هدایت شده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمه یعنی مدال اهل بیت🖤
@shahid098
#آرزویم شهادت
•♥️🥀•
_تکیه کن به شـهدا
شهدا تکیه شانبھ خداست
اصلا کنار گل بنشینی بوےگل میگیری
پس گلستان کن زندگیت را با یاد شهدا🌹
#آرزویم شهادت
@shahid098
بعد از مراسم صیغه محرمیت، باهم همگام شدیم و وقتی نگاه کردم دیدم در امام زاده باراجین هستم. کمی بعد دست من را گرفت و باهم به مزار اطراف امام زاده رفتیم. از انتخاب این مکان آن هم تنها ساعتی بعد از محرمیت تعجب کردم اما حمید حرفی زد که برای همیشه در ذهنم جا گرفت.
حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: «فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!»
بعد خندید و گفت: «البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد»
#روایت_همسر
#شهید_سیاهکالی
@shahid098
بـہ شـهدا وابـستہ شـوید
بـا آن هـا آشـنـا شـوید و
با آنـان صـحـبـت ڪنـید
از حـال و روزٺـان آن هـا
را بـاخـبـر ڪنـید ...
ڪہ آن هـا زنـده انـد و
مـا مرده ایم💔 !....
#آرزویم شهادت
@shahid098
سلام می دهم🌹
دلخوشم که فرمودید:
هر آنکه در دل خود یاد ماست زائر ماست📿🕌
#آرزویم شهادت
@shahid098
محمدجواد باهنر (۱۳ شهریور ۱۳۱۲ – ۸ شهریور ۱۳۶۰) دومین نخستوزیر ایران پس از انقلاب ۱۳۵۷ بود. او دارای فوق لیسانس علوم تربیتی و دکترای الهیات از دانشگاه تهران بود که پس از فارغالتحصیلی، به حرفه معلمی روی آورد و در دوران پهلوی به تدوین کتب درسی دینی و قرآن پرداخت. باهنر پیش از کسب سمت نخستوزیری، به عنوان سومین وزیر آموزش و پروش ایران مشغول به کار بود. باهنر را میتوان از نخستین تدوینگران و مؤلفان کتب مذهبی مدارس ایران قبل و بعد از انقلاب ۱۳۵۷ دانست.[۲] باهنر در جریان انفجار در دفتر نخستوزیری جمهوری اسلامی ایران توسط اعضای سازمان مجاهدین خلق کشته شد.
@shahid098
#آرزویم شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره چشمهی اشک است که میجوشد
در امتداد نالهی یک طفل به پای تابوتی…
خـــــــــدا مادرم را کجا می برند؟😭
#آرزویم شهادت
@shahid098
شهید محمودرضا بیضایی در 18 آذر ماه سال 1360 در خانواده ای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد.
تحصیلات خود را در تبریز گذراند. در دوره تحصیلات دبیرستان به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی درآمد و حضور مستمر در جمع بسیجیان پایگاه، اولین بارقه های عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او بوجود آورد.
ورزشکار بود و به ورزش کاراته علاقه داشت و از 10 سالگی به این ورزش پرداخته بود.
ایشان بعد از اتمام خدمت سربازی، علیرغم تشویق اطرافیان به ادامه تحصیل در دانشگاه، با اختیار خود، عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب نمود و در بهمن ماه سال 82 وارد دوره افسری دانشکده امام علی (ع) سپاه شد. علاقه و عشق وصف ناشدنی محمودرضا به آرمان جهانی امام خمینی (ره)، یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام، روحیه خاصی را در وی بوجود آورده بود که تا آغاز جنگ در سوریه، در جهت تحقق آن تلاش و مجاهدت شبانه روزی داشت. همواره مطالعه دینی و سیاسی داشت و به اخبار و وقایع داخلی و خارجی به خصوص تحولات جهان اسلام اشراف داشت و این وقایع را تحلیل میکرد. او به خاطر آشنایی با زبان عربی، با رزمندگان مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزب الله و همینطور با شیعیان مجاده عراقی و سوری ارتباطی تنگاتنگ داشت.
هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده بدست بیاورد به برکت خون این جوانان شهید است.🌹
#آرزویم شهادت
@shahid098
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو خیلی وقتی زندگیمی ❤️
🔸 روایتی از هـمسر
#شهـید_مصطفی_صدرزاده
یک روز بہ میدان شهدایِ گمنام
در فـاز ۳ اندیشہ رفتیم ...
چند تا پله میخورد و آن بالا
پنج شهید گمنـام دفن بودند ...
من از پلہهـا بالا رفتم و دیدم کہ
مصطفی حتی از پلہهـا هم بالا نیامد !!
پایین ایستادہ بود و با لحن تندی گفت :
« اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید ،
هرجا بروم میگویم که شما کاری نمیکنید
هرجا بروم میگویم دروغ است که
شهـدا عند ربهـم یرزقــون هـستند ،
میگویم روزی نمیخورید و
هیچ مشکلی از کسی برطرف نمیکنید
خودتان باید کارهای من را جور کنید».
