چند روز گذشت.
حاج محمود بعد از اینکه جواب سلام افشین رو داد،رفت تو مغازه.افشین هنوز ایستاده بود.
شاگرد حاج محمود بهش گفت:
_بیا تو،حاجی کارت داره.
افشین مؤدب ایستاده بود.
حاج محمود پشت میزش نشسته بود و به دفتری که جلوش باز بود،نگاه میکرد.
-بشین.
افشین روی صندلی نشست.
-تا کی میخوای هرروز بیای اینجا؟
-تا وقتی که شما منو لایق دامادی تون بدونید.
-تو هنوزم سمجی.هنوزم تا به چیزی که میخوای نرسی،دست بردار نیستی.پس خیلی هم تغییر نکردی.
-ولی خواسته هام خیلی تغییر کرده. دیگه نمیخوام اذیتش کنم.میخوام همیشه آرامش داشته باشه.
حاج محمود سرشو بلند کرد و به افشین نگاه کرد.افشین به دست هاش نگاه میکرد.
-پدر و مادرت راضی ان؟
-نه.
-رضایت شون برات مهم نیست؟
-خیلی دلم میخواست منم پدری مثل شما داشتم ولی پدر و مادر منم برای من #امتحان هستن.با وجود همه مخالفت هاشون با من،باید احترام شون رو نگه دارم..بهشون گفتم میخوام با دختر شما ازدواج کنم ولی پدرم که اصلا براش مهم نبود.مادرم هم سعی کرد نظرمو عوض کنه.وقتی متوجه شد نمیتونه،گفت برای عقد و عروسیت هم دعوت مون نکن.
-پس با کی میخوای بیای که درمورد مسائل عقد و این چیزها صحبت کنیم؟
با تعجب به حاج محمود نگاه کرد.
حاج محمود برای اولین بار با محبت نگاهش میکرد.
زبانش بند اومده بود.
اصلا نمیدونست چی بگه.بلند شد و گفت:
_یعنی شما...موافقین؟....اجازه میدین... که....
-حرفت یادت نره.تمام تلاش تو برای خوشبختیش بکن.
-همه ی تلاش مو میکنم.مطمئن باشید. قول میدم.
-آخر هفته با هرکی خواستی بیا خونه ما. حالا هم برو به کارت برس.
مردد بود سوال شو بپرسه.
-چشم...ولی..دخترتون هم...راضی هستن؟!!!
حاج محمود از اینکه فاطمه خیلی وقته راضیه خنده ش گرفت.بالبخند نگاهش کرد.
افشین مطمئن شد،
فاطمه هم راضیه.خیلی خوشحال شد. خداحافظی کرد و رفت.
بیرون مغازه ایستاد.
به اطراف نگاهی کرد.چند نفس عمیق کشید.چشم هاشو بست و گفت:
*خدایا شکرت،همین که نگاهم میکنی خیلی نوکرتم.
دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🍂🍁🍂
یاد آوری
💐اعمال قبل از خواب💐
🍃هدیه به امام زمان عجالله 🍃
وضو قَبلِ خوابـ
یادِتوݩ نَرھِ...😴✋
وضوی قبل خواب👈 ثواب شب زنده داری و عبادت را داره✨✨✨
🌺 سفارش تلاوت کردن آیه الکرسی
*اعوذ بالله من الشیطان الرجیم*
*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ*
*💠اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ۚ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ ۚ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۗ مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ ۚ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ ۖ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ ۚ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ ۖ وَلَا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا ۚ وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ💠لا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ ۖ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ۚ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ لَاانْفِصَامَ لَهَا ۗ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ💠اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ ۗ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ*
*🌷 تسبیحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)*
*۳۴ بار الله اکبر،*
*۳۳ بار الحمدلله،*
*۳۳ بار سبحان الله*
⭐️چهار توصیه پیامبرخدا (صلی الله علیه واله وسلم) برای قبل خواب
1⃣ ﺧﺘﻢقرآن با خواندن سه بار سوره توحید.