دقیقا خاطرم نیست
که ۲۱ یا ۲۳ رمضان بود
من فقط او را نگاہ میکردم ...
گفتم من بالا میروم تا فاتحه بخوانم
او حتی بالا نیامد که فاتحهای بخواند؛
فقط ایستادہ بود و
زیر لب با شهدا دعوا می کرد !!
کمتر از دہ روز بعد از این ماجرا
حاجتــش را گرفت ...
سه روز بعد از عید فطر بود که
برای اولین بار اعــزام شد.
مصطفی اصلا برای ماندن نبود
نمی توانست بمــاند ...
آن زمانی هم که اینجا بود، اینجا نبود
گمشدہ خودش را پیدا کردہ بود ...
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
🖤@shahid098🖤
🌷🕊🍃
#پنجشنبه_های_شهدایی🥀
هر ڪس سراغ خدا را گرفت
و دلش تنگ بود
آدرس شـهــ🌷ــدا
را به او بدهید ...🕊
✨ خـدایــا بال پـــرواز میخواهــم تا آسمــان شـهــدا✨
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
#شهدارایادکنیم_باذکرصلوات
🖤@shahid098🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خنده های از جنس شهدا
@shahid098
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴بسمہ رب الشهدالصدیقین🏴
پنج شنبه8⃣☁ 1401☜5⃣جمادالثانی 1444
💬ذکر روز پنجشنبه: لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ المَلِک الحقّ المُبین نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار (💯مرتبه)
5⃣🔆روز تاسالروز شهادت ابرمرد جبهه مقاومت حاج قاسم سلیمانی وهمراهانش
🖍روزشمارشهدایی8⃣ دی
• ولادت شهید مدافع حرم عباس آبیاری،تهران شهریار (۱۳۷۰ ه.ش)
❣وشهادت جمعی ازشهیدان والامقام
❣دفاع مقدس،
❣مدافع حرم،وحریم
❣مدافع امنیت،وانقلاب اسلامی گرامیباد🕯
💥روح پرفتوحشان شاد با ذکرصلوات وتلاوت زیارتنامه شهدا🕯⤵️
⚘اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
⚘اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
⚘اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
⚘اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
⚘اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
⚘اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ⚘اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ⚘اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم. فَاَفُوزَمَعَکُم⚘
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
@shahid098
بسم الله الࢪحمن الࢪحیم
مدافع حریم❤️:
شࢪوع زندگینامه شهید محسن حججی عزیز
#بسم_الله
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه سال91.
نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم.
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران.
چون دورادور با موسسه شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست..
برای انجام کاری ، شماره تلفن موسسه را لازم داشتم.
با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن😇
گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟"
محسن یه لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. دستپاچه و هول شد. با صدای ضعیف و پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔
گفتم: "بله."
چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم.
از آن موقع، هر روز من ومحسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻
با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم.
یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، یه خبرخوش. توی دانشگاه_بابل قبول شدی."😃
حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻
.
گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀
یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است.
سرش را باناراحتی پایین انداخت.
موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟"
گفتم: "بله.بابل."
گفت: "میخواهید بروید؟"
گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔
توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢
💟ادامه دارد…💟
مدافع حریم❤️:
ماجرای_آشنایی شهیدحججی باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
قسمت۲
…
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام.
نمیدانم چرا اما از موقعی که از نجف آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر محسن از جلو چشمانم رد میشد.
هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥
حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇
احساس میکردم دوستش دارم. 😌
.
برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم اشک می ریختم. 😭
انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم.
بالاخره طاقت نیاوردم.
زنگ زدم به پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢
.
از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.
یک روز مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "
قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم.
پیام دادم براش.
برای اولین بار.
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " خانم عباسی هستم. "😌
کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد.
.
از آن موقع به بعد ، هر وقت کار خیلی ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس کوتاه و رسمی با محسن میگرفتم.
تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود.
روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود!
نگران شدم.
روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔
دیگر از ترس و دلهره داشتم میمردم.
دل توی دلم نبود. 😣
فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم.
آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️
نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔
تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
❤️ادامه دارد... ❤️
👇👇👇👇👇
@shahid098
ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
قسمت٣
…
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸
به هر طریقی بود شماره منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان.
مادر محسن گوشی را جواب داد.
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از خواهران نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن بغضم ترکید و شروع کردم به گریه
.
پرسیدم:"خوبی؟"
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را قطع کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.
محسن شروع کرد به زنگ زدم به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم
.
بی مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره گناه آلود میشه. "
.
لحظه ای سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "
.
اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود.
از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم.
.
.
مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری.
می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند.
چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا.
.
می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم.
باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند.