*ﺑِﺴْﻢِ ﺍﻟﻠﻪِ ﺍﻟﺮَّﺣْﻤﻦِ ﺍﻟﺮَّﺣﻴﻢِ*
*ﻗُﻞْ ﻫُﻮَ ﺍﻟﻠﻪُ ﺃَﺣَﺪٌﺍﻟﻠَّﻪُ ﺍﻟﺼَّﻤَﺪُ ﻟَﻢْ ﻳَﻠِﺪْ ﻭَﻟَﻢْ ﻳُﻮﻟَﺪْﻭَﻟَﻢْ ﻳَﻜُﻦ ﻟَّﻪُ ﻛُﻔُـﻮﺍً ﺃَﺣَﺪٌ.*
2⃣ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﻔﯿﻊ ﺧﻮﺩ ﮔﺮدانیم:
*ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻲ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﻭَﺍﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍوِّ ﻋَﻠَﻲ جمیع ﺍﻻَﻧْﺒِﻴﺎﺀِ ﻭَﺍﻟﻤُﺮْﺳَﻠﻴﻦ.َ*
3⃣ ﻣﺆﻣﻨﯿﻦ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺳﺎﺯیم :
ُ *ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺍﻏْﻔِﺮْ ﻟِﻠْﻤُﺆْﻣِﻨﻴﻦَ ﻭَﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﺎﺕِ.*
4⃣ ﺣﺞ ﻭﺍﺟﺐ ﻭ ﻋﻤﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭیم:
*ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠّﻪِ ﻭَ ﻻﺍِﻟﻪَﺍِﻻَّ ﺍﻟﻠّﻪُ ﻭَ ﺍﻟﻠّﻪُ ﺍَﻛْﺒَﺮُ.*
🌸 تلاوت معوذتین
*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ*
*🔸قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ🔸مَلِکِ النّاسِ🔸إِلهِ النّاسِ🔸مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنّاسِ🔸الَّذی یُوَسْوِسُ فی صُدُورِ النّاسِ🔸مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ*
*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ*
*🔹قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ🔹مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ🔹وَ مِنْ شَرِّ غاسِق إِذا وَقَبَ🔹وَ مِنْ شَرِّ النَّفّاثاتِ فِی الْعُقَدِ🔹وَ مِنْ شَرِّ حاسِد إِذا حَسَدَ*
5⃣سفارش امام صادق (علیه السلام) به تلاوت سوره تکاثر برای در امان ماندن از عذاب قبر
*🌷 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ*
*أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ🔹حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ🔹 كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ🔹ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ🔹كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ🔹 لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ🔹 ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ🔹 ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ*
6⃣ سه مرتبه ؛
*❄یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ❄*
او همانند كسى است كه هزار ركعت نماز خوانده است.
ثواب_خواندن_ایه_شهادت_قبل_ازخواب😴
7⃣ پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله وسلم) می فرمایند: هر کس آیه «شهداللّه» ر در وقت خواب بخواند، خداوند هفتاد هزار فرشته به واسطه آن خلق می کند که تا روز قیامت برای او طلب آمرزش کنند.
📚(مجمع البیان؛ ج 2/421)
🔹⇇سوره آل عمران آیات 18و19
*«شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لآ إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ وَ المَلـآئکةُ وَ أُوْلُوا الْعِلْمِ قَآئماً بِالْقِسْطِ لآ إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکیمُ» • «إِنِّ الدِّینَ عِندَ اللَّهِ الاْءِسْلَـمُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکتَـبَ إِلاَّ مِن بَعْدِ مَا جَآءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیاً بَینَهُمْ وَ مَن یکفُرْ بِـءَایـتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَرِیعُ الْحِسَابِ.»*
8️⃣امام محمد باقر علیه السلام فرموده اند: هر کس سوره قدر را در هنگام خوابیدن 11 بار بخواند خداوند نوری برایش می آفریند که گستردگی آن جهان هستی را در برمی گیرد که در هر درجه آن هزار فرشته است. و ایشان تا صبح برای قاری این سوره طلب مغفرت می کنند.
جامع احادیث شیعه، ج15، ص149
9️⃣آيت الله بهجت(ره) می فرمود: براي حفظ انسان صبح و شام سه بار گفته شود(به نیابت از خانواده و عزیزانتان بگویید)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثوابش برای هممون🙂📿
شهید بشیم ان شاءالله
https://eitaa.com/joincha720ne657c5l6
50151179626399.mp3
18.46M
🎧تو حسین همهایی | 🎤 #حاج_حسین_سیب_سرخی
پسرِ فاطمهای، همه دوسِت دارند...♥️
#روز_پنجم_محرم
🥀||• #محرم°•🖤•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1400سالهکهپرچم تو درفرازه....🏴
#محرم
https://eitaa.com/shahid098
ششمین فرزند امام حسن مجتبی؛
قاسم بن الحسن است.
سیزده ساله بود و در روز عاشورا
شهادت را احلي من العسل خواند
به میدان رفت و شهید شد.
قاسم و برادرش عبدالله
به دست نامردان بنی عدی
به شهادت رسیدند.
میگفت: از هیئت اومدی بیرون
چشمت بھ نامحرم خورد
سرت رو ننداختی پایین
باختی!
+راست میگفت :)
میخوام یه لیست درست کنم که به شهدا هر روز متوسل بشیم اسم شهدا ی غریب یا تازه شهید شدن یا برادر شهید تون یا شهدا دفاع مقدس ، مدافع امنیت و مدافع حرم رو لطفا شما برامون توی لینک بنویسید تا لیست و آماده کنم تا هر روز شهیدی داشته باشیم که بهشون متوسل بشیم
ای جان چقدر لینک ناشناس پر از اسم شهدا شده😍🙏
کیف کردم به روی چشم لیست و درست میکنم هر روز به یکی از شهدا که خیلی بهشون مدیون هستیم متوسل میشیم🌹💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــن از شــدت عــاشــق بودنــم
هــرچی بگم کــمه حُسـین...:) ♡
🍃¦•↫ #محرم
•༺┄┄┄┅┅┄┄┄༻•
https://eitaa.com/shahid098
•༺┄┄┄┅┅┄┄┄༻•
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳ
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لـیلایـ مــنی مجنــونِ تــوام.. 🌱
🍃¦•↫ #محرم
•༺┄┄┄┅┅┄┄┄༻•
https://eitaa.com/shahid098
•༺┄┄┄┅┅┄┄┄༻•
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
آقا امام حسین قلب من
برای پیاده روی تو هوای گرم ؛
برای خستگی تو راه ؛
برای تاول پاهام ؛
برای چفیه خیس رو سرم ؛
برای تماشای گنبد طلایی حرمت ؛
برای اشک رو گونه هام ؛
برای چای تلخ عراقی ؛
برای گم شدن بین جمعیت ؛
برای موکب های بین راه ؛
برای مردم مهمون نواز نجف ؛
برای حرمت حرمت حرمت ..
تنگ شده
چاره ای بیندیش برای قلبم : )
ما که لایق کربلای تو نبودیم و نرفتیم
ولی اونایی که اربعین رفتن🙂
گرفتاری دیگران را برطرف کن . .
تا خداوند گرفتاریهای دنیا ،
و آخرتت را برطرف کند. . !
- امامحسین(ع) -
¦ السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الارْواحِ
الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ
اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ
اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَی
الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی
اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ✋🏻
شكر خداوند نعمت ها را سرازير كند
شُكرُ الإِلهِ يُدِرُّ النِّعَمَ
-امامعلیعلیهالسلام
میگفت:
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا
اگر دلتان سخت به تَنگ آمد،
با ذکرِ حسین(ع) نَفَس بکشید!