همان موقع رفت توی دلم.
🌺ادامه دارد... 🌺
👇👇👇👇👇
@shahid098
مدافع حریم❤️:
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
💢از زبان همسر شهید💢
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست. میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"
گفتم: "چه مسیری? "
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "
اما او دست بردار نبود.
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود.
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و
... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد.
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان.
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. آمدن دنبالمان
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید.
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.
🌹ادامه دارد… 🌹
مدافع حریم❤️:
#ادامه_پست_قبل😎😉
.
#همسر_شهید
مجرد که بودم همیشه سر سجاده نماز از خدا می خواستم کسی را شریک زندگی هم بکند که حضرت زهرا علیهاالسلام تاییدش کرده باشد.
از ته دل این را از خدا میخواستم
وقتی محسن آمد خواستگاریم،بهم گفت: "من همیشه از خدا میخواستم که زن آینده ام اسمش زهرا باشه. به عشق حضرت زهرا علیها السلام
.
بهم گفت: "از خدا میخواستم هم اسمش زهرا باشه و هم سید باشه و هم مورد تایید خود بی بی باشه. "
.
وقتی فهمید من هم همین را از خدا می خواسته ام گل از گلش شکفت
حضرت زهرا علیها السلام شد پیوند دهنده قلب هایمان.
.
.
چون زندگی مان با حضرت زهرا علیها السلام و نام او شروع شده بود دلم میخواست #مهریه ام هم رنگ و بوی بی بی را داشته باشد.
برای همین به پدرم گفتم این چیزها را برای مهریه ام بنویسید:
1️⃣یک سکه به نیت یگانگی خدا
2️⃣پنج مثقال طلا به نیت پنج تن
3️⃣ ۱۲ شاخه گل نرگس به نیت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
4️⃣ ۱۴ قال نمک به نیت نمک زندگی
5️⃣ ۱۲۴ هزار صلوات
6️⃣ و حفظ کل قرآن با ترجمه
محسن بیشتر قرآن را حفظ کرد اما نتوانست تمامش کند یعنی فرصتش برایش نشد رفت سوریه بعد هم که… .
💚ادامه دارد.. 💚
مدافع حریم❤️:
😌خاطرات شهید محسن حججی😌
#قسمت_ششم
💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢
تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود.
حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.
#تیپ و #قیافه ها مان با هم خیلی فرق داشت.
من از این آدمهای لارج و سوپر دولوکس بودم و از این #حزب_اللهی های حرص درآر.
هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک میکرد. دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته. ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبیها عرفانی هم روی لبش بود کلا از این فرمان آدمهایی که دیدنشان لج ما جوان های امروزی را در می آورد
بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام میکرد. سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت. با خودم میگفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟
دفعه بعد به زنم گفتم: "یک #چادری چیزی بنداز سرت تا این #آقا_داماد مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا."
زنم گفت: "باشه." دفعه بعد #چادر پوشید.
این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.
چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی #مهمانیها میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.
میگوید..می خندد..گرم می گیرد.
کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمیتوانستم کنار بیایم.
.
یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی #اتاق.
رفتم داخل. تا من را دید برایم #تمام_قد ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که #پسر_برادرم آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد
گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست."
نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. #اولاد_فاطمه_زهرا هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"
این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها.
••••••••••••••••••••
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد
بهم گفت:… .
ادامه دارد…
مدافع حریم❤️:
😌خاطرات شهید محسن حججی😌
#قسمت_هفتم
💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢
.
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد.
اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."
گفتم:" مثلاً چی؟"
گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. "
با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی ولمان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود.
نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی #عکس_شهید روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره میبیند مون."
حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.
خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این #شهید_کاظمی را نداریم."
گفت: "خودم برات میارم. "
نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.
الان که #محسن نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی.
#یادگاری محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار #گناه کردن واقعا سخت است
•••••••••••••
یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخلاق #آیت_الله_ناصری. آن جلسه خیلی بهش چسبید.
از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد.
جمعه ها که می رفتیم سر #قبر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم.
توی جلسات دفترچه اش را در میآورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را مینوشت. از همان موقع بود که #خودسازی بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ #مستحبات.
یادم هست آن سال ماه شعبان همه #روزه هایش را گرفت
••••••••••••••
چند وقتی توی مغازه پیشم کار میکرد. موقع #اذان مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت.
می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری."
محلی نمیگذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."
می رفت من می ماندم و مشتری ها و…
#عیدغدیر خم که رفته بودیم برای #عقدش، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد. رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون."
به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده
ادامه دارد...❤️
مدافع حریم❤️:
💥قسمت هشتم💥
💢خاطراتی از شهید حججی💢
#حجت_خدا
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده.
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلشرا می گرفت توی دستش و با خنده بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.
~~~~~~~~~~~~~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..
.
#ادامه_دارد..