#محرم
همیشه در حال بدو بدو بود مخصوصا وقتی ایام شهادت یا ولادت ائمه میشد یا ماه محرم و ماه رمضان میگفتم بابا چرا اینقدر خودت رو خسته میکنی یه کم استراحت کن ‼️
فقط لبخند میزد همش تو راه کار و هیئت و مراسمات و اینا بود ولی الان آرام آرام انگار که می دونست زود میخواد بره به خاطر همین این دنیا همش میدوید تا در دنیای ابدی آرام بگیره و با بهترینها آرامش بگیره 🥺❤️
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
https://eitaa.com/shahid098
عاشق #حضرت_رقیه سلاماللهعلیها بود شب عملیات با حنا رو یه دستش نوشت زینب و روی دست دیگرش نوشت رقیه آخرش هم روز سوم #محرم فدایی خانم رقیه شد...
#شهید_سیدمیلادمصطفوی
https://eitaa.com/shahid098
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشتادوهشتم
دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،مطمئن شد که خواب نبوده.
دوست داشت اول به پویان بگه.باهاش تماس گرفت ولی پویان جواب نداد.
میخواست حضوری به حاج آقا موسوی بگه و تشکر کنه.یه جعبه شیرینی خرید و سمت مؤسسه رفت.
سوار تاکسی شده بود که آقای معتمد تماس گرفت.تازه یادش افتاد که باید مغازه میرفت.چون افشین خوش قول بود،آقای معتمد نگران شده بود.وقتی گفت جواب مثبت گرفته، آقای معتمد هم خیلی خوشحال شد.
بعد از آقای معتمد،پویان تماس گرفت.
از عکس العمل پویان حسابی خندید؛ پویان از خوشحالی داد میزد.
در اتاق حاج آقا موسوی باز بود،
و با مهدی صحبت میکرد.مهدی یک سال برای تدریس تو یه روستا بود. و چند ماهی بود که برگشته بود.
با دیدن مهدی برای رفتن به داخل مردد شد.حاج آقا،افشین رو دید.نزدیک رفت.
-سلام داداش،چه عجب،از اینورا..
به جعبه شیرینی اشاره کرد و گفت:
-خیره،خبری شده؟
-سلام...خانواده نادری راضی شدن.
حاج آقا خندید و گفت:
_واقعا یا خواب دیدی؟!!
-مثل خواب بود ولی واقعی بود.
چشم های افشین برق میزد.حاج آقا بغلش کرد و گفت:
_به به،مبارک باشه.
مهدی هم جلو رفت و تبریک گفت.افشین تشکر کرد و گفت:
_ان شاءالله قسمت شما بشه.
مهدی گفت:
-خدا کنه.
حاج آقا گفت:
_به همین زودی شیرینی ازدواج آقا مهدی هم میخوریم.
افشین گفت:
-واقعا!!
مهدی گفت:
-بله آقا افشین...فقط تو یه شب نباشه چون من نمیتونم همزمان دو جا باشم.نه میشه عروسی خودم نرم،نه عروسی داداشم.
حاج آقا گفت:
_حالا بذار ببینیم اصلا افشین دعوتت میکنه.
-منکه بی دعوت هم شده میرم.
سه تایی خندیدن.مهدی گفت:
_من برم چایی تازه دم بیارم که با این شیرینی میچسبه.
مهدی رفت.حاج آقا و افشین نشستن. افشین گفت:
_من خیلی به شما مدیونم.اگه شما نبودید، من خاستگاری هم نمیرفتم.
-افشین جان،اراده خودت بوده.وگرنه اون خاستگاری ای که تو رفتی،به نظر من نباید دنباله شو میگرفتی.ولی الان برات خیلی خوشحالم.
فاطمه بیمارستان بود.
موقع کار تلفن همراه شو خاموش میکرد. تا تلفن همراهشو روشن کرد،خاله ش تماس گرفت.
-سلام خاله جون.
-سلام عروس خانوم
فاطمه جاخورد...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